نگاهی به 3 فیلم اکران آنلاین که تماشاگران نظر مثبتی روی آنها ندارند؛ سراسر شب، جمشیدیه و ناگهان درخت
این فیلمها رو برای کی اکران میکنین؟
رخشان بنیاعتماد سال 71 فیلم مستندی ساخت به نام «این فیلمها رو به کی نشون میدین؟». چند سال بعد او این اسم را بهعنوان دیالوگی در فیلم سینمایی «زیر پوست شهر» به کار برد و شخصیت رنجکشیده طوبی با بازی گلاب آدینه آن را رو به دوربین یک گزارشگر مستند میگوید. حالا شده حکایت فیلمهای اکران آنلاین. منتها باید پرسید این فیلمها را برای چه کسانی اکران میکنید و نشان میدهید. حتما که برای این فیلمها زحمت زیادی کشیده شده و سازندگان آثار فکرهایی برای تولید یک اثر خوب در سر داشتهاند و برخی لحظات فیلمها هم ممکن است خوشایند بخشی از مخاطبان باشد، اما در مجموع در میان سه فیلم فعلی اکران آنلاین، سرجمع فیلم خوب و جذابی درنمیآید. این را میتوان از میان نظرات مکتوب تماشاگران در سامانههای نمایش فیلم و واکنشهای عمدتا منفی و مخالف در فضاهای دیگر و مخاطبان پیرامونی خودمان دریافت کرد. از این جمع، بالاترین میزان رضایت مربوط به جمشیدیه با 83 درصد است که به نظر حتی همین درصد هم دستودلبازانه و با ارفاق است. ناگهان درخت با 68 درصد و سراسر شب هم با 52 درصد نشان میدهد اوضاع اکران آنلاین، موردتایید تماشاگران نیست. این البته منحصر به این سه فیلم نیست و اکران آنلاین تقریبا از همان فیلم اول یعنی خروج، اوضاع امیدوارکنندهای نداشت و جز دو سه فیلم، فیلم کاملا جذابی در این فضا به نمایش درنیامد و بیشتر تهیهکنندگان و کارگردانان فیلمهایی که بهصورت بالقوه از شانس خوبی برای نظر مثبت تماشاگران برخوردار بودند، ترجیح دادند و همچنان میدهند که فیلمشان با برطرف شدن کرونا در سالنهای سینما اکران عمومی شود و آنها روی فروش گیشه حساب باز میکنند. خطر همیشگی قاچاق فیلم و نبود تضمینی برای سلامت فیلمها در اکران آنلاین، باعث میشود تا حد زیادی حق را به آنها بدهیم که تن به اکران آنلاین ندهند. اما از اینسو تماشاگران و علاقهمندان سینمای ایران چه گناهی مرتکب شدهاند که حقشان، تماشای فیلمهایی نچسب و دوستنداشتنی باشد. این شیوه اکران که البته متاثر از شیوع کروناست و ترس و ملاحظات تهیهکنندگان فیلمهای جذابتر، مخاطب را روز به روز از سینمای ایران بیشتر دور میکند.
چه اشکالی دارد که فیلمسازان هم گاهی فیلمهای دلی و شخصی بسازند و فقط خودشان از آنها خوششان بیاید؟ فرزاد موتمن در سراسر شب، دقیقا مرتکب چنین کاری شده و یک فیلم دلی و خویشفهم ساخته و کمتر مخاطبان عام سینما را در نظر گرفته است. او البته قبلا هم این کار را کرده بود و شبهای روشن را ساخت؛ اما آنجا، «عشق» کار خودش را کرد و متن و اجرای جذاب و استاندارد، حتی مخاطبان عام سینما را هم هدف قرار داد و آنها را به فیلم علاقهمند کرد. مخاطبان خاصتر که شیفتهوار به فیلم دل بستند و شبهای روشن تبدیل به فیلم کالت شد. اما موتمن که سینما و ادبیات را خوب میشناسد، در سراسر شب، در این زمینه پا را بیشتر روی پدال گاز گذاشت و ماجراجوییاش را بیشتر کرد. اما ارجاعات به آلفاویل ژان لوک گدار، بعضیها داغشو دوست دارند بیلی وایلدر و رمانهای پس از تاریکی و گرسنگی و امثال اینها، در فضایی که میخواهد افسانهای و به دور از فضای واقعی باشد، بهخوبی جا نیفتاده و بیرون میزند. گرچه مخاطبان خاصتر و فیلمبینتر که با جهانهای گوناگون سینمایی آشنا هستند و صرفا علاقهمند درامهای اجتماعی واقعگرا یا واقعنما نیستند، این ارجاعات و ایدههای فیلم را دریافت میکنند و کلیت این جهان را درمییابند و متوجه نقش سینما برای غلبه بر مشکلات بهصورت محو میشوند، اما تضادهای موتمن اتفاقا ضد فیلم عمل میکند و نتیجه مثبتی به همراه ندارد. اینکه یک فیلم داستانی، داستانی را تعریف نمیکند و لقمه را دور دهانش میچرخاند، اگر هم با پشتوانه و با توجیه نویسنده و فیلمساز اتفاق افتاده، جذاب و خوشایند نیست.
