برای کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام»
روز پدر سال1391
بین تکمیل مصاحبهها و شروع نوشتن کتابم فاصله افتاد. همه 60، 70 ساعت مصاحبه را که به ترکی ضبط شده بود، ترجمه و تایپ شده، یککاسه در یک فایل WORD گذاشته بودم گوشه دنجی در دسکتاپ کامپیوترم و هر روز خدا نگاهم گره نگاهش به تماشا که کی بشود بنشینم به نوشتنشان. قبل از آن تاریخ، ستون روزنامه و مجله و ماهنامه نوشته بودم و کتاب؛ نه!ناشیتر از اینی که الان هستم، خوف بزرگی به دلم نشسته بود از اینکه مرد این میدان نباشم و کار را خراب از آب دربیاورم.
قهرمان کتابی که قرار بود از دل مصاحبههای پیاده و تایپشده در بیاید، شهیدی بود که گام به گام زندگیاش را از چشم کسانی که او را دیده بودند، از شب تولد تا صبح شهادتش به تماشا نشسته بودم. فرزند اول خانوادهای ساده در محله امامزاده خوی، شاگرد قالیبافخانه پدرش، عضو جلسات مخفی قرائت قرآن مسجد آستانهعلی، دانشجوی دانشسرای عالی راهنمایی ارومیه، معلم، جهادگر، پاسدار و معاون فرمانده لشکر بود و مهمتر از همه این فراز و نشیبها پدرم بود.
عقلم میگفت «بگذار مصاحبهها همینطور دستنخورده بماند، برو یک کار دیگر برای یک شهید دیگر بنویس. دستت که راه افتاد و بلد که شدی، میآیی خوبترش را برای پدرت مینویسی» و دلم میگفت «کاری را که با دلت شروع کردهای را به عقل محاسبهگر خطاپذیر گره نزن. با چراغ محبتی که به پدرت در من روشن است، برو جلو. من هم میآیم کمکت».
و مثل همیشه تاریخ که در مجادله بین عقل و عشق، دل میبرد، دلم برد و روز پدر سال 91 نشستم به نوشتن پدرم و قضا را روز اربعین همان سال تمامش کردم و روایتفتح منتشرش کرد.
اسم کتابش را گذاشتم «اشتباه میکنید! من زندهام» عین عبارتی که در جواب سوال پرویز بهش گفته بود. پرویز، خواب او را دیده بود که برگشته و رفته دانشگاه خرمآباد اسم نوشته برای ادامه تحصیل و پرسیده بود «علی تو مگر شهید نشده بودی؟» و جواب شنیده بود «نه آقا پرویز. اشتباه میکنید! من زندهام... .»
حالا که اینها را مینویسم، 34سال از خاتمه جنگ و 40سال از حیات دوباره پدرم علی آقای شرفخانلو گذشته و کتابش چهار بار تجدید چاپ شده و در همه این سالها، کلی آدم کتابش را خواندهاند و او هی دوستان جدید پیدا کرده است؛ دوستانی که بارها و بارها عوض او در اربعین و غیر اربعین، رفتهاند زیارت امام شهید. همانطور که در وصیتش خواسته بود؛ «اگر روزی روزگاری صدام ور افتاد و راه کربلا باز شد، عکسم را به عنوان زائر امام حسین(ع) بزرگ آموزگار شهادت به کربلا ببرید و زیرش بنویسید «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین» و بزنیدش زیر پای امام.»
حسین شرفخانلو - نویسنده
عقلم میگفت «بگذار مصاحبهها همینطور دستنخورده بماند، برو یک کار دیگر برای یک شهید دیگر بنویس. دستت که راه افتاد و بلد که شدی، میآیی خوبترش را برای پدرت مینویسی» و دلم میگفت «کاری را که با دلت شروع کردهای را به عقل محاسبهگر خطاپذیر گره نزن. با چراغ محبتی که به پدرت در من روشن است، برو جلو. من هم میآیم کمکت».
و مثل همیشه تاریخ که در مجادله بین عقل و عشق، دل میبرد، دلم برد و روز پدر سال 91 نشستم به نوشتن پدرم و قضا را روز اربعین همان سال تمامش کردم و روایتفتح منتشرش کرد.
اسم کتابش را گذاشتم «اشتباه میکنید! من زندهام» عین عبارتی که در جواب سوال پرویز بهش گفته بود. پرویز، خواب او را دیده بود که برگشته و رفته دانشگاه خرمآباد اسم نوشته برای ادامه تحصیل و پرسیده بود «علی تو مگر شهید نشده بودی؟» و جواب شنیده بود «نه آقا پرویز. اشتباه میکنید! من زندهام... .»
حالا که اینها را مینویسم، 34سال از خاتمه جنگ و 40سال از حیات دوباره پدرم علی آقای شرفخانلو گذشته و کتابش چهار بار تجدید چاپ شده و در همه این سالها، کلی آدم کتابش را خواندهاند و او هی دوستان جدید پیدا کرده است؛ دوستانی که بارها و بارها عوض او در اربعین و غیر اربعین، رفتهاند زیارت امام شهید. همانطور که در وصیتش خواسته بود؛ «اگر روزی روزگاری صدام ور افتاد و راه کربلا باز شد، عکسم را به عنوان زائر امام حسین(ع) بزرگ آموزگار شهادت به کربلا ببرید و زیرش بنویسید «با آرزوی زیارت تو شهید شدم یا حسین» و بزنیدش زیر پای امام.»
حسین شرفخانلو - نویسنده