جوان اول از کجا فهمید؟

جوان اول از کجا فهمید؟

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 در روزگاران قدیم دو جوان که در حال سفر بودند به کاروانسرایی رسیدند و با یکدیگر هم‌اتاق شدند. پس از آن‌که ساعتی استراحت کردند و گرد راه از تن ستردند، جوان اول مبلغی پول از جیب خود درآورد و به جوان دوم داد و گفت: برو از صاحب کاروانسرا مقداری گوشت بخر تا امشب آبگوشت درست کنیم. جوان دوم گفت: من خیلی خسته‌ام، بهتر است خودت بروی. جوان اول نزد صاحب کاروانسرا رفت و 300 گرم گوشت خرید و به اتاق آورد و به جوان دوم گفت:‌ برو مقداری آب بیاور و در داخل دیگ بریز و گوشت را به‌همراه افزودنی‌های مجاز در آن بگذار تا بپزد.
جوان دوم گفت: من از آشپزی سررشته ندارم و می‌ترسم خراب شود و بهتر است خودت غذا را بپزی. جوان اول آب آورد و به‌ همراه افزودنی‌های مجاز در دیگ ریخت و آبگوشت را حاضر کرد و وقتی حاضر شد به جوان دوم گفت: بلند شو سفره را بینداز و کاسه و قاشق و لیوان و دوغ بیاور تا شام بخوریم. جوان دوم گفت: می‌ترسم کاسه‌ها و لیوان از دستم بیفتد و بشکند، بهتر است خودت زحمتش را بکشی.
جوان اول خودش سفره را انداخت و آبگوشت را بر سر سفره آورد و به جوان دوم گفت: بفرما بخور. جوان دوم از جا برخاست و سر سفره نشست و گفت: واقعا می‌ترسم اگر این‌دفعه هم اطاعت امر نکنم از دستم مکدر بشوی. سپس برای خود آبگوشت ریخت و همچون گاو خورد. پس از پایان شام، جوان اول رو به جوان دوم کرد و گفت: آقازاده‌ای چیزی هستی؟ جوان دوم که ناراحت شده بود، گفت: من شخصی خودساخته و دانش‌بنیانم و به هرجا رسیدم به‌خاطر همت و تلاش خودم رسیدم و هیچ‌گاه از نام پدرم خرج نکردم. تو از کجا فهمیدی؟ جوان اول گفت: هیچی. بگیر بخواب. به این ‌ترتیب جوان اول و جوان دوم خوابیدند تا فردا صبح برخیزند و به ادامه سفر خود بپردازند.