داستان جنایـی
قتل در آپارتمان شماره ۱۳
آنچه گذشت: ملیحه ظهر روز جمعه، همسرش نادر را با ضربههای چاقو به قتل میرساند و سرگرد رحیمی، مسؤول رسیدگی به پرونده این قتل میشود. پلیس، مقتول را در حالی پیدا میکند که غرق در خون روی تخت اتاق خواب منزلش افتاده بود و همسرش ملیحه با دستهای خونین روی زمین کنار تخت بیهوش شده بود. این خانواده یک دختر به نام عاطفه دارند که پرستار است و روز حادثه در بیمارستان بوده و همچنین پسری به نام علی که همراه دوستانش کوهنوردی رفته بود. پلیس از ملیحه بازجویی کرده و او نیز داستان زندگیاش را تعریف میکند. اینکه 10ساله بوده که به عقد پسرعمهاش، نادر درآمده و در 12سالگی مادر شده. پسرعمهاش مرد دائم الخمر و بداخلاقی بوده که در طول این سالها مرتب او و فرزندانش را کتک میزده و همسرش را تحقیر میکرده. تا اینکه همسرش همراه مادرش به خواستگاری دختری در شیراز رفته و آن دختر نیز همه دارایی نادر را بعد از طلاق گرفته و از کشور خارج شده است. نادر نیز راننده کامیون شده و مدام به شهرهای مختلف سفر کرده. سرگرد پس از بازداشت و بازجویی از ملیحه از علی و عاطفه بازجویی میکند. عاطفه نیز در بازجویی عنوان میکند مادرش به دلیل رفتار ناشایست پدرش به افسردگی و بیماری روحی دچار شده و همچنین از سرگرد میخواهد از برادرش بازجویی نکند، چون او نیز دچار مشکلات روحی است اما سرگرد مصمم است از علی هم بازجویی کند.
علی پسر 18ـــ 17 سالهای با عینک ته استکانی است که روی صندلی در اتاق بازجویی نشسته و ناخنهای دستش را میجوید که سرگرد با پرونده وارد شد و مقابل او نشست. نگاهی به علی انداخت.
علی سرش را بالا آورد و گفت: من هیچی نمیدونم. نمیتونم کمکتون کنم.
سرگرد گفت: اگه میخوای به مادرت کمک کنی، باید حرف بزنی.
علی جواب داد: آخه من اون روز خونه نبودم. با دوستام قرار کوه داشتم اما اگه خونه بودم حتما به مامان کمک میکردم.
سرگرد کمی به فکر فرو رفت و پرسید: تو از پدرت متنفر بودی؟
علی همچنان خونسرد گفت: بله. اون مامان رو اذیت میکرد. من و عاطفه رو هم چند بار کتک زده. دلم میخواست زودتر بمیره. اگه مامان اون کارو نمیکرد، مطمئن باشین من حتما خودم کارش رو تموم میکردم.
سرگرد پرسید: دقیقا اون روز چه اتفاقی افتاد؟ تو و خواهرت چه ساعتی از خونه بیرون رفتین؟
علی شیشه عینکش را با لباسش پاک کرد و گفت: من ساعت 7 زدم بیرون. عاطفه هم با من اومد. اما اون خواب بود.
سرگرد پرسید: منظورت از اون پدرته؟
علی سرش را به علامت تایید تکان داد.
سرگرد گفت: خب؟ ادامه بده.
علی گفت: هیچی دیگه. من کوه بودم و آنتن نمیداد. پایین که اومدیم، پیام و تماسهای عاطفه رو دیدم و فهمیدم اون مرده.
سرگرد همچنان سکوت کرده بود و به لحن و بیان علی توجه میکرد.
علی یکباره گفت: من و عاطفه از مامان شکایتی نداریم. میشه آزادش کنین؟
سرگرد گفت: به اون مرحله هم میرسیم. باشه شما میتونی بری اما از تهران خارج نشو.
علی بدون اینکه حرفی بزند از روی صندلی بلند شده و از اتاق خارج شد.
سرگرد خودکارش را روی میز انداخت و به نقطهای از اتاق خیره شد و به فکر فرو رفت که یکباره سرباز چند ضربه به در زد و وارد شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان ماشین آماده است.
سرگرد از جایش بلند شد و کتش را پوشید و راهی منزل مقتول شد. همین که به ساختمان مورد نظر رسید در لابی منتظر ماند و از سرایدار ساختمان خواست یکییکی همسایهها را برای بازجویی به لابی بیاورند. همسایهها یکییکی به لابی میآمدند و مقابل سرگرد نشستند و پاسخگوی سؤالات او شدند. سرگرد پس از پایان بازجویی سوار ماشین شده و به سمت آگاهی رفت در حالی که سرش بهشدت درد میکرد. راننده که یکی از همکاران سرگرد بود، پرسید: چیز جدید دستگیرتون شد؟
سرگرد در حالی که شقیقههایش را ماساژ میداد، گفت: خیلی عجیبه. همسایهها هم معتقد بودند نادر حقش بوده کشته بشه. هیچ کسی همسرش رو متهم نمیدونست ولی کسی هم باور نمیکرد این زن بتونه قاتل باشه.
راننده پرسید: حالا چی میشه؟ اعدامش میکنن؟
سرگرد گفت: بچههاش که شکایتی ندارن. مقتول، پدر و مادر هم که نداره. همسر دومش هم ازش جدا شده. بنابراین اعدام نمیشه اما به خاطر جنبه عمومی جرم قطعا مدتی باید بره زندان. فقط من نگران پسرشم. خیلی رفتار عجیبی داره. اصلا شبیه هم سن و سالاش نیست. به نظرم بهشدت به جلسات روانشناسی نیاز داره، چون ممکنه در آینده به کارای عجیبی دست بزنه. حتی من نگران متهم هم هستم. اصلا این خانواده همگی به جلسات مشاوره نیاز دارن!