دست‌خالی برنمی‌گردی

دست‌خالی برنمی‌گردی

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

  پیرمرد، تاریک‌ترین جای بست شیخ طوسی را برای نشستن انتخاب می‌کرد. می‌نشست کف زمین روی سنگ‌های خاکی و سرد. پیرمرد، پیر نبود. سر و رویش رو به سفیدی می‌زد اما شناسنامه‌اش می‌گفت هنوز به میانسالی هم نرسیده است. خودش اما می‌گفت روضه، آدم را پیر می‌کند. نه این که دوست داشته باشد به او بگویم پیرمرد، می‌گویم پیرمرد چون تاریک‌ترین جای بست شیخ طوسی را برای نشستن انتخاب می‌کرد. چون دوست نداشت مردم ببینند و بشناسندش. همان‌طور که همه مردمی که آثارش را دیده و شنیده و خوانده بودند هیچ تصوری از او جز یک نام نداشتند. همان نامی که اینجا همان هم نیامده و شده پیرمرد. شاید هم وجه تسمیه پیرمرد این باشد که مثل پیرمردهای وسط داستان‌های افسانه‌ای یکدفعه می‌آید و قهرمان داستان را از باتلاقی که در آن گیر کرده، نجات می‌دهد و در غبار افق محو می‌شود. شاید می‌گویم پیرمرد چون دقیقا وقتی لازم است گوشی تلفنش را جواب می‌دهد و از منجلاب بیرونت می‌کشد و وقتی همین‌طور می‌خواهی حالش را بپرسی، ماه تا سال پیدایش نمی‌کنی. پیرمرد آن شب هم گوشه حرم امام رضا (علیه السلام) در تاریک‌ترین جای بست شیخ طوسی روی سنگ‌های سفید و سیاه نشسته بود و برای ما حرف می‌زد. می‌گفت از امام رضا هر چه بخواهی نه نمی‌شنوی. یعنی خدا خواسته که نه نشنوی. می‌دانی حکمت چیست؟ حتما ماجرای دعبل خزاعی و صله‌ای که از امام‌رضا(علیه السلام) گرفت را شنیده‌ای. سر تکان دادم که شنیده‌ام و ته دلم گفتم آن هم چه صله‌ای، عبای روی دوش خود امام! پیرمرد گفت می‌دانی چرا امام به دعبل عبا داد؟ آن زمان حکومت عباسی برای این که محبوبیت امام را بین مردم کاهش دهد، به نامش سکه ضرب کرده بود و مردم این سکه‌ها را در شهرها می‌دیدند و پیش خودشان می‌گفتند چه وضع خوبی دارد امام!  اما امام رضا از همان سکه‌ای که به نام خودش بود در حکومت عباسی محروم بود. وقتی هم خواست به دعبل صله بدهد، سکه چندانی در دست نداشت  و عبا داد. پیرمرد می‌گفت می‌دانی چیست، خدا دیگر نمی‌گذارد امام رضا کسی را دست خالی روانه کند.