نسخه Pdf

حکیم در زمان نامناسب

حکیم در زمان نامناسب

1- روزی از روزها حکیم ماشین زمانش را راه انداخت تا به دیدار اردوغان برود و از او بپرسد که چطور شد آمریکا او را هم مثل حکیم تحریم کرد اما از آنجا که اینترنت برای حکیم و امثال او خوب نیست، اختلالی در نت به وجود آمد و کلمه‌ اردوغان نصفه تایپ شد؛ این‌طور شد که ماشین زمان او را به اردو برد.

از آنجا که حکیم باید درِ شانسش را گِل بگیرد، به جای شهر اردو یا اردوی تیم‌ملی، راهی اردوی مدرسه‌ای شد و از آنجا که در مسابقه‌ بداقبال‌ترین انسان، رتبه‌ یک را به دست آورده است، در اردوی مدرسه‌ غیرانتفاعی و اعیونی راهش ندادند؛ این طور شد که به خودش آمد و دید در یک اتوبوس زهوار دررفته نشسته است که نگو و نپرس!
حکیم آن‌قدر در اتوبوس تکان خورد که مغزش جابه‌جا شد و نه تنها(گلاب به رویتان) تمام مسیر را بالا آورد بلکه وسط اتوبوس در کنار باقی بچه‌ها چنان حرکات نمایشی‌ای‌ انجام داد که ممنوع‌التصویر شد. البته آثار قبلی‌اش قابل پخش است، خدا را شکر!
 حکیم مادر مرده -خدابیامرزتش- که دیگر ابهت و حیایی برایش نمانده بود و بچه‌های مدرسه او را  حکی جون صدا می‌کردند، چندی از خوراکی‌های بچه‌ها میل کرد و چنان دل درد گرفت که مادر بگرید! 
و حتی نزدیک بود از شدت درد، ریق رحمت را سر بکشد که شکر خدا ریق رحمت راهم نخورده، بالا آورد! درواقع کیسه‌ دیگری نبود که حکیم در آن بالا نیاورده باشد(گلاب به رویتان).
ازاین‌که آن خوراکی‌ها دیگر چه بلایی سر دستگاه گوارشی حکیم آورد، خبری در دست نیست. البته در دست هست اما راستش قابل پخش نیست! 
القصه! تنها نکته‌ مثبت این بود که خدا را شکر اتوبوس چپ نکرد و حکی جون زنده ماند. البته اگر نظر مرا بخواهید ( می‌دانم که نمی‌خواهید) می‌بایست از راننده‌ اتوبوس، به عنوان بهترین راننده‌ای که چپ نکرد، تقدیر و تشکر به عمل می‌آوردند که نیاوردند.

2- حکیم در مکان نامناسب
خیلی سال پیش وقتی حکیم خیلی کوچک بود و به مکتب‌خانه می‌رفت، همان موقع‌ها که همه او را حکیمچه صدا می‌کردند از بس که طفل بود، همراه با ملا به اردو رفته بود. حال شاید بگویید که مگر مکتب‌خانه‌ها هم اردو برگزار می‌کردند؟ باید بگویم که بله؛ مکتبخانه حکیم و دوستانش اردو برگزار می‌کرد. خلاصه قصه این‌که حکیم کوچک همراه با ملا و باقی شاگرد‌ها به بیابان‌های اطراف رفتند تا آنجا در طبیعت بنشینند و درس بفهمند. هرچند که آن روز هوا خیلی آفتابی بود و پس کله‌ بچه‌ها سوخت از بس که آفتاب تیز به مغزشان خورد اما همان هم تنوعی بود، مخصوصا آن موقع که سگ گله‌ای که آنجا مشغول چرا بود، احساس خطر کرد و به دفتر و دستک آنها حمله‌ور شد. ملا که به تازگی پیجش را در اینستاگرام بالا آورده بود و ملا‌بلاگر شده بود، از بچه‌ها خواست در طبیعت چرخ بخورند تا او فیلم بگیرد و هشتگ بزند‌: #یک_روز_با_ما
بعدش هم بچه‌ها را گوشه‌ای جمع کرد و از آنجا که به خلاقیت شاگردهایش خیلی اهمیت می‌داد، تکلیف داد که آن روز تا پاسی از شب در طبیعت بچرخند و اسم هرچه را که می‌بینند، بنویسند. این‌طور شد که تا صبح بعضی از شاگرد‌ها سینه‌پهلو کردند، یکسری‌ها خوراک گرگ شدند و حکیم که همیشه با باقی آدم‌ها متفاوت است، حالت تهوعی گرفت که هیچ ربطی به ماجرا نداشت.از جزئیات این اردو اطلاعاتی بیشتر از این در دسترس نیست اما به نظر می‌آید که فلک شدن در طبیعت حال دیگری داشته است. این را حکیم یواشکی برای ما تعریف کرد.

