روایت یک روز شاگردی تعمیرکار کولر در روزی که کولر ماشین خراب شد و به فنا رفتیم
من و کاظم، پشتبامی در منیریه
علیرضا رأفتی روزنامهنگاری که استعدادی در شاگردی سرویس کولر ندارد
عادتی که داشتم و کار روزنامهنگاری هم آن را تقویت کرد، خوابیدن صبح بود. علاقهام به روزنامهنگاری یک طرف و علاقه بیش از حدم به دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن از سوی دیگر، دو دلیل محکم برای انتخاب روزنامهنگاری به عنوان شغل تمام وقت بودند؛ شغلی که در این سالها با دیر بیدار شدن من مشکلی نداشت، مثل زنی که با اعتیاد شوهرش مشکلی ندارد و حالا مثل مردی که زنش با اعتیادش مشکلی نداشته اما باید این سبک زندگی را عوض کند و بخوابد به ترک اعتیاد،
ساعت 8 صبح در ترافیک تهران بودم. روزنامهای که موتور تحریریهاش از ساعت 2 ظهر روشن میشود، ساعت 8 صبح من را کشانده بود در خیابان که بروم شاگردی
سرویسکار کولر.
تشکی که حائل بین کمرم و صندلی ماشین گذاشتهام را برمیگردانم و به آن طرفش میگذارم. به خیال این که مثل بالش وقتی برش میگردانی آن طرفش خنک باشد اما نبود. این تشک کوچک را گرفتهام که روزهای تابستان روکش چرمی صندلی ماشین از غدد تعریق زیر پوستم اضافهکاری نکشد و وقتی به مقصد میرسم، مجبور نباشم یک بار دیگر همه لباسهایم را عوض کنم و بروم سراغ کار و جلسه و هر چیز دیگری که با آدمها سر و کار دارد.
اگر قرار باشد یک فهرست از همه کسانی که میتوانند من را به نقطه جنونی برسانند که قتلهایم را غیرعمد کند بنویسم، حتما ردیف اول، گرماست. اما بگیر و نگیر کولر ماشین را که دیگر نمیشود انداخت گردن متهم ردیف اول دیوانه کردن من. گرما دارد کارش را میکند، کولر هم باید کارش را بکند. این شل و سفت کردنش را نمیفهمم. از اواسط بهار امسال اگر همه پولهایی که ریختم در حلق این لاکردار را جمع کرده بودم الان میتوانستم یک کولر آبی کوچک بخرم و روی سقف ماشین نصب کنم و خلاص.
اولین بار که رفتم ببینم دردش چیست، تعمیرکار از توی اینستاگرامش بیرون آمد و بیحوصله نگاهی به سر و روی ماشین کارواش نرفته کرد و بعد مثل پزشکهایی که تبسنج توی دهان مریض میگذارند، دستگاهی را کرد در حلق ماشین و چیزی را اندازه گرفت و گفت: «گاز نداره آقا، باید گاز بزنم برات.»
جایش بود که نمک بریزم و «گاز بزنم برات» را سوژه کنم و با هم بخندیم و نه به هم! اما تعمیرکار بیحوصلهتر از این حرفها بود. همیشه میترسم در کاری که تخصص ندارم اظهارنظر کنم و آخرش سرخورده شوم اما آنجا سینه صاف کردم: «اگه گاز نداشته باشه که نباید خنک کنه. مشکلش اینه که خنک میکنه یه دفعه گرم میشه. بعد خود به خود دوباره به کار میافته.»
تعمیرکار همانطور با چشمهایی که سکوت کرده بودند و صورتی که هیچ حالتی نداشت چند ثانیه بهم زل زد و با همان حالت گفت: «گاز نداره. باید گاز بزنم.»
وا دادم. بحث با تعمیرکار بیحوصله بیفایده بود: «باشه بزن. قیمتش چنده؟»
برگشت سمت دم و دستگاه ته مغازهاش: «از 300 تومن هست تا 500 تومن.» برگشت سمت من و با همان حالت بیحالتش نگاهی به سر و وضعم کرد: «واسه شما همون 300 تومنیش کفایته.»
بعدها از دوستی شنیدم با ماشینی که سه چهار برابر ماشین من قیمت دارد، رفته و گاز کولر زده 800 هزار تومان. شاید گاز کولر نسبت به نوع ماشین فرقی نداشته باشد اما قیمت دادن نسبت به نوع ماشین حتما متغیر است.
از تعمیرگاه که زدم بیرون، باز همان آش بود و همان کاسه. فردایش به تعمیرکاری که همچنان بیحوصله بود گله کردم که درست نشد. گفت: «باید بیاری ببینم چشه. شاید جای دیگش هم ایراد داره. ولی گاز هم نداشت.»
