کتابی که فرزند شهید برای شهید دیگری نوشت
سلام بر اسماعیل
40 سال و چند روز پیش در چنین روزی، مردی که چند روز قدم زد روی زمین به اخلاص، گام آخر را از زمین برداشت و رفت تا پا در بهشت برین خدا بگذارد و به بهای خون، تماشای رازی قسمتش شود که جز به اهلش فاش نمیشود.
معلم بود که شهید شد و آنقدر محبوب و محجوب که مردم دوست داشتند اسم یکی از مدارس شهر به نام او باشد و شد؛ هنرستان شهید اسماعیل مختارپور.
با حامد، پسر شهید هممدرسهای بودیم. او یکیدو سالی از من بزرگتر بود و روی حساب قانون نانوشتهای که میگوید «شهیدزادگان خواهر و برادر همند»، حامد برادر بزرگتر بود و آنقدر خلق و خوی خوب داشت که الگوی سالهای نوجوانی من باشد.
غرض اینکه در همه این سالها، هربار و هرجا که اسم شهید مختارپور آمده، همه به تحسین روح بلند و عزم راسخش حرف زدهاند و همیشه دوست میداشتم از او بیشتر بدانم و این آرزو با من بود تا اینکه مصطفایمان که قضا را او هم شهیدزاده است و کارش از شهید و شهادت گفتن، روزی دعوت میشود هنرستان شهید مختارپور برای سخنرانی و فکری میشود «حالا که دارم میروم مدرسهای که به اسم شهید است، بهتر آن است که از صاحب اسم مدرسه بگویم...» و این میشود مقدمه دانستنش از شهید. شهیدی که سند شهادتش در فخر فتح خرمشهر نوشته و برابر اصل شده است! تا جایی حاصل شنیدهها را جمع کرده و این، شده اولین کتاب مصطفا حاجیحسینلو؛ «سلام بر اسماعیل»
کتابی که در کوران کرونا در تابستان 1399 توسط انتشارات سدید در 183صفحه چاپ و منتشر شد و شامل چند ده قصه کوتاه است از داستان زندگی مردی که بلد بود دنیا را به قاعده دین ببیند.
سلام بر اسماعیل، مقدمه جانداری دارد که نویسنده نوقلممان به طور مختصر و مفیدی درباره نحوه تولد کتاب حرف زده است و بماند که ایراد نمونهخوانی و ویراستاری - به معنی حرفهای آن- مثل بیشتر کتابها در متن و محتوای کتاب به چشم میآید و از لذت چشمنوازی کلماتی که برای معلم شهید نوشته شده، میکاهد.
کتاب طرح جلد ساده و زیبا و گیرایی دارد؛ همان عکس معروف شهید که همه همشهریهای من هرجا که اسم شهید بوده همین عکس را دیدهاند. جوانی با ریشی تنک زل زده به دوربین که پیراهنی ساده به تن دارد و موهای سر و ریشاش شانه شده است.
و من وقتی کتاب را به خواندن ورق زدم، دلم خواست ایکاش کتاب را در قطع پالتویی چاپ میکردند که هم حروف و خطوط به هم نزدیکتر میشدند تا کاغذ کمتری مصرف میشد و هم مهمترش اینکه کتاب در جیب قابل حمل بود. و این در جیب جا شدن، برای آدمهای کمحوصلهای که بزرگتر از گوشیشان را دست نمیگیرند و اینجا و آنجا نمیبرند، این امکان را میدهد که کتاب خوشخوان کمحجم سلام بر اسماعیل را در جیب، با خودشان بردارند و به وقت فراغت، فال فال تماشایش کنند.
اسماعیل مختارپور که متولد 1325 در خوی آذربایجانغربی است، در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمده. پدرش آشپزخانهای داشت که ما امروزیها به آن میگوییم «غذای آماده» یا «سلفسرویس». پدرش کاسبی بوده اهل نماز و روزه و اسماعیل یکی از فرزندان زیاد او و البته عصای دستش.
به روایت کتاب، شیوه زندگی اسماعیل را مسجد رفتنش ساخت و چقدر دل بزرگی داشته وقتی آن بار که با زن جوانش در راه چالوس از راننده خواست نگه دارد برای نماز و «نه» شنید و توپید به شوفر «حالا که نگه نداشتی نماز بخوانیم، همین بغل بزن کنار ما پیاده شویم!» و راننده آنقدر نامرد و بیمبالات بوده که نگه دارد و او و زنش را وسط راه پیاده کند و گازش را بگیرد و اسماعیل بماند و زن جوانش و دل سیاهی شب و جادهای که هیچ نوری از هیچ کجایش معلوم نبود و اسماعیل و زنش همان لب جاده زانو بزنند به تیمم و قامت ببندند به خواندن نماز صبح و بعد از سجده آخر، خدا را شکر کنند که نگذاشت نمازشان قضا شود.
و چه قصههای شیرینی داشته از مقید بودنش به خمس و حساسیت سر اینکه سر سفره کسی که خمس نمیدهد، ننشیند و شب را در خانه کسی که خمس نمیدهد نماند که نماز صبحش را جایی نخواند که دچار اشکال است.
و چه خوشسعادت بوده که معلمیاش از قوچان شروع شد و اینطوری میتوانست آخر هر هفته برود پابوس امام هشتم و وقتی اینرا خواندم، یاد حسرت و دلتنگی پدرم افتادم که در عمرش فقط یکبار زائر امام رضا(ع) شد و حسرت زیارت سیدالشهدا در دنیا به دلش ماند.
