فرخزادها آدم‌های عادی نیستند!

«كامیار شاپور، روایت یك زندگی پرفراز و نشیب» در گفت و شنود با دیانا غوقاسیان

فرخزادها آدم‌های عادی نیستند!

یك‌سال از مرگ كامیار شاپور، نقاش معاصر و فرزند فروغ فرخزاد و پرویز شاپور سپری شد. در رسانه‌ها و محافل، نقلی از این مناسبت نبود و همین موجب شد كه صفحه امروز را به این مقوله اختصاص دهم. در گفت و شنودی كه پیش روی شماست، دیانا غوقاسیان همسر مهرداد فرخزاد (برادر فروغ فرخزاد) كه از معاشران كامیار شاپور بوده، به بیان خاطرات خود از وجوه گوناگون زندگی او پرداخته است.

 كامیار از طرف خانواده مادری چقدر پذیرش داشت؟ از برخورد خانواده مادری با او تحلیلی داشته باشید. آیا با او همدلی می‌كردند؟ و اگر پاسخ مثبت هست، از طرف كدام‌یك از افراد خانواده فرخزاد تاثیر گرفته بود؟
من در سال 1371 با مهرداد فرخزاد ازدواج كردم و كامیار را اولین بار در منزل مادر مهرداد دیدم. كامیار جمعه‌ها كه همه در منزل مادر جمع می‌شدند، به آنجا می‌آمد. رابطه‌ها خیلی خوب بود و همه كامیار را خیلی خوب پذیرفته بودند، ولی بعدا مسائلی اتفاق افتاد كه همه فامیل از هم دور افتادند و ربطی به كامیار نداشت، اما ارتباطش با مهرداد كماكان خوب بود. البته مهرداد فامیلش را خیلی دوست داشت، ولی ما هیچ وقت خانه كامی نرفتیم!
 چرا؟
چون احساس می‌كردیم خجالت می‌كشد! یك‌بار هم كه مهرداد گفت: می‌خواهم به خانه‌ات بیایم، گفت: «خانه‌ام شلوغ است، اجازه بدهید یك كمی مرتبش كنم، بعد دعوت‌تان می‌كنم!» مهرداد می‌گفت: «پس خودت بیا» و كامی گاهی پیش ما می‌آمد. بین مهرداد و كامیار رابطه خیلی خوبی وجود داشت.
 ویژگی‌های شخصیتی كامیار از نظر شما چه بود؟
به نظر من، كامیار بچه‌ای بود كه هنوز بزرگ نشده بود! خیلی ساده گول می‌خورد! البته حافظه بسیار قوی‌ای داشت. یك‌سری اعداد و ارقام و شماره تلفن‌ها را حفظ بود و هوش بسیار خوبی داشت، ولی بزرگ نشده بود و اگر براساس رفتارشناسی اجتماعی بخواهید قضاوتش كنید، هنوز كودك ساده‌ای بود كه اگر دستی به سرش می‌كشیدید، راحت گول می‌خورد! كما این‌كه بارها این اتفاق برایش افتاده بود.
 از این جنبه چه خاطراتی دارید؟
بعد از مستندی كه خانمی از او در پارك قیطریه درست كرده بود، هم من هم مهرداد خیلی ناراحت شدیم و وقتی كامیار آمد به او گفتیم: «آخر چرا این‌قدر سادگی كردی؟» گفت: «به من گفت: می‌خواهد فیلم درست كند و من هم واقعیت‌ها را گفتم.»!
 یعنی زندگی واقعی‌اش چیزی نبود كه گفته بود؟
كامی اگر به پارك قیطریه می‌رفت و گیتار می‌زد، به خاطر این بود كه گیتار زدن را دوست داشت و دلش می‌خواست روزی نوازنده گیتار خیلی معروفی بشود. این بخشی از آرزوهایش بود. در خانه موقعی كه می‌خواست تمرین كند، همسایه‌ها داد و فریاد می‌كردند. صدای ساز او خیلی بلند بود و همسایه‌ها معترض بودند. حتی دلیل تعویض خانه قبلی‌اش همین بود. بعد دیگر گیتار را دستش می‌گرفت و می‌رفت توی پارك می‌نشست و گیتار می‌زد.