از یک سوراخ دو بار گزیده نشدم. تصمیم گرفتم از هر سوراخ یک بار گزیده شوم. رفتم سراغ تعمیرگاه بعدی و استاد تعمیرکاری که خیلی هم سرزنده بود و برعکس قبلی نمیخواست حتی یک ثانیه از ساعتی که مهمانش بودم را از دست بدهد، یکریز حرف میزد. علاقه شدیدی هم داشت مرحله به مرحله کارش را برایم بشکافد و راجع به قطعات مختلف ماشین دقیق توضیح بدهد. خلاصه استاد تعمیرکار در یک ورکشاپ یکساعته برایم شرح داد اصلا مشکل این کولر گاز نبوده. مشکل از قطعهای است که باید اتوماتیک کولر را روشن و خاموش کند و دمای هوا را ثابت نگه دارد. خدا کند استاد این متن را نخواند و نفهمد من حتی اسم آن قطعه را در آن یک ساعت یاد نگرفتم. قطعه را عوض کرد و کلاس درس یکساعتهمان با یک لیوان چای کرونایی که در رودربایستی استاد سر کشیدم، تمام شد. آخر کلاس هم مثل همه معلمهایی که در گوشی به دانشآموزان میگویند اگر معلم خصوصی خواستی خودم هستم، کارت مغازهاش را گذاشت در جیبم و آرام گفت: «هر کار دیگهای هم داشتی بیا پیش خودم مهندس!» من مهندس نیستم.
از تعمیرگاه زدم بیرون و یک ساعت بعد دوباره قصه همان بود. کارت را از جیبم درآوردم و زنگ زدم به استاد که این کولر درست نشده و همانطوری است. استاد بعد از یک ربع تشریح مسائل فنی خودرو برایم اثبات کرد: «حالا باید بیاری باز نگاه بندازم. احتمالا جای دیگش هم خرابه. ولی اتوماتش هم خراب بود مهندس!»
ساعت 30/8 صبح است و کولر ماشین دوباره جانش گرفته و تبدیل شده به یک سشوار پر قدرت. خاموشش میکنم. شیشهها را میدهم پایین اما هیچ فرقی نمیکند. هوا جریان ندارد. باز هم جریان نداشتن هوا بهتر از جریان داشتن یک هوای داغ سشواری است. با خودم میگویم: «آخه کولر هم شد سوژه ویژهنامه؟ این همه سوژه. اصلا سوژه رو میذاشتی قهوه، الان به جای وردستی سرویسکار میرفتیم یه کافه قهوه میخوردیم... تو هم جوگیر میشی کارهایی میکنیها!»
گوشی موبایلم زنگ میخورد. محمد است. رفیق 10 سالهای که خانه یکی بوده و هستیم اما نمیخواهم جوابش را بدهم. میدانم پیگیر کدام کار است و وقت نکردهام برایش انجام بدهم. گوشی همچنان زنگ میخورد و عکس پروفایل محمد روی صفحه گوشی دارد با چشم میگوید که میدانم میبینی و برنمیداری. چیزی در سرم زنگ میخورد. شاید محمد بتواند مشکل کولر را حل کند. بالاخره مرکز معاینه فنی دارد و سرش با همین چیزها گرم است. جواب میدهم. موضوع را پیگیری میکند. میگویم نرسیدم انجام بدهم. شاکی میشود که تو به جز پشت میز نشستن و تایپ کردن چه کار میکنی که نرسیدی؟ میگویم پادویی سرویسکار کولر را میکنم که نمیرسم. باور نمیکند. مهم نیست. چه کسی باور میکند یک روزنامهنگار برای نوشتن یک یادداشت بشود پادوی سرویسکار کولر. مشکل کولر ماشین را میگویم. میخندد و راجع به تعمیرکارها چیزی میگوید که ادب نمیگذارد بنویسم. بعد هم میگوید مشکل این چیزها نیست. یک قطعه دیگرش است که اسمش یادم نمانده اما حدس میزنم ترکیبی از کلمه «کلاچ» بود. بعد هم میگوید: «همونه که گفتم. میگی نه؟ ماشین رو بنداز تو دستانداز بذار ضربه بخوره ببین درست میشه یا نه.»
گوشی را قطع میکنم. با سرعت از اولین سرعتگیر رد میشوم که به قول محمد ضربه بخورد. کولر به کار میافتد. این بچه درست است که معماری خوانده و در کافههای بالا شهر قهوه میخورد اما مثل این که این چیزها هم بارش است.