حسین شرفخانلو - نویسنده
معلم بود که شهید شد و آنقدر محبوب و محجوب که مردم دوست داشتند اسم یکی از مدارس شهر به نام او باشد و شد؛ هنرستان شهید اسماعیل مختارپور.
با حامد، پسر شهید هممدرسهای بودیم. او یکیدو سالی از من بزرگتر بود و روی حساب قانون نانوشتهای که میگوید «شهیدزادگان خواهر و برادر همند»، حامد برادر بزرگتر بود و آنقدر خلق و خوی خوب داشت که الگوی سالهای نوجوانی من باشد.
غرض اینکه در همه این سالها، هربار و هرجا که اسم شهید مختارپور آمده، همه به تحسین روح بلند و عزم راسخش حرف زدهاند و همیشه دوست میداشتم از او بیشتر بدانم و این آرزو با من بود تا اینکه مصطفایمان که قضا را او هم شهیدزاده است و کارش از شهید و شهادت گفتن، روزی دعوت میشود هنرستان شهید مختارپور برای سخنرانی و فکری میشود «حالا که دارم میروم مدرسهای که به اسم شهید است، بهتر آن است که از صاحب اسم مدرسه بگویم...» و این میشود مقدمه دانستنش از شهید. شهیدی که سند شهادتش در فخر فتح خرمشهر نوشته و برابر اصل شده است! تا جایی حاصل شنیدهها را جمع کرده و این، شده اولین کتاب مصطفا حاجیحسینلو؛ «سلام بر اسماعیل»
کتابی که در کوران کرونا در تابستان 1399 توسط انتشارات سدید در 183صفحه چاپ و منتشر شد و شامل چند ده قصه کوتاه است از داستان زندگی مردی که بلد بود دنیا را به قاعده دین ببیند.
سلام بر اسماعیل، مقدمه جانداری دارد که نویسنده نوقلممان به طور مختصر و مفیدی درباره نحوه تولد کتاب حرف زده است و بماند که ایراد نمونهخوانی و ویراستاری - به معنی حرفهای آن- مثل بیشتر کتابها در متن و محتوای کتاب به چشم میآید و از لذت چشمنوازی کلماتی که برای معلم شهید نوشته شده، میکاهد.
کتاب طرح جلد ساده و زیبا و گیرایی دارد؛ همان عکس معروف شهید که همه همشهریهای من هرجا که اسم شهید بوده همین عکس را دیدهاند. جوانی با ریشی تنک زل زده به دوربین که پیراهنی ساده به تن دارد و موهای سر و ریشاش شانه شده است.
و من وقتی کتاب را به خواندن ورق زدم، دلم خواست ایکاش کتاب را در قطع پالتویی چاپ میکردند که هم حروف و خطوط به هم نزدیکتر میشدند تا کاغذ کمتری مصرف میشد و هم مهمترش اینکه کتاب در جیب قابل حمل بود. و این در جیب جا شدن، برای آدمهای کمحوصلهای که بزرگتر از گوشیشان را دست نمیگیرند و اینجا و آنجا نمیبرند، این امکان را میدهد که کتاب خوشخوان کمحجم سلام بر اسماعیل را در جیب، با خودشان بردارند و به وقت فراغت، فال فال تماشایش کنند.
اسماعیل مختارپور که متولد 1325 در خوی آذربایجانغربی است، در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمده. پدرش آشپزخانهای داشت که ما امروزیها به آن میگوییم «غذای آماده» یا «سلفسرویس». پدرش کاسبی بوده اهل نماز و روزه و اسماعیل یکی از فرزندان زیاد او و البته عصای دستش.
به روایت کتاب، شیوه زندگی اسماعیل را مسجد رفتنش ساخت و چقدر دل بزرگی داشته وقتی آن بار که با زن جوانش در راه چالوس از راننده خواست نگه دارد برای نماز و «نه» شنید و توپید به شوفر «حالا که نگه نداشتی نماز بخوانیم، همین بغل بزن کنار ما پیاده شویم!» و راننده آنقدر نامرد و بیمبالات بوده که نگه دارد و او و زنش را وسط راه پیاده کند و گازش را بگیرد و اسماعیل بماند و زن جوانش و دل سیاهی شب و جادهای که هیچ نوری از هیچ کجایش معلوم نبود و اسماعیل و زنش همان لب جاده زانو بزنند به تیمم و قامت ببندند به خواندن نماز صبح و بعد از سجده آخر، خدا را شکر کنند که نگذاشت نمازشان قضا شود.
و چه قصههای شیرینی داشته از مقید بودنش به خمس و حساسیت سر اینکه سر سفره کسی که خمس نمیدهد، ننشیند و شب را در خانه کسی که خمس نمیدهد نماند که نماز صبحش را جایی نخواند که دچار اشکال است.
و چه خوشسعادت بوده که معلمیاش از قوچان شروع شد و اینطوری میتوانست آخر هر هفته برود پابوس امام هشتم و وقتی اینرا خواندم، یاد حسرت و دلتنگی پدرم افتادم که در عمرش فقط یکبار زائر امام رضا(ع) شد و حسرت زیارت سیدالشهدا در دنیا به دلش ماند.
حسین شرفخانلو - نویسنده