داستان جنایی(قسمت سوم)
تراژدی مرگ
در قسمتهای قبل خواندید که تیلور، سگ خانم مدنی متوجه شد در ساختمان اتفاقی افتاده است. به همین خاطر مقابل آپارتمان خانواده رحمانی ایستاده، سروصدا میکرد و ناخنهایش را به در میکشید.
خانم مدنی همراه خانم مینایی همسایه روبهروی آن آپارتمان، از بابا رحیم سرایدار خواستند با کلید زاپاس در را باز کند. به محض ورود، متوجه شدند آقا و خانم رحمانی بیهوش شدهاند. به همین دلیل با اورژانس تماس گرفتند. اما مشخص شد که هر دو مردهاند. یکی ازماموران اورژانس با پلیس تماس گرفت و سرگرد علوی، مسئول رسیدگی به پرونده قتل این زوج شدند. با تنها دخترش رعنا و همسرش اشکان تماس گرفتند و آنها خودشان را رساندند. رعنا به خاطر بارداریاش با دیدن اجساد پدر و مادرش بیهوش شد و اشکان که نگران همسر و فرزندش بود، آنها را به بیمارستان رساند. رعنا باردار بود وهمسرش نگران او و فرزندی که در راه بود. سرگرد سوالاتی را از اشکان پرسید و تا بهبودی حال رعنا تحقیق را وارد فاز دیگری کرد. بابارحیم گزینه بعدی سرگرد برای بازجویی بود.
حال ادامه داستان...
سرگرد از همکارش خواست کپی فیلمهای دوربین ساختمان را بهدست او برساند اما همکارش گفت که ساختمان دوربین ندارد. در این بین سربازی در زد، ادای احترام کرد و وارد اتاق شد و گفت قربان یه پیرمرد اومده، میگه من بابارحیم هستم. سرایدار ساختمونی که دو نفر توش مردن.
سرگرد گفت: بگو بیاد داخل.
سرباز، بابارحیم را به داخل اتاق سرگرد راهنمایی کرد. بابارحیم وارد شد و کلاه بافتنیاش را به ادای احترام از سر درآورد. سرگرد هم برای احترام به پیرمرد از جایش بلند شد و به او اشاره کرد مقابلش بنشیند. بابارحیم روی صندلی نشست تا به سؤالات سرگرد پاسخ دهد. سرگرد پرسید: به من گفتن شما از جوونیتون سرایدار اون ساختمون بودین و جزو قدیمیها محسوب میشین. پس باید بدونین خانواده رحمانی چند وقته ساکن اون آپارتمان هستن؟
بابا رحیم دستی به سر کممویش کشید و گفت: بله من از 20 سالگی توی اون ساختمون کار و زندگی میکنم. والا آقای رحمانی 10 سال پیش اون خونه رو خرید. دخترش هنوز درس میخوند و توی همون خونه عروس شد.
سرگرد گفت: توی این مدت اختلاف یا دشمنی چیزی با کسی نداشتن؟
بابارحیم گفت: نه خانواده آرومی بودن. سرشون توی کار خودشون بود. همسایههای خوبی بودن. خدا رحمتشون کنه. از وقتی پسرشون رفت و دیگه برنگشت، آرومتر هم شده بودن.
سرگرد با تعجب پرسید: یعنی چی پسرشون رفت و دیگه برنگشت؟ پسرشون چند سالش بود؟
بابارحیم گفت: چی بگم والا. پسرشون علی از رعناخانم کوچیکتر بود. فکر کنم 20سالش بود. بچه خوب و بیآزاری بود. یه روز صبح رفت که با دوستاش بره شمال اما دیگه هیچ خبری ازش نشد. بادوستاش هم شمال نرفته بودواصلا نیست و نابود شد.
سرگرد به فکر فرورفت و گفت: چند وقت پیش این اتفاق افتاد؟
بابارحیم گفت: سه چهار سالی میشه.
سرگرد با تلفن روی میزش شمارهای گرفت و گفت: علی رحمانی20ساله، سه چهارسال پیش ناپدید شده. ببین میتونی پروندهشو برام پیدا کنی؟
بابارحیم گفت: پسرم نگرد. چیزی پیدا نمیکنی. بنده خداها یک سال دوندگی کردن اما نتیجه نداشت. انگار اون بچه آب شد و رفت توی زمین.
سرگرد گفت: بالاخره پیداش میکنیم. راستی پدرجان دامادشونو هم میشناسین؟ چه جور آدمیه؟
بابارحیم گفت: خیلی پسر خوبیه. همکلاسی رعناخانم بود که داماد خانواده شد اما براشون داماد نبود که. مثل پسرشون بود. خانم رحمانی خیلی دوستش داشت.
سرگرد گفت: همسایهها چطور؟ با هم رابطهشون خوب بود؟
بابارحیم گفت: والا همسایهها همه خوبن. سرشون توی کار خودشونه.