ساعت 9 صبح است. رسیدهام منیریه. کاظم، سوار پرایدی که از فرمان غیرهیدرولیکش معلوم است قدیمی است، سر خیابان فرهنگ منتظر است. میروم و آشنایی میدهم: «سلام آقا کاظم! من پسرخاله حسنم.»
حسن، دانشجوی دکترای برق است. در آشنا و فامیل هر کس برق خانهاش به مشکل میخورد یا لامپش میسوزد، میگوید: «حسن! تو که برق خوندی ببین این سرپیچ لامپ ما چرا خرابه؟!» او هم با اشتیاق، انگار که اصلا رشتهاش همین است و در مقطع دکتری باز کردن سرپیچ را یادشان میدهند، میافتد به جان برق و وسایل برقی خانه و تعمیرشان میکند. پر واضح است اینجور کارها را در ششهفت سال دانشگاه یاد نگرفته. از نوجوانی شاگردی دینامپیچی و تعمیر لوازم خانگی میکرد و اگر اصرار خانواده نبود اصلا دانشگاه هم نمیرفت. حالا هم که رفته و همه دکتر صدایش میزنند یک مغازه راه انداخته و همین کارها را میکند. بگذریم از این که روی حساب دکتر بودنش برای رفقایش آمپول هم میزند و نسخه هم تجویز میکند.
کاظم، سرویسکاری است که حسن میفرستدش خانه مردم برای سرویس کولر. دیشب زنگ زدم و گفتم میخواهم برای روزنامه با سرویسکارتان بروم. اول کلی خندید و بعد شماره کاظم را داد که هماهنگ کنم. کاظم پشت تلفن شرط و شروط گذاشت که عکس نگیرم و گفت روزنامهنگار و خبرنگار نمیشناسد. اصلا این سوسولبازیها برایش کسر لاتی دارد. قرار شد به عنوان شاگردش بروم سر کار.
آفتاب ساعت 30/9 صبح روی پشتبام خانهای سه طبقه در منیریه میخورد روی سرم. سعی میکنم همانطور که روی
دو پا نشستهام خودم را بکشم به پناه سایه کولر اما جا نمیشوم. عرق از پیشانی لیز میخورد روی قوز دماغم. همه زورم را میزنم و در کولر را به سمت بالا میکشم. کاظم روی دو پایش نشسته، سیگار میکشد و نگاهم میکند: «نون نخوردی مگه جوون؟!»
راستی راستی باورش شده شاگرد آورده سر کار. در کولر را باز میکنم و جلوی صاحبخانه طوری که فقط خود کاظم نکته را بگیرد، بلند میگویم: «بفرما اوستا!»
کاظم سیگارش را روی ایزوگام پشتبام خاموش میکند. صاحبخانه چشمهایش گرد میشود اما چیزی نمیگوید. کاظم بلند میشود و میآید جایم را میگیرد و همانطور که مثل یک متخصص قلب به سینه شکافته شده مریض نگاه میکند، خطاب به صاحبخانه میگوید: «خب برادر من کار رو باید بسپاری دست کاردان. نمیشه که هر کی فکر کنه خودش میتونه همه کاری رو بکنه. خودت باهاش ور رفتی دیگه معلومه. اول بگو چند تا تسمه تا الان پاره کرده تا بهت بگم دردش چیه.»
صاحبخانه آرام میگوید: «سه بار تا حالا تسمه پاره کرده و عوض کردم.»
کاظم پوزخند میزند: «بیا! باز میگه عوض کردم. خب اگه به جای این که خودت عوض کنی یه کاربلد صدا میکردی بهت میگفت سایز این فولیها درست نیست. میزنه تسمه رو پاره میکنه. نکنه فولیش رو هم خودت عوض کردی؟»
صاحبخانه سر تکان میدهد. کاظم هم با خنده سر تکان میدهد و مثل همه استادها تناسب سایز فولیها را برای شاگردش که من باشم، توضیح میدهد: «ببین جوون! یه فولی کوچیک اینجا وصل به دینامه که با تسمه وصل شده به اون فولی بزرگه. دینام که میچرخه اینا رو با هم میچرخونه که کولر کار کنه. این دوتا کوچیک و بزرگ بودنشون نسبت داره. اگه به نسبت هم کوچیک و بزرگ نباشن، درست نمیچرخن تسمه پاره میکنه.»
با خودم میگویم این هم دشت شاگردانگی ما! فولی را یاد گرفتم. قبلا اینقدر با جزئیات به کولر نگاه نکرده بودم که بدانم این گردانه سر دینام اسمش فولی است.
