
همسرم را دوست دارم اما...
سربازیام تمام شد و پدرم با قربانی کردن یک گوسفند به فامیل سور داد. در همان مهمانی صدایم کرد و درگوشی گفت دختر یکی از آشنایان را برایم نشان کرده است.
اولین بار به چشم خریدار این دختر را برانداز کردم. نجیب و آرام بود و از شما چه پنهان دلم لرزید. ریش و قیچی را دست پدرم دادم. او هم با ذوق و شوق موضوع را با پدر دختر خانم مطرح کرد.تا چشم به هم زدم سر سفره عقد، بله را گرفتم و بعد از چند ماه سر خانه و زندگی خودمان رفتیم. ما با حمایتهای پدرم کم و کسری نداشتیم و صاحب دو فرزند شدیم. چند سال گذشت و در تمام این مدت تنها مشکل من، حساسیتهای نابهجای همسرم و گلایههای ریز و درشت از خانوادهام بود. گاهی آن قدر روی اعصابم راه میرفت که تنهایی به دیدن پدر و مادرم میرفتم و برای آن که لج او را در بیاورم، شب تا دیر وقت آنجا میماندم.اوضاع به همین منوال گذشت تا این که پدرم به علت بیماری عمرش را به شما بخشید. با مرگ پدر احساس میکردم تکیهگاهی ندارم و دلتنگی عجیبی داشتم. درست در همین حال و احوال ناجور به خاطر یک مسأله پیش پا افتاده و البته با ندانم کاری همسرم بین من و مادرش جر و بحثی رخ داد. بعد از این درگیری من چند بار برای آشتی پا پیش گذاشتم اما مادر همسرم نهتنها کوتاه نیامد بلکه با بدگوییهایی که پشتسرم داشت، کاری کرد که رابطهام با تمام اعضای خانواده آنها قطع شود. ما که تا قبل از این ماجرا نازکتر از گل به هم نمیگفتیم حالا کارمان شده بود خط و نشان کشیدن برای همدیگر. همسرم هم در این وضعیت نمیدانم چرا میخواست از آب گلآلود ماهی بگیرد. او از خانوادهام بد میگفت و این که من تحت تاثیر حرفهای مادر و خواهرم هستم و... .
میدانست انتظار دارم حجاب و پوشش متعارفی داشته باشد؛ برای آن که عذابم دهد طوری لباس میپوشید و آرایش میکرد و با سر و وضعی بیرون میرفت تا اعصابم را خط خطی کند.کمکم داشت پای خانوادهام به این ماجرا باز میشد؛ فکر احمقانهای به سرم زد. وانمود کردم با خانمی آشنا شدهام. به باوری غلط میخواستم حواسش جمع زندگیمان بشود اما مشکل قوز بالا قوز شد و کار بیخ پیدا کرد .یک روز هم جر و بحث تندی کردیم و حدود دو هفته قهر بودیم. با پیشنهاد یکی از آشنایان به مرکز مشاوره آمدیم. من زنم را دوست دارم و کاش زودتر برای حل و فصل درست مسائل زندگیمان فکر میکردیم و کار به اینجا کشیده نمیشد.
هشدار این روایت را در ستون صفحه 3 بخوانید
میدانست انتظار دارم حجاب و پوشش متعارفی داشته باشد؛ برای آن که عذابم دهد طوری لباس میپوشید و آرایش میکرد و با سر و وضعی بیرون میرفت تا اعصابم را خط خطی کند.کمکم داشت پای خانوادهام به این ماجرا باز میشد؛ فکر احمقانهای به سرم زد. وانمود کردم با خانمی آشنا شدهام. به باوری غلط میخواستم حواسش جمع زندگیمان بشود اما مشکل قوز بالا قوز شد و کار بیخ پیدا کرد .یک روز هم جر و بحث تندی کردیم و حدود دو هفته قهر بودیم. با پیشنهاد یکی از آشنایان به مرکز مشاوره آمدیم. من زنم را دوست دارم و کاش زودتر برای حل و فصل درست مسائل زندگیمان فکر میکردیم و کار به اینجا کشیده نمیشد.
هشدار این روایت را در ستون صفحه 3 بخوانید