جهنم را با چشم دیدم

گفت‌وگو با امیر سعیدزاده که روز بمباران شیمیایی سردشت در این شهر بود

جهنم را با چشم دیدم

 چیزی شبیه بوی سیر مانده یا سوخته همه هوا را پر کرده. بعد از حمله و بمباران است اما سکوتی مبهم و وهم‌آلود، به ترس عمیق داده. چهار هواپیما آمده‌اند و چهار نقطه شهر را بمباران کرده‌اند اما چرا کسی کشته نشده پس کشته‌ها کجایند؟ از دور صداهایی شنیده می‌شود، صداها کم‌کم نزدیک‌تر و قوی‌تر می‌شوند. سکوت جایش را به جیغ می‌دهد و ناله‌هایی دردناک، سوختم، شهر در بوی سیر و تکه‌های گوشت بدن آدم‌ها می‌سوزد. سردشت در بخار بمب‌های شیمیایی می‌سوزد.
اینجا سردشت است؛ عصر روز هفتم تیر سال 66.
شب که می‌شود کوچه‌ها پر از جنازه است و آدم‌هایی که در بخار بمب‌های شیمیایی می‌سوزند.
34 سال از آن روز نحس می‌گذرد، جنازه‌ها به خاک سپرده شده‌اند. مردان و زنان جوان آن روز که زنده مانده‌اند، ریه‌هایشان در دادن دی‌اکسید و گرفتن اکسیژن یار آنها نیست. بدن‌هایشان هنوز هم تاول می‌زند و در میانسالی و سالمندی تنی علیل دارند که توان زندگی ندارد. 34 سال است با تنی رنجور، دی‌اکسیدی که بیرون می‌دهند، توان گرفتن اکسیژن را ندارند برای همین نفس‌شان تنگ می‌شود و ریه‌ها خس‌خس می‌کند. بچه‌هایی که آن روز آلوده شدند و زنده ماندند حالا جوانند با عوارض شیمیایی. آنها آن روز نحس را به یاد دارند، سیاستمداران و کنشگران دنیا اگر درباره آنها تحقیق کنند به آنها برچسب قربانی بمب‌های شیمیایی می‌زنند، لفظی دهان پرکن اما راستش را بخواهید سردشت و قربانیان بی‌گناه و بی‌دفاعش را کسی به یاد ندارد نه جهانیان و نه خود ما که ایرانی هستیم. امروز 34 سال از روزی که نیروی هوایی صدام، سردشت را بمباران شیمیایی کرد، می‌گذرد. ما درباره مردم این شهر می‌نویسیم تا فقط یادآوری کنیم که به قول دیالوگ جواد عزتی در فیلم تنگه ابوقریب، برنده جنگ؛ فروشنده‌های اسلحه هستند.
 شهر جنگی
امیر سعیدزاده با لهجه کردی‌اش برایم از روزهای جنگ تعریف می‌کند و از سردشت و آن عصر بلاخیز و بعد آن. زندگی‌اش را که مرور می‌کند به این فکر می‌کنم فیلمنامه‌نویسان که همیشه از کمبود سوژه می‌نالند چرا سراغ سعیدزاده نمی‌روند و بودجه سینمای دفاع مقدس که کم هم نیست چرا خرج این شخصیت‌های واقعی نمی‌شود که زندگی‌شان فیلم شود؟ اینها هستند و هنرهای تصویری و نمایشی ما پر شده از شخصیت‌های مسخره و لوسی که بود و نبودشان دیگر برای هیچ‌کس مهم نیست.
سعیدزاده درباره سردشت می‌گوید: زمان جنگ این شهر یکی از مهم‌ترین شهرهایی بود که جبهه را به پشت جبهه وصل می‌کرد. از این شهر بود که نیرو، تجهیزات و بقیه چیزها به جبهه برده می‌شد. سردشت متعلق به آذربایجان غربی است اما مردمش کرد زبانند. یکی از ویژگی‌های مهم سردشت در دوره جنگ این بود که مردمش هیچ‌وقت شهر را ترک نکردند هر چند هر روز سردشت بمباران می‌شد. هواپیماهای عراقی که برای بمباران وارد خاک ایران می‌شدند حداقل یک بمب ذخیره نگه می‌داشتند تا در برگشت در سردشت بیندازند. صدام از سردشت متنفر بود و انتقام سختی از این شهر گرفت.
 سبیل صدام را تراشیدند
سعیدزاده درباره تنفر صدام از مردم سردشت و کینه سیاه او می‌گوید: دو دلیل داشت؛ اولی‌اش برمی‌گردد به سال 53 که عراقی‌ها و ایرانی‌های رانده شده از عراق به سردشت آمدند و اسکان داده شدند. آن زمان صدام وزیر بود و به ایران و سردشت می‌آید و به یکی از پاسگاه‌ها می‌رود. مهاجران که این خبر را می‌شنوند، پاسگاه را محاصره می‌کنند به قصد کشتن صدام. رئیس پاسگاه به صدام می‌گوید فقط یک راه است که از این محاصره خارج شوی و بروی، باید سبیلت را بتراشی و لباس زنانه بپوشی تا ما بگوییم که این زن حامله است و از پاسگاه تو را بیرون ببریم. صدام برای نجات جانش می‌پذیرد اما همه می‌دانند که برای یک مرد عرب تراشیدن سبیل یعنی چی؟ از همان زمان بود که صدام از سردشت کینه به دل گرفت. دلیل دومش هم این بود که در دوره دفاع مقدس مردم سردشت به نیروهای بسیجی و سپاه خیلی کمک می‌کردند و همراه آنها بودند. این دو عامل باعث شد تا سال 66 صدام تصمیم خطرناک خود را بگیرد و این شهر را بمباران شیمیایی کند.
 عصر روز هفتم
روز هفتم تیرماه 66 بعد از نماز عصر بود که دیدیم چهار هواپیما وارد آسمان شهر شدند؛ ارتفاعشان پایین بود و دیگر شیرجه نزدند. صاف آمدند و بمب‌ها را در چهار نقطه شهر ریختند، یکی از نقاط فرمانداری بود که شاه لوله آب شهر هم در همان منطقه بود. لوله آب را زده‌بودند تا آب آلوده شود
(این را بعد فهمیدیم). امامزاده را هم زده‌بودند. بابسیجی‌ها و امدادگرها رفتیم به سمت مناطق بمباران شده اما به‌جز یک کشته که در فرمانداری افتاده‌بود، جنازه دیگری ندیدیم. بوی سیر مانده همه‌جا را گرفته‌بود، بعد از چند دقیقه نیروهای سپاه فریاد زدند شیمیایی، شیمیایی زده‌اند. به ما که امدادگر بودیم دو آمپول داده‌بودند که اگر شیمیایی زدند، آمپول‌ها را از روی لباس به خودمان بزنیم. آمپول‌ها را زدیم اما دیگر دیر شده‌بود و 80 درصد ریه‌هایم درگیر شد.
 شهری پر از جنازه
مردم با شنیدن صدای هواپیماها به پناهگاه‌ها رفته‌بودند و همین کار را خراب‌تر کرده‌بود،گازهای سمی وارد پناهگاه‌ها شده‌ و مردم را آلوده کرده‌بود.سردشت نزدیک جبهه بود و کمک‌های امداد و نجات به شهر رسید اما دیگر دیر شده‌بود. تعداد زیادی از نیروهای نظامی شهید شدند و بسیاری از مردم شهر بچه، زن و مرد کشته شدند.
هر جا را نگاه می‌کردی جنازه متلاشی شده افتاده‌بود یا مجروحی که ناله می‌کرد. آن روز جهنم را دیدم و برای همیشه به خاطر سپردم. آنهایی هم که ماندند عوارض شیمیایی، عذابشان می‌دهد. در سردشت فقط یک درمانگاه تخصصی تنفسی هست که پزشک کم دارد و دارو هم نداریم. برای درمان و دریافت دارو باید به تهران برویم.کرونا هم حالمان را بدتر کرد. هر کس کرونا می‌گیرد و بیماری به ریه‌اش می‌زند، جانش تلف می‌شود؛ چون ما ریه‌ای نداریم که بتواند با کرونا هم مبارزه کند. چند روز بعد از بمباران شیمیایی سردشت از صلیب‌سرخ آمدند و از سازمان‌ملل عکس گرفتند و گزارش نوشتند اما تا همین امروز عکس‌ها و گزارش‌ها بایگانی شده و دردی از ما دوا نکرده  و دیگر فکر نمی‌کنم کاری هم بکنند.



