معمولی بودن ما مُسری نیست

روایتی از حضور سرزده محمدباقر قالیباف میان مردمی که نیمه‌شب در صف واکسن ایستاده بودند

معمولی بودن ما مُسری نیست

  پیرمرد بین دو نماز بلند شد، عبایش را جمع کرد توی دست چپش و میکروفن را با دست راست گرفت و صدایش توی بلندگوی مسجد پیچید که یکی بلند شود و بین صف‌ها کیسه بچرخاند و نمازگزاران برای ساخت مسجد «هرچقدر می‌توانند» کمک کنند.
هرچقدر می‌توانند پدرم با هرچقدر می‌توانند آقای جنتی، همسایه روبه‌رویی‌مان فرق داشت، هرچقدر می‌توانند او از ما حجیم‌تر بود ولی مهم نبود؛ مهم این بود که هر دو تمام پول توی جیب‌شان را داخل کیسه ریختند، با این تفاوت که پدرم ساعت دستش را هم انداخت، مادرم که وقتی خانه آمد طلایی توی دستش نمانده بود.
محله ما دو مسجد داشت، یکی ما بودیم که کوبیدیم و ساختیم، یکی مسجدی بود که چهار کوچه پایین‌تر بود و نمازگزار نداشت، داشت ها اما نه به این شلوغی که مسجد ما بود و من فرق دو مسجد را در آجر و در و دیوار جست‌وجو می‌کردم، فارغ از این‌که حاج‌آقا چشم و چراغ محله بود، ستون بود، می‌گفتند خیلی وقت پیش، آن وقت‌هایی که انقلابی‌ها از دست ساواک فرار می‌کردند، توی گوش یک مامور زده بود که با کفش توی مسجد آمد، می‌گفتند هرکسی وام می‌خواهد، هرکسی مشکلی دارد، هرکسی دعوایی دارد، دادش را پیش حاج‌آقا می‌آورد. تا مسجد را بسازند حاج‌آقا توی محوطه‌ای که به‌عنوان حیاط مسجد جدید نقشه‌برداری شده بود نماز جماعت می‌خواند و همه می‌آمدند، توی فصل باران هم برزنت کشیدند. آنجا برای ما دهه شصتی‌ها که توی مسجد بزرگ شدیم پایتخت محله بود، چهاردیوار که ایستادند، سقف را که زدند، فرش را که پهن کردند حاج‌آقا دوباره بلند شد و برای نازک‌کاری مسجد یک «هل‌من‌ناصر» جدید گفت، دوباره همان اتفاق افتاد و یک سال بعد توی مسجد آماده نماز می‌خواندیم، در حالی که مسجد بغلی هنوز نتوانسته بود خاکبرداری را تمام کند. فرق دوتا مسجد را وقتی فهمیدیم که حاج‌آقا را روی برانکارد ترمه‌پیچ شده از آمبولانس بهشت‌زهرا پیاده کردند، هیچ‌کس دیگر حاج‌آقا نشد، انگار ستون محله ریخت!
 به خاطر یک دانه انار!
حاج‌اکبر می‌گفت سوار قایقش کردیم و از رودخانه عبور کردیم، آتش دشمن سبک شده بود و من می‌خواستم هرجور شده حرفم را به کرسی بنشانم، می‌خواستم هرطور شده حسین حتی یک دانه انار بخورد!
او تعریف می‌کرد و من با خودم فکر می‌کردم یک انار چقدر مهم است که یک نفر بابت آن زیر آتش دشمن فرمانده لشکر را از محور بیرون بیاورد و ببرد به منطقه‌ای که دست لشکر او نیست اما برای حاج‌اکبر این ماجرا حیثیتی شده بود، می‌گفت وقتی رسیدیم آن‌طرف محدوده لشکر به او گفتم اینجا دیگر لشکر نیست که می‌گویی توی لشکر تا همه انار نخورند من نمی‌خورم، این انار، این هم زمین خارج از لشکر! فکر کن آمدی خانه و انار می‌خوری! حسین نگاهی توی صورتش‌ انداخته و گفته بود مرد حسابی، من توی خود خانه‌ام هم انار نمی‌خورم وقتی بچه‌های لشکر انار نخورده باشند، حالا من را آورده‌ای بیرون از محور و می‌گویی فکر کن خانه است و انار بخور؟ بچه‌های لشکر نیستند، خودم که هستم! چطور توی چشم‌هایشان نگاه کنم و بگویم نیست وقتی بود و من خوردم؟!