سرگرد گفت: باشه. شما میتونی بری. فقط اگه چیز مشکوکی یادتون اومد به ما خبر بده.
بابارحیم از روی صندلی بلند شد و کلاهش را روی سرش گذاشت و از سرگرد خداحافظی کرد و رفت.
در این بین دکتر مظفری با سرگرد تماس گرفت و گفت که گزارش را برای او ایمیل کرده است. سرگرد ایمیلش را چک کرد و با دقت گزارش را خواند، سپس با دکتر مظفری تماس گرفت و گفت: دکتر، گزارش رو دیدم. مطمئنی با سم کشته شدن؟
دکتر گفت: بله. حدود نیمهشب تموم کردن. حدسم اینه سر شب مایعات به خوردشون دادن. البته هیچ اثر درگیری یا اینکه به زور به خوردشون داده باشن، وجود نداره. احتمالا قاتل یا قاتلان آشنا بودن و خیلی راحت سم داخل نوشیدنیشون ریخته شده.
سرگرد به فکر فرورفت، تشکر کرد و تلفن را قطع کرد. با دستیارش تماس گرفت و گفت که برای ادامه تحقیقات باید سری به محل قتل بزنن. سرگرد به آپارتمان خانواده رحمانی رفت و سعی کرد به همه چیز با دقت نگاه کند. به اتاقخواب رفت که جسد آقای رحمانی پیدا شده بود اما چیز خاصی دستگیرش نشد. به سمت آپارتمان خانم مینایی که مقابل آپارتمان رحمانی بود، رفت و زنگ زد. همسر خانم مینایی در را باز کرد. سرگرد خودش را معرفی کرد و به او گفت که میخواهد با همسرش صحبت کند. خانم مینایی شال سرش را مرتب کرد. جلوی در آمد و سلام کرد. همسرش هم کنار او ایستاد.
سرگرد سوالاتی را درباره خانواده رحمانی و دختر و دامادش پرسید.
خانم مینایی گفت: ما دوساله اومدیم اینجا. توی این مدت هم ازشون بدی ندیدیم. همسایههای خوبی بودن. خیلی ناراحت شدم این اتفاق براشون افتاد. خدا رحمتشون کنه.سرگرد گفت: دختر و پسرشون رو هم میشناسین؟
خانم مینایی گفت: رعنا رو چند بار دیدم. مثل پدر و مادرش، آدم آرومیه اما مگه پسر دارن؟
همسر مینایی هم در ادامه حرفهای همسرش گفت: منم پسرشون رو ندیدم. فقط با دامادشون سلام و علیک داریم.
سرگرد گفت: یه پسر داشتن به اسم علی که ناپدید شده.
خانم مینایی و همسرش خیلی تعجب کردند.
سرگرد ازهمسر خانم مینایی درباره اشکان سؤال کرد. اوهم درباره رابطه خوبی که اشکان با خانواده همسرش داشت، گفت. سرگرد تشکر وخداحافظی کرد. موقع رفتن، یکباره برگشت وسراغ خانم مدنی را گرفت. آنها سرگرد را راهنمایی کردند که آپارتمان خانم مدنی کدام واحد است. سرگرد برای ادامه تحقیقات، سراغ خانم مدنی رفت.
زینب علیپور طهرانی - تپشحال ادامه داستان...
سرگرد از همکارش خواست کپی فیلمهای دوربین ساختمان را بهدست او برساند اما همکارش گفت که ساختمان دوربین ندارد. در این بین سربازی در زد، ادای احترام کرد و وارد اتاق شد و گفت قربان یه پیرمرد اومده، میگه من بابارحیم هستم. سرایدار ساختمونی که دو نفر توش مردن.
سرگرد گفت: بگو بیاد داخل.
سرباز، بابارحیم را به داخل اتاق سرگرد راهنمایی کرد. بابارحیم وارد شد و کلاه بافتنیاش را به ادای احترام از سر درآورد. سرگرد هم برای احترام به پیرمرد از جایش بلند شد و به او اشاره کرد مقابلش بنشیند. بابارحیم روی صندلی نشست تا به سؤالات سرگرد پاسخ دهد. سرگرد پرسید: به من گفتن شما از جوونیتون سرایدار اون ساختمون بودین و جزو قدیمیها محسوب میشین. پس باید بدونین خانواده رحمانی چند وقته ساکن اون آپارتمان هستن؟
بابا رحیم دستی به سر کممویش کشید و گفت: بله من از 20 سالگی توی اون ساختمون کار و زندگی میکنم. والا آقای رحمانی 10 سال پیش اون خونه رو خرید. دخترش هنوز درس میخوند و توی همون خونه عروس شد.
سرگرد گفت: توی این مدت اختلاف یا دشمنی چیزی با کسی نداشتن؟
بابارحیم گفت: نه خانواده آرومی بودن. سرشون توی کار خودشون بود. همسایههای خوبی بودن. خدا رحمتشون کنه. از وقتی پسرشون رفت و دیگه برنگشت، آرومتر هم شده بودن.
