سربرگ یک دیدار

سربرگ یک دیدار

زمانی که از همه جا بریده‌ای و فکر می‌کنی همه رفته‌اند و تو مانده‌ای... چقدر حس بدی است. سه‌شنبه سیزدهم دی که خودش غم عظما برای‌مان بوده و هست. همان‌طور من را ماتم‌زده از این سوی شهر به آن سوی شهر کشانده بود. اما بدتر از آن این بود که شنیده بودم فردایش قرار است «آقا» جمعی از خانم‌ها را ملاقات کنند. با خودم تکرار می‌کردم «این‌بار هم نمی‌شود.»

در محل کارم متوجه شدم اسامی مهمان‌ها مشخص شده و من باز هم در آن لیست نیستم. برای نماز داخل اتاق استراحت رفتم. میانه دو نماز نمی‌دانم چرا یکباره به سقف نگاه کردم و به مخاطب آن رکعت‌ها گفتم: «این رسمش نیست. 10سال انتظار برای یک لحظه نگاه کم نیست؟ این رسمش نیست.»
یک جورهایی قهر کرده بودم با خدا. صبح برای رفتن به سر کار که بیدار شدم انگار برق من را گرفت. چندین تماس بی‌پاسخ و در آخر یک پیام «ساعت هشت با کارت‌ملی در این آدرس باشید.»
فکر کردم شاید کسی دارد سر به سرم می‌گذارد. اما شخصی که این پیام را فرستاده بود اهل شوخی با من نبود. برای این اتفاق سال‌ها به هر کسی که رسیده بودم، درست مثل یعقوب، سراغ یوسف را گرفته بودم. اما نشده بود. یک جورهایی مشهور شده بودم. با عجله که به آن آدرس رسیدم از هولم کوچه را رد کردم و برگشتم. فکر می‌کردم اگر ساعت8 بگذرد عین آزمون سراسری راهم نمی‌دهند و باید برگردم. دم در، آشنایی را دیدم که وقتی سلام دادم فوری من را شناخت و سلام گرمی کرد. مهربانی افراد نزدیک به این دیار شاید همان خو گرفتن با صاحب اصلی این مکان باشد.
«خواهرم این هم کارت شما برای ورود فقط عجله کنید که شلوغ می‌شود. » 
برایم همه چیز یک شگفت‌انگیز بی‌انتها بود. باورم نمی‌شد سیدمان این‌قدر در نزدیکی مردم جای دارد. شاید تصور همه از حسینیه امام خمینی(ره) و تعابیری که می‌شود جایی بسیار دور و ناشبیه به یک حسینیه معمولی باشد. اما تصویری که من دیدم این نبود. چند کوچه، عبور از چند راهرو و ...حسینیه امام خمینی(ره). در هر جلسه‌ای از ما می‌خواستند گوشی را تحویل دهیم آن‌قدر غر می‌زدیم و ناراحت می‌شدیم که ای بابا! گوشی‌مان را بدهید... اما این بار نگفته خودمان این دنیای مکعبی را ول کرده و رفتیم. اصلا انگار دیگر نیازش نداشتیم. هنوز دستورالعمل‌های بهداشتی رعایت می‌شود و به همه ما ماسک می‌دهند. وارد حسینیه امام خمینی(ره) شدم. اینجا دومین مکانی است که برایم دیگر ساعت اهمیت ندارد. نه دنبال ساعت دیواری‌ام و نه می‌خواهم از کسی ساعت بپرسم. فکر نکنید من تنها این حس را دارم. زهرا، مهمانی که از قم آمده بود می‌گفت وقتی رسیدم ساعت3 شب بود. کسی نبود حتی به من کارتم را بدهد. حتی نگهبان‌ها هم نبودند که جایی بمانم، ولی نشستم دم همین در تا صبح شود. اولین نکته‌ای که عضلات صورتم را برای لبخند زدن کش آورد دیدن رنگ صورتی بود که «سربرگ دیدار» در آن درج شده بود. نقاشی گل‌هایی که حقیقتا تا به حال شبیه‌اش را هیچ جا ندیده بودم. دلم می‌خواست بایستم نگاه کنم، اما مجال نبود. همه دنبال جایی بودند. تنظیم مکان نشستن روی صندلی‌ها تنها به یک چیز بستگی داشت: «از اینجا که نشستیم ایشان را می‌بینیم یا نه؟» فکر می‌کردم هرجای دیگر بود برای نشستن در جایگاه بهتر، دعوا می‌شد اما اینجا اصلا کسی بحثی نداشت. همه با ادب و احترام یا می‌نشستند یا از دیگری درخواست می‌کردند جای‌شان را عوض کنند. رو‌به‌رویم دو خانم را دیدم که ساعت2 شب از خرم‌آباد آمده بودند. گفتم سرد بود؟ به همدیگر نگاه کردند: آن‌قدر حواس‌مان نبود نمی‌دانیم سرد بوده یا نه؟  دکترا داشتند و هر یک مدیر ارشد. موفق بودند و می‌گفتند 10سال پیش وقتی دانشجوی ارشد بودند آقا را دیده بودند و از آنجا به بعد یک لحظه از او و حرف‌هایش دست نکشیده بودند.
خانم احمدی که عضو هیأت علمی دانشگاه لرستان بود می‌گفت یک هفته است برای آمدن به اینجا رزومه داده و بعد آمده است. همکارش، پسر کوچکش آرمان را هم آورده بود و کف دستش نوشته بود «جانم فدای رهبر».
آن‌قدر عجله داشتم برای آمدن که صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون و همچنان حسی برای گرسنگی نداشتم. اصلا انگار مغز فرمان می‌داد به تمام اعضای بدن که اتفاقی مهم‌تر وجود دارد. فعلا بقیه حس‌ها ساکت باشند.
یکی از آقایان از خانم‌ها خواهش می‌کند بنشینند . خانمی که کنار من نشسته با طنز می‌گوید: «اگر تونستی خانم‌ها رو بنشونی بردی. مگه این زن‌ها دست از حرف زدن برمی‌دارند؟» خانمی که از خوزستان آمده می‌گوید: «بذار آقا که بیاد همه ساکت می‌شن.»  کاغذ و خودکار پیدا کردم و منتظرم با مراسم خاصی، میزبان‌مان وارد شود اما بازهم رکب می‌خوریم. او یکباره وارد می‌شود. راستش پیش از این که بیایم نوشته بودم «دنیا یک دیدار روی ماه به من بدهکار است» راست گفته بودم اما مثال ماه، برایش کم بود. فاصله‌ام زیاد است. برای بیشتر دیدن روی نوک پا می‌ایستم. من تنها نیستم. همه زن‌ها همین کار را می‌کنند. شعارها تمام می‌شود و مراسم رسما شکل می‌گیرد. سرودی همراه با آهنگ پخش می‌شود و آقا با دقت گوش می‌کند. همان رهبری که تبلیغ شده مخالف موسیقی است، اما می‌شنود. بعد از شنیدن از موسیقی، سرود و دختران خواننده سرود تمجید می‌کند. 

نرگس معززی‌حور - خبرنگار خبرگزاری صداوسیما