اعدام روی سنگ‌های صیقل‌خورده
سعیدزاده متولد 1338دو بار اسیر کومله‌ها شده‌است؛ یک‌بار سال 59 که تا سال 61 اسیر بوده و بار دیگر سال 67 که یک‌سال در اسارت به سر برده‌است. بر اساس خاطرات او در دوره اول، کتابی نوشته شده به‌نام عصرهای کریسکان که رهبر معظم انقلاب آن را امضاء کرده‌اند. سعیدزاده درباره کریسکان می‌گوید: این منطقه در کردستان عراق واقع است.کریسکان یعنی سنگ‌هایی که آب آنها را صیقل داده‌است.منطقه کریسکان پر بود از سنگ‌های صیقل یافته. ما را که اسیر بودیم،
40 - 30 نفری در یک سوله که بیشتر شبیه طویله بود نگهداری می‌کردند. هر روز عصر در را باز می‌کردند و چند نفری را برای اعدام می‌بردند.هر عصر که در باز می‌شد هر کدام از ما تصور می‌کردیم امروز نوبت‌مان است. روزهای سختی بود. افرادی را که اعدام می‌کردند در گورهای چندنفره دفن می‌کردند. سال‌ها گذشته اما ما هنوز به این گورها دسترسی نداریم. من و یک نفر دیگر، سال 61 از کریسکان فرار کردیم و تنها کاری که توانستیم انجام بدهیم این بود که اسامی اعدامی‌ها را اعلام کنیم تا خانواده‌هایشان چشم انتظار برگشت آنها نباشند. سال 67 در خاک عراق، اسیر کردها شدم و سال 68 با رایزنی‌های دولت و بارزانی‌ها که بر اقلیم کردستان عراق حاکم هستند، آزاد شدم و به ایران برگشتم و ماجراهای زندگی من همچنان ادامه دارد.