تجربههای کتابخواری
نگهبانی مستراح با آقای ایوان ایلیچ!
روی لوح نگهبانی جلوی اسمم نوشته بودند: نگهبان مستراح! ساعت یک و نیم تا سه و نیم بامداد. اول خرداد 94. پادگان صفرچهار بیرجند.
اگر خانمید یا به هر راه قانونی و غیرقانونی معاف از خدمت شدید باید خدمتتان عرض کنم در سربازی کتابنخوانها هم کتابخوان میشوند، چه رسد به امثال منی که تمام لذت زندگیشان دمخوری با کتاب بوده.
همان هفته اول، همه کتابهایی را که با خودم برده بودم بیرجند تمام شده بود و داشت دست به دست بین جماعت سرباز کچل کلافه میگشت و من در به در دنبال کتاب و نوشتهای بودم که آن نیمه شب حواسم را از بوی متعفن بیستوچهار مستراح طبقه منفی یک ساختمان گردان پرت کند. لابهلای تختها چشمم خورد به جلد یک کتاب! خم شدم و دیدم «مرگ ایوان ایلیچ» جناب تولستوی است. آن هم با مقدمه حمیدرضا آتشبرآب که خوب میشناختمش و از تسلطش به روسی مطلع بودم. جلد یشمی براق نسخه نشر هرمس توی آن برهوت چنان توی چشمهایم برق زد که بیمقدمه به پسر صاحب کتاب گفتم:
- من اینو میبرم بخونم!
او هم بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- داداش مال خودت. خیلی پرت و پلا بود. ایوان ایلیچ کدوم خریه!
طبق قانون نگهبانی، کتابخواندن جرم است چرا که مثلا ممکن است ساعت 2 نیمهشب سوسکی بدون اجازه از چاه مستراح بیرون بیاید و من نگهبان متوجه حضورش نشوم. با این حال ساعت یک و نیم شب سر پستم حاضر شدم و توی آن فضای متعفن، مقدمه دلبرانه مترجم را خواندم.
من هیچوقت عاشق رمان روسی نبودم اما هر برگی از شاهکار تولستوی را ورق میزدم، بیشتر مجذوبش میشدم. ایوان ایلیچ فهمید مریض شده و اول نمیپذیرفت و بعد پذیرفت و من توی تمام این صفحات به تولستوی و هنرش غبطه میخوردم که چطور یک سوژه کمرمق را اینقدر هنرمندانه آب و تاب داده که نمیتوانم چشم از روی صفحات کتابش بردارم. هیچوقت نخواهم توانست حال آن لحظاتم را که دچار شعفی درونی شدهبودم و توی دلم نویسندهای با هنر نویسندگیاش داشت به من فخر میفروخت را توصیف کنم. به خصوص اینکه شما آنجا نبودید و آن بوی گند و صدای چکههای آب و طعنه و کنایه جماعتی که وسط خواب تنگشان گرفتهبود و گذرشان به مستراح افتاده بود را درک نکردید. حتی ممکن است شما نسبت به سوسک، به خصوص از جنس بالدارش وحشت نداشتهباشید تا متوجهنشوید کتابخواندن در محیطی که سوسکهایش مثل پیاده نظام رژه میروند و گهگاهی صدای بالهایشان، سکوت آن فضا را میشکند چه حالی دارد.
با چشمانی تشنه کلمات تولستوی را میخواندم و گهگاهی نگاهی به ساعت میانداختم. یکربع ماندهبود که نگهبانیام تمام شود و میدانستم تا آنوقت به آخر قصه نمیرسم. اگر بالا هم میآمدم، هیچ چراغی روشن نبود و نمیشد کتاب را تمام کنم. طبق قانون پادگان کتابخوانی علاوه بر وقت نگهبانی، در وقت خواب هم ممنوع است و من یک راه بیشتر نداشتم. پاسبخش را صدا زدم و خواستم نگهبان بعد از من را بیدار نکند. با تمسخر نگاهم کرد و گفت:
-بخار مستراح گرفتدت انگار! حالیته چی میگی؟
تولستوی صدایم میزد و نمیخواستم وقت را تلف کنم. گفتم:
-خودم میمونم!
پاسبخش رفت و من چون گرسنهای ورق میزدم که ببینم به قول مرحوم فردی، عمو تولستوی، چطور این کلافی را که مرتب در همپیچانده باز خواهد کرد؟
نیمساعت از وقت نگهبانی دوم که گذشت کتاب را تمام کردم. به صفحه آخر رسیدم و غصه خوردم که دنبالهای در پی این صفحه نیست و حالا من باید یکساعت و نیم دیگر سرپا میایستادم و توی آن سالن بدبو راه میرفتم. کتاب را بستم و طرح روی جلد را تماشا کردم. به روایت مترجم، جناب تولستوی زل زدهبود به کاغذ روی میز و قلم را اشرافی توی دستش گرفتهبود و مینوشت و من هم زل زدهبودم به او. زمان باقیمانده را قدم میزدم و مدام داستان و گرههایی که نویسنده در آن انداخت و کورش کرد و دوباره خودش با ناخن بازش کرد را دوره میکردم. پشیمان نبودم که از خوابم زدم تا کتاب را تمام کنم.
آن روز از خود صبحگاه تا عصر بین بچهها پخش شد که فلانی نگهبان مستراح بوده و چهارساعت از شب را با درخواست خودش نگهبانی داده. توی ذهن بچههای گردان، من بزرگترین احمق آن روز بودم و تا عصر، چندبار به خاطر حواسپرتی و خوابآلودگی از زبان افسران خوشخلق و خوشسخن گردان فحش خوردم اما هربار توی ذهنم تولستوی را میدیدم که سر از کاغذی که مینوشت برمیداشت و بالبخندی مثل لبخند پدربزرگها نگاهم میکرد و خوب میدانست که شیرینترین شب آموزشی سربازی من را با ذهن و سرانگشتانش ساخته است با قصه آقای ایوان ایلیچ!