ساخت و اکران یک فیلم دلی هیچ اشکالی ندارد و ممکن هم هست که به مذاق عدهای که سینمای آن فیلمساز را دنبال میکنند هم خوش بیاید، اما اکران آنلاین و گسترده آن در شرایطی که تماشاگران ما برای حفظ پیوند خود با سینمای ایران به فیلمهای خوب و جذاب و مخاطبپسند احتیاج دارند، گزینه مناسبی نیست. ضمن اینکه استفاده از بازیگران چهرهای چون الناز شاکردوست هم کمی آدرس غلط به مخاطبان میدهد.
موتمن یکبار در برنامه هفت، فیلمسازی را کمی شبیه شطرنج دانست و گفته بود: «تو نمیتوانی فقط سربازت را جلو ببری. میزننش. باید بری جلو بیای عقب! بری جلو بیای عقب!» خب، آنهایی که حتی اندکی با شطرنج آشنایی دارند، میدانند که سرباز میتواند جلو برود اما عقبنشینی در مرامش نیست و در قوانین شطرنج، اجازه آن را ندارد. اینطوری است که موتمن با سراسر شب، مات میشود و حالا حتی تماشاگر علاقهمند به خود را هم میگیرد.
داره شب میشه!
فیلم قبلی یلدا جبلی، «داره صبح میشه» دست کم تکلیفش مشخص بود و مخاطب تقریبا از همان ابتدا میدانست با چه اثری سروکار دارد. فضای تجربی فیلم، ادعایی نداشت و با سازوکار گروه هنر و تجربه سنخیت داشت. کاری به ابهام و کرختی غالب فیلمهای این گروه سینمایی نداریم، اما مخاطبانی که علاقهمند گونه متفاوتی از سینما هستند و وجوه تجربی آن را دنبال می کنند، به هرحال این آثار را میبینند و دنبال کشفهایی در این زمینهاند. اما حرکت جبلی برای نزدیک شدن به مخاطبان عام در جمشیدیه جواب نداد و به فیلم ناقص و نچسبی تبدیل شد.
نیت و تلاش کارگردان برای نقد خشونت در جامعه - که یکی از شایع ترین و رایجترین مشکلات است - اگرچه جای قدردانی دارد اما جمشیدیه با این متن و این شکل اجرا، حتی لطف اولیه قصد مثبت و خیرخواهی اجتماعی فیلمساز را از بین می برد. فیلمنامه فیلم، نای تشریح و روایت ایدهاش را به شکل جذاب ندارد. اجرای بد هم مزید علت میشود و انبوه سکانسها و صحنههایی که پرداخت مناسبی ندارند، جمشیدیه را در حد ایده خوب هدررفته نگه میدارد. اغراق در میزان احساسات زن متهم به قتل در دادگاه و تلاش برای سرازیرشدن اشک تماشاگران، مناسب این فضا نیست و تیر خلاصی است که به فیلم، شلیک میشود. رسم بر این است که اینجا طرفدار فیلمهایی با ظرفیت جذب عموم تماشاگران باشیم، اما شاید اگر جبلی، جمشیدیه را در فضایی خاصتر همچون داره صبح میشه میساخت و به سمت جلب توجه مخاطب عام حرکت نمیکرد، اتفاقا با فیلم بهتری روبهرو بودیم.
آن روی سکه
ناگهان درخت، به راحتی میتواند تماشاگران شیفته در دنیای تو ساعت چند است؟ را سرخورده کند. اگر بگوییم ما این بار با طناب صفی یزدانیان به ته چاه رفتیم، بیراه نگفتهایم. واقعا چطور میشود، در همان فضا و استایل در دنیای تو ساعت چند است؟ فیلم ساخت، اما نتیجه به فیلمی دوستنداشتنی تبدیل شود؟ اما صفی یزدانیان، منتقد و مترجم و البته فیلمساز دوست داشتنی ما نشان داد که سکه، دو رو دارد. اگر بخواهیم کمی دو فیلم یزدانیان را با هم قیاس کنیم، باید به اصالت فیلم اول و جعلی بودن و تصنعی بودن فیلم دوم اشاره کرد. در دنیای تو ساعت چند است؟ با شخصیتهایی دقیق و درست و جذاب مواجه بودیم که آنها را میفهمیدیم. هرچند در ظاهر و در نگاه اول، درک شخصیتی مثل فرهاد یروان به این سادگیها نبود و حضور مرموز او امان گیله گل و ما تماشاگران را بریده بود، اما بهتدریج و با جزئیاتی دلنشین در دل ما نشست. به جز این دو، شخصیتهای مکمل هم بهخوبی
در راستای شخصیتهای اصلی بودند و قصه را کامل می کردند. رشت و انزلی آنجا هم به معنای واقعی کلمه اصالت داشت و باورپذیر بود و حتی اغراق و اروپایی نمایی آن هم با جهان فیلم در هماهنگی کامل بود. اما مشکل ناگهان درخت حتی از اسم فیلم شروع میشود و بعد با فیلمنامهای سروکار داریم که حتی ضرورت نوشتن آن و فیلم شدنش هم زیر سوال میرود، با شخصیتهایی شکل نگرفته و بازی هایی که دست فیلمنامه را نمیگیرند و پراکندگی و چندپارگی در روایت و به ویژه کنایههای سیاسی که پایشان در فیلم، سفت نیست. عجیب اینکه دیگر حتی رشت و نوستالژیهای فیلم هم حس و نشان چندانی از در دنیای تو ساعت چند است؟ ندارند. شاید اگر یزدانیان، اصراری به تکرار برخی فضاها و لحظات فیلم اولش نداشت و قصهاش را در فضا و حال و هوایی دیگر میساخت، این خردهگیری و مقایسه در کار نبود.