روایت از خودبیگانگی در سریال جداسازی

روایت از خودبیگانگی در سریال جداسازی

کارل مارکس، ازخودبیگانگی را ناشی از بهره‌کشی از نیروی کار و نابودی ارزش حقیقی کار می‌داند. از نظر مارکس، هنگامی که محصول کار ما تصاحب می‌شود و تنها هدف‌مان از انجام کار، کسب دستمزد آخر ماه است، آن‌وقت ما از خودمان بیگانه می‌شویم. او معتقد است، کار اُجرتی تحت شرایط سرمایه‌داری، فعالیتی است که برای رسیدن به هدف‌هایی غیر انجام می‌گیرد و فعالیتی به خودی خود ارضاکننده نیست...

اگر این مقدمه را در کنار خوانشی از «جهنم دیگرانند» سارتر با ساختاربندی خودآگاه و نیمه‌خودآگاه فرویدی کنار یکدیگر بگذاریم می‌توان به سریال «جداسازی» ورود کرد. آقای «دن اریکسن» در مصاحبه‌ای عنوان می‌کند که او پیش از ساخت اولین قسمت از این سریال و درست زمانی که پیش‌نویس آن در سال ۲۰۱۶ رد شده بود به شغل کارمندی روی آورده بود و همین باعث شکل گرفتن ساختار جدید این سریال شده است...
«مایک»، «هلی»، «اروینگ» و «دیلن» کارمندان بخش پالایش کلان شرکتی به نام «لومن» هستند. روایت با محوریت کاراکتر مایک آغاز می‌شود و از طریق او دالان‌هایی به کاراکترهای دیگر نیز می‌زند. اما همه‌چیز به اینجا ختم نمی‌شود. در قسمت‌های اول تا سوم شاهد این هستیم که ساز و کار این شرکت با شرکت‌های دیگر تفاوت ویژه‌ای دارد. آن‌ها برای درخواست‌کنندگان کار شروطی را تعیین می‌کنند...
سازندگان اثر سعی دارند از طریق مفهوم خودبیگانگی در محیط کار مخاطب را با دو خودآگاه و ناخودآگاه مواجه کنند؛ خودآگاه فرد بیرونی همانی‌ست که همه داریم. اما خودآگاه فرد درونی کاملا تلقینی است. هر کدام از این دو خودآگاه دارای ناخودآگاهی هستند که در موقعیت‌های مختلف ممکن است خود را بروز دهد. آنچه این روایت را زیبا می‌کند همین تغییر آسانسوری میان این مفاهیم است...
اما در این سریال دو حادثه رخ می‌دهد؛ یک حادثه مربوط به تکرار خلسه‌های ناگهانی اروینگ است که آن ماده‌ سیاه همه‌ اطراف او را می‌بلعد و دیگری پیاده‌روی مارک و هلی میان راهروهای شرکت است که ناگاه به اتاقی می‌رسند که در آن یک مرد در حال شیر دادن به بزهاست...
سریال «جداسازی» به‌خوبی توانسته دنیای بیرونی مایک را تصویر کند، اما از کاراکترهای پیرامون او نهایت سوء‌استفاده را برای جاسازی محرک‌های فردی‌شان در پیوستن به مارک و شورشی که به‌ راه انداخته می‌برد. از سوی دیگر کتاب انگیزشی ریکن نیز همچون سمی مهلک در جای‌جای روایت سعی داشت ذهن مخاطب را از بین‌سطور از خود بیگانگی مارکس رها سازد و با پس و پیش کردن کلمات همان نوشته‌ها را بلغور کند...
آنچه در این فصل مشاهده کردیم گره‌های کوری در روایت بود که لاجرم باید در فصل دوم همه‌شان باز شود و اگر قرار است این داستان سر دراز داشته باشد، احتمالا در فصل دوم کمی باز و دوباره کورتر می‌شود تا سازندگان تصمیم به پایان یا ادامه بگیرند... 

محمدرضا دلیر | منقد سینما