برگشته بود و توی قایق نشسته بود و می‌گفت، می‌رویم یا خودم قایق را روشن کنم و بروم؟! اکبر کلافه شده بود و برگشته بود توی قایق و بچه‌های لشکر14 امام حسین (ع) می‌دیدند که یک قایق با دو سرنشین دارد به سمت محدوده بر‌می‌گردد، یکی حاج‌اکبر بود، یکی برادر حسین خرازی!
یاد پدرم افتادم، پدرم می‌گفت روزی که خرازی شهید شد به خانه آمدم و دیدم مادرم مثل ابر بهار گریه می‌کند، پرسیدم چه شده؟ گفت حسین خرازی شهید شده! پدرم پرسیده بود مگر تو خرازی را می‌شناختی؟! که مرحوم مادربزرگ گفته بود حتما آدمی بوده که این همه شهر برای او سیاه پوشیده! حتما آدمی بوده که این همه مردم بچه‌هایشان را به اعتماد او راهی جبهه کرده بودند!
 راه‌حل ساده است
پول ملی تایلند یعنی بات که زمین خورد، بحران ارزی یقه چند کشور آسیایی از‌جمله کره‌جنوبی را گرفت و بدهی‌های 35 و 45 میلیارد دلاری به صندوق بین‌المللی پول و بانک‌های جهانی، چکمه‌های بی‌رحم‌اش را روی گلوی اقتصاد کره‌جنوبی قرار داد تا یک سقوط تمام‌عیار این چشم‌بادامی‌ها را مثل سنگاپوری‌ها، تایوانی‌ها و مالایی‌ها تهدید کند. ارزش پول کره 60درصد سقوط کرد و این برای سه ماه عدد وحشتناکی بود.
موج نگرانی به سرمایه‌گذارها هم رسید و آنها حدود 18 میلیارد دلار از کشور خارج کردند، البته این همه ماجرا نبود، «چه‌بول‌ها» تقریبا اجازه هیچ تولیدی به هیچ‌کس نمی‌دادند.
چه‌بول‌ها کمپانی‌های بزرگی بودند که از تولید خودرو و کشتی گرفته تا لوازم خانگی و کامپیوتر همه کار می‌کردند و توسط یک خانواده اداره می‌شدند و هیچ‌کس به ساختار و ارکان قدرت آن وارد نمی‌شد مگر این‌که عضو خانواده بود. دولت تمام تلاش خودش را برای اصلاح این مشکلات انجام داد، اما هنوز کافی نبود؛ کسری بودجه و بدهی‌های خارجی داشت سرنوشت دولت و متعاقب آن سرنوشت مردم را به سقوطی اجتناب‌ناپذیر متصل می‌کرد. ژانویه 1998، درست در روزهای سرد زمستانی سئول، شبکه تلویزیونی kbs اعلام کرد کمپینی راه‌اندازی شده است و بخشی از مردم برای نجات اقتصاد کره به‌صورت خودجوش طلاهای خود را به دولت می‌دهند. یک لحظه همین‌جا توقف کنید، مردم می‌خواستند با‌ارزش‌ترین دارایی‌های خود یعنی طلا را به‌صورت خودجوش به دولت اعطا کنند. درواقع این سرمایه‌گذاری نبود که خبری از بازگشت سرمایه باشد، آنها داشتند کمک می‌کردند. خیلی از کشورهای دنیا به این بازی جدید کره‌ای‌ها خندیدند و همه به خود می‌گفتند کره‌جنوبی چطور می‌خواهد مردم را متقاعد کند طلاهای انباشته خود را توی خیابان به یک متصدی بدهند که نشسته است و تابلوی بانک فلان را بالای سر خود دارد؟!
راه‌حل اما ساده بود، وزرا، کاهن‌های بودایی و کشیش‌های مسیحی، روسای شرکت‌های بزرگ و کوچک، روسای بانک‌ها، موسسات مالی و ورزشکاران معروف جلوی صف ایستادند و طلاهای خانوادگی خود را در اختیار دولت قرار دادند. تا مارس 1998 یعنی کمتر از سه‌ماه، بیش از 3/5 میلیون نفر از مردم طلاهای خود را واگذار کردند و 227 تن طلای خالص جمع‌آوری شد، چیزی حدود سه میلیارد دلار ارز خارجی که بخشی از بدهی‌های کوتاه‌مدت دولت را در‌برگرفت و موسسات مالی دنیا، مانند صندوق بین‌المللی پول را مجاب کرد تا با ملت یکپارچه کره‌جنوبی مدارا کنند.