 یعنی مجبور بوده به پارك برود و مثلا برای امرار معاش نبوده؟
كامیار اصلا آدم فقیری نبود. من به او گفتم در این فیلم از شما به عنوان یك آدم فقیر و محتاج اسم برده شده. برای همین می‌گویم كامی بزرگ نشده بود. كامی دوست داشت سیگار برگ بكشد. مگر درآمدش از نقاشی‌ها و كتاب‌هایش چقدر بود؟ دوست داشت هر روز به بهترین رستوران برود و غذا بخورد و صدهزار تومان انعام بدهد! دوستانش می‌گویند با هر كسی كه بیرون می‌رفت، پول غذا را حساب می‌كرد و تراول 50 تومانی انعام می‌داد! پس این آدم، آدم فقیری نیست، اما مدل و سبك زندگی‌ای كه دلش می‌خواست، با درآمدش تناسب نداشت.
 رفتارها و واكنش‌های كامیار چندان متعارف نبود و همین هم موجب شد كه مثلا برخی شیطنت و از او فیلم‌های نامناسبی را در فضای مجازی منتشر كنند كه همین هم ماجرا را تراژیك‌تر می‌كرد. در این فقره واقعا چه چیزی تأثیر داشت؟ تربیت شخصی بود؟ نبود مادر بود؟ ارث بردن از پدر بود؟ غم و حرمان درونی بود؟ فشارهای جامعه بود؟ یا مجموعه‌ای از همه اینها؟
من تخصصی در روانپزشكی ندارم، اما براساس مشاهدات شخصی خودم می‌توانم بگویم كه یك چیزهایی در این خانواده ژنتیك است. شما نمی‌توانید از خانواده فرخزاد باشید و یك آدم عادی باشید! به همین دلیل فكر می‌كنم یك عامل ژنتیك در این مساله موثر بوده.
 نبود مادر در زندگی‌اش هیچ تأثیر منفی‌ای نگذاشته بود؟
من بعید می‌دانم. مكاتبات بین پرویزخان و كامیار به‌تازگی منتشر شده‌اند و كاملا نشان می‌دهد كه كامیار از پدرش عشق كافی دریافت كرده بود.
 برخی از اقوام شما می‌گفتند تا وقتی كه از مرگ فروغ 30 سال نگذشته بود، زندگی كامیار از محل درآمد چاپ كتاب‌های مادرش می‌گذشت. این حرف چقدر درست است؟
كاملا درست است، برای این‌كه پدربزرگش و پرویزخان به او وكالت داده بودند كه دنبال جمع‌آوری حق تألیف كتاب‌های مادرش برود. تا مدتی بخشی را به صورت چك به خود كامی دادند كه اسنادش موجود است و بقیه را برایش پس‌انداز كردند. با پولی كه پس‌انداز شد، برایش یك آپارتمان در خیابان قیطریه خریدند. البته خودش در آنجا زندگی نمی‌كرد و آن را اجاره داده بود و برایش ممر درآمدی بود. بعد از فوت پدرش، آنجا را فروخت و سهم عموهایش را از خانه پدری در خیابان شیخ‌هادی خرید و سندش را گرفت. بعدها سرش را كلاه گذاشتند و آنجا را هم فروخت و در خیابان ملك یك آپارتمان خرید كه همسایه‌ها به‌خاطر صدای گیتارش ناراحت بودند. آنجا را هم فروخت و خانه كوچك‌تری در باغ صبای‌شریعتی خرید.
 همین خانه به دوشی می‌تواند عامل مؤثری در رفتارهای غیرطبیعی باشد. غیر از سایر فاكتورها، همین خانه‌عوض‌كردن‌های سریع و پیاپی هم می‌تواند ثبات روحی آدم را به‌هم بزند.