سجاد محقق - قفسه کتاب
همان هفته اول، همه کتابهایی را که با خودم برده بودم بیرجند تمام شده بود و داشت دست به دست بین جماعت سرباز کچل کلافه میگشت و من در به در دنبال کتاب و نوشتهای بودم که آن نیمه شب حواسم را از بوی متعفن بیستوچهار مستراح طبقه منفی یک ساختمان گردان پرت کند. لابهلای تختها چشمم خورد به جلد یک کتاب! خم شدم و دیدم «مرگ ایوان ایلیچ» جناب تولستوی است. آن هم با مقدمه حمیدرضا آتشبرآب که خوب میشناختمش و از تسلطش به روسی مطلع بودم. جلد یشمی براق نسخه نشر هرمس توی آن برهوت چنان توی چشمهایم برق زد که بیمقدمه به پسر صاحب کتاب گفتم:
- من اینو میبرم بخونم!
او هم بدون اینکه نگاهم کند گفت:
- داداش مال خودت. خیلی پرت و پلا بود. ایوان ایلیچ کدوم خریه!
طبق قانون نگهبانی، کتابخواندن جرم است چرا که مثلا ممکن است ساعت 2 نیمهشب سوسکی بدون اجازه از چاه مستراح بیرون بیاید و من نگهبان متوجه حضورش نشوم. با این حال ساعت یک و نیم شب سر پستم حاضر شدم و توی آن فضای متعفن، مقدمه دلبرانه مترجم را خواندم.
من هیچوقت عاشق رمان روسی نبودم اما هر برگی از شاهکار تولستوی را ورق میزدم، بیشتر مجذوبش میشدم. ایوان ایلیچ فهمید مریض شده و اول نمیپذیرفت و بعد پذیرفت و من توی تمام این صفحات به تولستوی و هنرش غبطه میخوردم که چطور یک سوژه کمرمق را اینقدر هنرمندانه آب و تاب داده که نمیتوانم چشم از روی صفحات کتابش بردارم. هیچوقت نخواهم توانست حال آن لحظاتم را که دچار شعفی درونی شدهبودم و توی دلم نویسندهای با هنر نویسندگیاش داشت به من فخر میفروخت را توصیف کنم. به خصوص اینکه شما آنجا نبودید و آن بوی گند و صدای چکههای آب و طعنه و کنایه جماعتی که وسط خواب تنگشان گرفتهبود و گذرشان به مستراح افتاده بود را درک نکردید. حتی ممکن است شما نسبت به سوسک، به خصوص از جنس بالدارش وحشت نداشتهباشید تا متوجهنشوید کتابخواندن در محیطی که سوسکهایش مثل پیاده نظام رژه میروند و گهگاهی صدای بالهایشان، سکوت آن فضا را میشکند چه حالی دارد.
با چشمانی تشنه کلمات تولستوی را میخواندم و گهگاهی نگاهی به ساعت میانداختم. یکربع ماندهبود که نگهبانیام تمام شود و میدانستم تا آنوقت به آخر قصه نمیرسم. اگر بالا هم میآمدم، هیچ چراغی روشن نبود و نمیشد کتاب را تمام کنم. طبق قانون پادگان کتابخوانی علاوه بر وقت نگهبانی، در وقت خواب هم ممنوع است و من یک راه بیشتر نداشتم. پاسبخش را صدا زدم و خواستم نگهبان بعد از من را بیدار نکند. با تمسخر نگاهم کرد و گفت:
-بخار مستراح گرفتدت انگار! حالیته چی میگی؟
تولستوی صدایم میزد و نمیخواستم وقت را تلف کنم. گفتم:
-خودم میمونم!
پاسبخش رفت و من چون گرسنهای ورق میزدم که ببینم به قول مرحوم فردی، عمو تولستوی، چطور این کلافی را که مرتب در همپیچانده باز خواهد کرد؟
نیمساعت از وقت نگهبانی دوم که گذشت کتاب را تمام کردم. به صفحه آخر رسیدم و غصه خوردم که دنبالهای در پی این صفحه نیست و حالا من باید یکساعت و نیم دیگر سرپا میایستادم و توی آن سالن بدبو راه میرفتم. کتاب را بستم و طرح روی جلد را تماشا کردم. به روایت مترجم، جناب تولستوی زل زدهبود به کاغذ روی میز و قلم را اشرافی توی دستش گرفتهبود و مینوشت و من هم زل زدهبودم به او. زمان باقیمانده را قدم میزدم و مدام داستان و گرههایی که نویسنده در آن انداخت و کورش کرد و دوباره خودش با ناخن بازش کرد را دوره میکردم. پشیمان نبودم که از خوابم زدم تا کتاب را تمام کنم.
آن روز از خود صبحگاه تا عصر بین بچهها پخش شد که فلانی نگهبان مستراح بوده و چهارساعت از شب را با درخواست خودش نگهبانی داده. توی ذهن بچههای گردان، من بزرگترین احمق آن روز بودم و تا عصر، چندبار به خاطر حواسپرتی و خوابآلودگی از زبان افسران خوشخلق و خوشسخن گردان فحش خوردم اما هربار توی ذهنم تولستوی را میدیدم که سر از کاغذی که مینوشت برمیداشت و بالبخندی مثل لبخند پدربزرگها نگاهم میکرد و خوب میدانست که شیرینترین شب آموزشی سربازی من را با ذهن و سرانگشتانش ساخته است با قصه آقای ایوان ایلیچ!
سجاد محقق - قفسه کتاب