برای هیچ‌کس ساده نیست که سرمایه‌های زندگی‌اش را کیسه کند و به دولت بدهد مگر آن کسی که به دولت خود اعتماد دارد.
 صف رای یا صف واکسن!
خبر این بود: قالیباف امروز ساعت 4صبح به حسینیه ارشاد رفت تا با آنها که در صف واکسن ایستاده بودند دیدار کند. همان‌هایی که نوبت‌شان رسیده است و باید برای واکسن زدن توی صف بایستند، آن هم وقتی ما خودمان واکسن خودمان را تولید کرده‌ایم. شما که قالیباف را دوست ندارید، می‌توانید اسم او را از ابتدای خبر بردارید و اسم آن کسی را بنویسید که دوستش دارید، مثلا بنویسید حسن روحانی، بنویسید ابراهیم رئیسی، نمی‌دانم، بنویسید یکی که یک مسؤولیتی توی این کشور دارد، حال‌تان خوب نمی‌شود؟! حال‌تان خوب نمی‌شود وقتی می‌بینید به جای این‌که شکایت را ببرید توی دارالحکومه، خود دارالحکومه می‌آید پای شکایت‌تان؟! حال‌تان خوب نمی‌شود وقتی می‌بینید فقط موقع رای دادن نیست که صف حسینیه ارشاد برای مسؤولان مهم می‌شود؟! حال‌تان خوب نمی‌شود وقتی توی صف ایستاده‌اید و یکی که مسؤول است می‌آید و از نزدیک می‌بیند چقدر برای یک واکسن زدن باید سختی بکشید؟! شما را نمی‌دانم، من حتی از شنیدنش هم حالم خوب می‌شود، حتی اگر تلاش آن مدیر آن صف را نصف هم نکند درد ما را نصف می‌کند! مشکل این است که ما تصور می‌کنیم شما حتی مشکل ما را نمی‌دانید.
مشکل ما این نیست که نداریم، مشکل ما این نیست که نیست! مشکل ما این است که نیستید! مشکل ما این است همه نیستیم که نداریم! من حاضرم برای نان دولتی هم توی صف بایستم اگر بدانم همه می‌ایستند، من حاضرم برای هرچیزی سختی بکشم اگر ببینم همه سختی می‌کشند.  ما آدمیم، ما خسته می‌شویم، ما سختی می‌کشیم و خیلی اوقات توی خودمان می‌ریزیم، بعد این زخم‌های کوچک می‌شود یک دمل بزرگ که پر از چرک است، با این تفاوت که اگر کمی حرف زده بودیم، اگر کمی درد‌دل کرده بودیم این زخم‌های کوچک سر باز می‌کردند و کار به اینجا نمی‌کشید. ما آدمیم و دل داریم و حرف زدن پنکه دل است، چرا نمی‌آیید و با ما حرف نمی‌زنید؟! ما همان مردمی هستیم که «هرچقدر می‌توانیم»مان را توی کیسه مسجد حاج‌آقا ریختیم، چون می‌دانستیم حاج‌آقا مثل ما زندگی می‌کند، مثل ما غذا می‌خورد و مثل ما رفت و آمد می‌کند، می‌دانستیم تا مسجد به‌پا شود حاج‌آقا هم مثل ما زیر آسمان خدا روی موکت نماز می‌خواند، می‌دانستیم همه با هم نداریم و اگر رسید همه با هم خواهیم داشت. ما فرزند همان مردمی هستیم که حقوق‌هایشان را روی میز می‌گذاشتند و هر‌کس به اندازه احتیاج خودش بر‌می‌داشت، ما که عوض نشدیم، پس چه چیزی عوض شده که داریم با هم می‌جنگیم؟! آقایان مدیر، سیاستمداران محترم، مردم اگر صدایشان به شما نرسید داد می‌زنند، بروید و حرف‌هایشان را از نزدیک گوش کنید، بیماری ما آدم‌های معمولی مسری نیست که اگر دست ما به شما بخورد شما هم معمولی بشوید، اگر شما از ما یک‌قدم دور بشوید ما از شما دو قدم دور خواهیم شد و اگر شما به ما یک‌قدم نزدیک بشوید ما دو‌قدم جلو خواهیم آمد! بگذارید آنها که فکر می‌کنند همه کارها برای انتخابات است فکرشان را بکنند، شما برای مردم کار می‌کنید، اجازه بدهید مردم شما را
قضاوت کنند.