کاظم سوئیچ پرایدش را میدهد که از صندوق برایش فولی ببرم. زیر لب غر میزنم مثل این که واقعا فکر کردهای من شاگردم! من که نمیدانم چه سایزی باید ببرم. سوئیچ را میگیرد و سر تکان میدهد و از پلهها میرود پایین. صاحبخانه هم میرود که برایمان شربت بیاورد. من ماندهام و یک پشتبام و یک کولر که باید فولیهایش عوض شود.
ساعت 8 صبح در ترافیک تهران بودم. روزنامهای که موتور تحریریهاش از ساعت 2 ظهر روشن میشود، ساعت 8 صبح من را کشانده بود در خیابان که بروم شاگردی
سرویسکار کولر.
تشکی که حائل بین کمرم و صندلی ماشین گذاشتهام را برمیگردانم و به آن طرفش میگذارم. به خیال این که مثل بالش وقتی برش میگردانی آن طرفش خنک باشد اما نبود. این تشک کوچک را گرفتهام که روزهای تابستان روکش چرمی صندلی ماشین از غدد تعریق زیر پوستم اضافهکاری نکشد و وقتی به مقصد میرسم، مجبور نباشم یک بار دیگر همه لباسهایم را عوض کنم و بروم سراغ کار و جلسه و هر چیز دیگری که با آدمها سر و کار دارد.
اگر قرار باشد یک فهرست از همه کسانی که میتوانند من را به نقطه جنونی برسانند که قتلهایم را غیرعمد کند بنویسم، حتما ردیف اول، گرماست. اما بگیر و نگیر کولر ماشین را که دیگر نمیشود انداخت گردن متهم ردیف اول دیوانه کردن من. گرما دارد کارش را میکند، کولر هم باید کارش را بکند. این شل و سفت کردنش را نمیفهمم. از اواسط بهار امسال اگر همه پولهایی که ریختم در حلق این لاکردار را جمع کرده بودم الان میتوانستم یک کولر آبی کوچک بخرم و روی سقف ماشین نصب کنم و خلاص.
اولین بار که رفتم ببینم دردش چیست، تعمیرکار از توی اینستاگرامش بیرون آمد و بیحوصله نگاهی به سر و روی ماشین کارواش نرفته کرد و بعد مثل پزشکهایی که تبسنج توی دهان مریض میگذارند، دستگاهی را کرد در حلق ماشین و چیزی را اندازه گرفت و گفت: «گاز نداره آقا، باید گاز بزنم برات.»
جایش بود که نمک بریزم و «گاز بزنم برات» را سوژه کنم و با هم بخندیم و نه به هم! اما تعمیرکار بیحوصلهتر از این حرفها بود. همیشه میترسم در کاری که تخصص ندارم اظهارنظر کنم و آخرش سرخورده شوم اما آنجا سینه صاف کردم: «اگه گاز نداشته باشه که نباید خنک کنه. مشکلش اینه که خنک میکنه یه دفعه گرم میشه. بعد خود به خود دوباره به کار میافته.»
تعمیرکار همانطور با چشمهایی که سکوت کرده بودند و صورتی که هیچ حالتی نداشت چند ثانیه بهم زل زد و با همان حالت گفت: «گاز نداره. باید گاز بزنم.»
وا دادم. بحث با تعمیرکار بیحوصله بیفایده بود: «باشه بزن. قیمتش چنده؟»
برگشت سمت دم و دستگاه ته مغازهاش: «از 300 تومن هست تا 500 تومن.» برگشت سمت من و با همان حالت بیحالتش نگاهی به سر و وضعم کرد: «واسه شما همون 300 تومنیش کفایته.»
بعدها از دوستی شنیدم با ماشینی که سه چهار برابر ماشین من قیمت دارد، رفته و گاز کولر زده 800 هزار تومان. شاید گاز کولر نسبت به نوع ماشین فرقی نداشته باشد اما قیمت دادن نسبت به نوع ماشین حتما متغیر است.
از تعمیرگاه که زدم بیرون، باز همان آش بود و همان کاسه. فردایش به تعمیرکاری که همچنان بیحوصله بود گله کردم که درست نشد. گفت: «باید بیاری ببینم چشه. شاید جای دیگش هم ایراد داره. ولی گاز هم نداشت.»