سرگرد با تعجب پرسید: یعنی چی پسرشون رفت و دیگه برنگشت؟ پسرشون چند سالش بود؟
بابارحیم گفت: چی بگم والا. پسرشون علی از رعناخانم کوچیکتر بود. فکر کنم 20سالش بود. بچه خوب و بیآزاری بود. یه روز صبح رفت که با دوستاش بره شمال اما دیگه هیچ خبری ازش نشد. بادوستاش هم شمال نرفته بودواصلا نیست و نابود شد.
سرگرد به فکر فرورفت و گفت: چند وقت پیش این اتفاق افتاد؟
بابارحیم گفت: سه چهار سالی میشه.
سرگرد با تلفن روی میزش شمارهای گرفت و گفت: علی رحمانی20ساله، سه چهارسال پیش ناپدید شده. ببین میتونی پروندهشو برام پیدا کنی؟
بابارحیم گفت: پسرم نگرد. چیزی پیدا نمیکنی. بنده خداها یک سال دوندگی کردن اما نتیجه نداشت. انگار اون بچه آب شد و رفت توی زمین.
سرگرد گفت: بالاخره پیداش میکنیم. راستی پدرجان دامادشونو هم میشناسین؟ چه جور آدمیه؟
بابارحیم گفت: خیلی پسر خوبیه. همکلاسی رعناخانم بود که داماد خانواده شد اما براشون داماد نبود که. مثل پسرشون بود. خانم رحمانی خیلی دوستش داشت.
سرگرد گفت: همسایهها چطور؟ با هم رابطهشون خوب بود؟
بابارحیم گفت: والا همسایهها همه خوبن. سرشون توی کار خودشونه.
سرگرد گفت: باشه. شما میتونی بری. فقط اگه چیز مشکوکی یادتون اومد به ما خبر بده.
بابارحیم از روی صندلی بلند شد و کلاهش را روی سرش گذاشت و از سرگرد خداحافظی کرد و رفت.
در این بین دکتر مظفری با سرگرد تماس گرفت و گفت که گزارش را برای او ایمیل کرده است. سرگرد ایمیلش را چک کرد و با دقت گزارش را خواند، سپس با دکتر مظفری تماس گرفت و گفت: دکتر، گزارش رو دیدم. مطمئنی با سم کشته شدن؟
دکتر گفت: بله. حدود نیمهشب تموم کردن. حدسم اینه سر شب مایعات به خوردشون دادن. البته هیچ اثر درگیری یا اینکه به زور به خوردشون داده باشن، وجود نداره. احتمالا قاتل یا قاتلان آشنا بودن و خیلی راحت سم داخل نوشیدنیشون ریخته شده.
سرگرد به فکر فرورفت، تشکر کرد و تلفن را قطع کرد. با دستیارش تماس گرفت و گفت که برای ادامه تحقیقات باید سری به محل قتل بزنن. سرگرد به آپارتمان خانواده رحمانی رفت و سعی کرد به همه چیز با دقت نگاه کند. به اتاقخواب رفت که جسد آقای رحمانی پیدا شده بود اما چیز خاصی دستگیرش نشد. به سمت آپارتمان خانم مینایی که مقابل آپارتمان رحمانی بود، رفت و زنگ زد. همسر خانم مینایی در را باز کرد. سرگرد خودش را معرفی کرد و به او گفت که میخواهد با همسرش صحبت کند. خانم مینایی شال سرش را مرتب کرد. جلوی در آمد و سلام کرد. همسرش هم کنار او ایستاد.
سرگرد سوالاتی را درباره خانواده رحمانی و دختر و دامادش پرسید.
خانم مینایی گفت: ما دوساله اومدیم اینجا. توی این مدت هم ازشون بدی ندیدیم. همسایههای خوبی بودن. خیلی ناراحت شدم این اتفاق براشون افتاد. خدا رحمتشون کنه.سرگرد گفت: دختر و پسرشون رو هم میشناسین؟
خانم مینایی گفت: رعنا رو چند بار دیدم. مثل پدر و مادرش، آدم آرومیه اما مگه پسر دارن؟
همسر مینایی هم در ادامه حرفهای همسرش گفت: منم پسرشون رو ندیدم. فقط با دامادشون سلام و علیک داریم.
سرگرد گفت: یه پسر داشتن به اسم علی که ناپدید شده.
خانم مینایی و همسرش خیلی تعجب کردند.
سرگرد ازهمسر خانم مینایی درباره اشکان سؤال کرد. اوهم درباره رابطه خوبی که اشکان با خانواده همسرش داشت، گفت. سرگرد تشکر وخداحافظی کرد. موقع رفتن، یکباره برگشت وسراغ خانم مدنی را گرفت. آنها سرگرد را راهنمایی کردند که آپارتمان خانم مدنی کدام واحد است. سرگرد برای ادامه تحقیقات، سراغ خانم مدنی رفت.