3- حکیم به طور نامناسب 
این آخرین تجربه‌ حکیم از اردو است. از آنجا که آرزوی یک اردوی خوب بر دل حکیم مانده بود، وقتی بچه‌اش نامه‌ رضایت اولیا را برای او آورد تا پایش را امضا بزند، ابرویش را بالا انداخت و فرمود: نچ! 
بعد هم که بچه‌اش به رسم تمام فرزندهای لوس و ننر، پایش را روی زمین کوبید و اصرار کرد، باز فرمود: نچ!
اما این‌بار یک شرط هم گذاشت و خواست که حکیم را هم به عنوان ولی با خود ببرد. هرچقدر هم بچه توضیح داد که این‌کارها دست او نیست و نمی‌شود، گوشش به آن حرف‌ها بدهکار که هیچ، طلبکار هم نبود.به بچه‌اش می‌گفت که می‌خواهم با تو بیایم تا در اردو از تو مواظبت کنم که مبادا در اتوبوس تکان تکان بخوری و حالت تهوع بگیری و اصلا حواسش نبود که بچه‌اش در غیرانتفاعی درس می‌خواند و با اتوبوس‌های وی‌آی‌پی، جوری که آب در دلش تکان نخورد، به اردو می‌رود. 
البته همان‌طور که گفته بودم، حکیم باید در شانسش را گل بگیرد؛ چون تا او به اتوبوس مدرسه رسید، اتوبوس خاموش شد و هر کار کردند استارت نخورد. این‌طور شد که سریع دم‌دستی‌ترین اتوبوس را کرایه کردند و باز او ماند و یک اتوبوس زهوار دررفته!
هرچقدر مدیر و معاون تلاش کردند نتوانستند جلوی حکیم را بگیرند تا با آنها همراه نشود، حتی نزدیک بود کار به جایی برسد که حکیم هم مثل بچه‌اش، پایش را روی زمین بکوبد و اصرار کند که خدا را شکر به خیر گذشت و کار به آنجاها نکشید.
حکیم این‌بار قصد کرد در حضور بچه‌اش حرف‌های خوبی بزند و حرکاتی نکند که بعدا مایه‌‌ شرمش بشود، برای همین هم شروع کرد به نصیحت کردن. 
اما از آنجا که هیچ کسی برای حرف‌هایش تره که هیچ، جعفری هم خرد نمی‌کرد و در آن شلوغی صدا به صدا نمی‌رسید، مجبور شد در وسط اتوبوس بایستد و سعی کند با حرکات نمایشی نصیحتش را به آنها بفهماند که متاسفانه سوءتفاهم پیش آمد و این‌بار ممنوع‌الصدا هم شد.
اما این اردو هم مثل باقی اردو‌ها یک نکته‌ مثبت داشت که فعلا آن نکته‌ مثبت در دسترس نیست و هر زمان به دست‌مان برسد، برایتان بازگو می‌کنیم.

حکیم - مریم شاه‌پسندی
ضمیمه قفسه کتاب