من این‌طور فكر نمی‌كنم. همه ما كه در طول زندگی فقط در یك جا ساكن نیستیم. جالب است كه كامی همیشه می‌گفت: من دارم حقوق می‌دهم!
 به چه كسانی؟
به دوستانش. خود من به یكی دو ناشر مراجعه كردم و گفتند: ما آدرسی از كامیار نداریم، وگرنه پولش را كنار گذاشته‌ایم! خیلی راحت هم پول را دادند و مشكلی نبود. من خودم یكی دو بار به وزارت ارشاد رفتم و گفتم: این آدم زنده است و باید حق تألیف كتاب‌هایش به او پرداخت شود.
 كتاب‌های فروغ؟
كتاب‌های فروغ، پرویز شاپور و خود كامیار. بسیاری از آنها را هم گرفت.
 چطور خودش دنبال حقوق خود نرفته بود؟
كامیار اساسا اهل رفتن دنبال این جور چیزها نبود. نمی‌توانست، اصلا توان این را نداشت كه به یك اداره دولتی برود و صحبتی بكند. می‌گفت: من حوصله این چیزها را ندارم! من تا جایی كه از دستم برمی‌آمد، در كنارش بودم. دوستان دیگری هم داشت كه حتی به آنها وكالت محضری داده بود كه آنها دنبال این كارها نرفتند، اما حقوق‌شان را از كامیار می‌گرفتند!
 چه بامزه! ارزیابی‌تان از آثار هنری كامیار براساس بازتاب‌های اجتماعی، استقبال یا استقبال نكردن از آثار او چیست؟ پرویز شاپور در شاخه‌ای از هنر جایگاه و تشخصی پیدا كرد. خود كامیار چقدر موفق شد و اگر نشد، چرا؟
كامیار دست‌های بسیار هنرمندی داشت. من در این هیچ شكی ندارم. رشته‌اش نقاشی بود. از انگلستان فارغ‌التحصیل شد و به ایران آمد. خود من هم كه كارهایش را می‌دیدم، واقعا شاهكار بودند. اما این‌كه چرا موفق نشد، برای این‌كه كامیار آدم اجتماعی‌ای نبود. بارها مهمانی كه بود و به او می‌گفتیم بیاید، نمی‌آمد! دوست نداشت در جمع‌ حضور داشته باشد. سال 91 یك گروه آلمانی آمدند و مستندی به نام: «ماه، گل، خورشید، بازی» از بچه‌های فروغ - كامیار و حسین -درست كردند كه چندین جایزه هم برد. ما خیلی از كامیار خواهش كردیم كه بیا، می‌خواهند با تو مصاحبه كنند، در این فیلم باید باشی... اما نیامد. هر وقت هم می‌خواست پیش ما بیاید، اول می‌پرسید: كسی نیست؟ دوست داشت تنها باشد!
 با توجه به این‌كه مادر پر شر و شور و اجتماعی و فعالی داشت، به نظر می‌رسد اخلاقش بیشتر شبیه پدرش بوده باشد؟
همین‌طور است. كامیار از نظر اخلاقی بیشتر شبیه پدرش بود.
 كامیار تابلوهایش را می‌فروخت؟
بله، چند نمایشگاه گذاشت. البته این عادت را هم داشت كه اگر دوستی از كاری خوشش می‌آمد، رایگان به او می‌بخشید! اولین نمایشگاهش را در گالری آریا گذاشت.
 از زمانی كه وارد خانواده فرخزاد شدید، چقدر از پرویز شاپور شناخت پیدا كردید؟ چقدر او را می‌دیدید؟ چه شخصیتی داشت؟ جنبه‌های سلبی و ایجابی شخصیت او چه بودند؟
من و مهرداد در مجموع سه یا چهار بار به دیدن پرویزخان رفتیم. خیلی آدم شوخ‌طبع و خنده‌رویی بود. نكته‌ای كه من در پرویزخان دیدم این بود كه دوست داشت تنها باشد. به نظر علت این بود كه چندان اجتماعی نبود و در جاهای شلوغ اذیت می‌شد؛ برعكس من و مهرداد كه از بودن در جاهای شلوغ و بودن در میان مردم لذت می‌بردیم.
 بیماری آخر كامیار چگونه به سراغش آمد؟ شما یا دوستان و اطرافیانش خبر داشتید؟ یا این بار را هم تنهایی به دوش كشید؟
كامیار سال‌ها بود كه به دكتر اعصاب مراجعه می‌كرد. به او دارو می‌دادند. همیشه هم می‌گفت: اگر داروها را نخورم، حالم خراب می‌شود. سیگار زیاد می‌كشید. سیگار برگ خیلی دوست داشت. گاهی می‌گفت: امروز سه تا سیگار برگ كشیدم كه ریه را داغون می‌كند! برونشیت مزمن داشت.
 سرطان نشد؟
نه، در حد برونشیت بود. در این آخر كار، به آقای چمن‌آرا زنگ زده و گفته بود: بیا مرا ببر بیمارستان. ایشان با این‌كه خانه ما آمده بود و شماره تلفن ما را داشت و از رابطه ما كاملا خبر داشت، ولی متأسفانه به ما نگفته بود كه كامیار را به بیمارستان برده است!
 شما در بی‌خبری كامل بودید؟
دقیقا. درست یك ماه قبل از این قضیه، روز تولد كامیار بود و من به او زنگ زدم و تبریك گفتم و پرسیدم: «كامی! چرا پیش ما نمی‌آیی؟» گفت: «یك مقدار حال ندارم و سرفه می‌كنم، فكر می‌كنم سرما خورده‌ام، مهرداد هم شیمی‌درمانی می‌شود و ضعیف است، دوست ندارم او را مریض كنم، یك كمی حالم بهتر بشود می‌آیم». یك هفته بعد باز به او زنگ زدم. سرفه‌هایش بیشتر شده بود. دوستی از شیراز زنگ زد و پرسید: «می‌دانی حال كامیار خوب نیست؟» گفتم: «بله، به او زنگ زده‌ام، گفت حالش خوب نیست، كمی استراحت می‌كند و بهتر می‌شود». گفت: «من هم به او گفتم كه برویم دكتر، گفت مال سیگار است». كامیار وقتی رفت بیمارستان، خودش به من زنگ زد. البته نگفت كه در بیمارستان است. به من گفت: « كمی حال ندارم، رفته‌ام دكتر، حالم خوب می‌شود و می‌آیم، ولی اگر مُردم، تمام اموال من مال حسین (فرزند خوانده فروغ فرخزاد) است!» من خندیدم و پرسیدم: «كامی جان! این مال و اموال را در كجا پنهان كرده‌ای؟ چه چیزی را می‌خواهی به حسین بدهی؟ خدا نكند!» به هرحال به شوخی پرسیدم: «چه چیزهایی را می‌خواهی به حسین بدهی؟» گفت: «یادت باشد هر چه كه از من باقی بماند و هر چیزی دست دیگران دارم، اگر توانستی بگیری، مال حسین است!»
 بالاخره نگفت چه می‌خواهد بدهد؟
حرفی نزد و گفت هر چه از من باقی ماند! در ادامه هم گفت: دكتر گفته حالت خوب می‌شود و بعد من پیش شما می‌آیم.
 اشاره‌ای كردید به حسین منصوری. رابطه این دو با یكدیگر چطور بود؟
پرویزخان، كامیار را برای ادامه تحصیل به انگلستان می‌فرستد، از این طرف هم سرهنگ، حسین را به انگلستان می‌فرستد و این دو در آنجا مدت‌ها با هم زندگی كردند و همخانه بودند. بعدها حسین به مونیخ می‌رود و همان‌جا می‌ماند. كامیار هم درسش را در انگلیس تمام می‌كند و به ایران برمی‌گردد. با این حال، رابطه‌شان همچنان برقرار وخوب بود. از نامه‌های كامیار به مادربزرگش خانم وزیری‌تبار كه دراختیار من است می‌شود نكات جالبی را بیرون كشید.