از یک سوراخ دو بار گزیده نشدم. تصمیم گرفتم از هر سوراخ یک بار گزیده شوم. رفتم سراغ تعمیرگاه بعدی و استاد تعمیرکاری که خیلی هم سرزنده بود و برعکس قبلی نمیخواست حتی یک ثانیه از ساعتی که مهمانش بودم را از دست بدهد، یکریز حرف میزد. علاقه شدیدی هم داشت مرحله به مرحله کارش را برایم بشکافد و راجع به قطعات مختلف ماشین دقیق توضیح بدهد. خلاصه استاد تعمیرکار در یک ورکشاپ یکساعته برایم شرح داد اصلا مشکل این کولر گاز نبوده. مشکل از قطعهای است که باید اتوماتیک کولر را روشن و خاموش کند و دمای هوا را ثابت نگه دارد. خدا کند استاد این متن را نخواند و نفهمد من حتی اسم آن قطعه را در آن یک ساعت یاد نگرفتم. قطعه را عوض کرد و کلاس درس یکساعتهمان با یک لیوان چای کرونایی که در رودربایستی استاد سر کشیدم، تمام شد. آخر کلاس هم مثل همه معلمهایی که در گوشی به دانشآموزان میگویند اگر معلم خصوصی خواستی خودم هستم، کارت مغازهاش را گذاشت در جیبم و آرام گفت: «هر کار دیگهای هم داشتی بیا پیش خودم مهندس!» من مهندس نیستم.
از تعمیرگاه زدم بیرون و یک ساعت بعد دوباره قصه همان بود. کارت را از جیبم درآوردم و زنگ زدم به استاد که این کولر درست نشده و همانطوری است. استاد بعد از یک ربع تشریح مسائل فنی خودرو برایم اثبات کرد: «حالا باید بیاری باز نگاه بندازم. احتمالا جای دیگش هم خرابه. ولی اتوماتش هم خراب بود مهندس!»
ساعت 30/8 صبح است و کولر ماشین دوباره جانش گرفته و تبدیل شده به یک سشوار پر قدرت. خاموشش میکنم. شیشهها را میدهم پایین اما هیچ فرقی نمیکند. هوا جریان ندارد. باز هم جریان نداشتن هوا بهتر از جریان داشتن یک هوای داغ سشواری است. با خودم میگویم: «آخه کولر هم شد سوژه ویژهنامه؟ این همه سوژه. اصلا سوژه رو میذاشتی قهوه، الان به جای وردستی سرویسکار میرفتیم یه کافه قهوه میخوردیم... تو هم جوگیر میشی کارهایی میکنیها!»
گوشی موبایلم زنگ میخورد. محمد است. رفیق 10 سالهای که خانه یکی بوده و هستیم اما نمیخواهم جوابش را بدهم. میدانم پیگیر کدام کار است و وقت نکردهام برایش انجام بدهم. گوشی همچنان زنگ میخورد و عکس پروفایل محمد روی صفحه گوشی دارد با چشم میگوید که میدانم میبینی و برنمیداری. چیزی در سرم زنگ میخورد. شاید محمد بتواند مشکل کولر را حل کند. بالاخره مرکز معاینه فنی دارد و سرش با همین چیزها گرم است. جواب میدهم. موضوع را پیگیری میکند. میگویم نرسیدم انجام بدهم. شاکی میشود که تو به جز پشت میز نشستن و تایپ کردن چه کار میکنی که نرسیدی؟ میگویم پادویی سرویسکار کولر را میکنم که نمیرسم. باور نمیکند. مهم نیست. چه کسی باور میکند یک روزنامهنگار برای نوشتن یک یادداشت بشود پادوی سرویسکار کولر. مشکل کولر ماشین را میگویم. میخندد و راجع به تعمیرکارها چیزی میگوید که ادب نمیگذارد بنویسم. بعد هم میگوید مشکل این چیزها نیست. یک قطعه دیگرش است که اسمش یادم نمانده اما حدس میزنم ترکیبی از کلمه «کلاچ» بود. بعد هم میگوید: «همونه که گفتم. میگی نه؟ ماشین رو بنداز تو دستانداز بذار ضربه بخوره ببین درست میشه یا نه.»
گوشی را قطع میکنم. با سرعت از اولین سرعتگیر رد میشوم که به قول محمد ضربه بخورد. کولر به کار میافتد. این بچه درست است که معماری خوانده و در کافههای بالا شهر قهوه میخورد اما مثل این که این چیزها هم بارش است.
ساعت 9 صبح است. رسیدهام منیریه. کاظم، سوار پرایدی که از فرمان غیرهیدرولیکش معلوم است قدیمی است، سر خیابان فرهنگ منتظر است. میروم و آشنایی میدهم: «سلام آقا کاظم! من پسرخاله حسنم.»
حسن، دانشجوی دکترای برق است. در آشنا و فامیل هر کس برق خانهاش به مشکل میخورد یا لامپش میسوزد، میگوید: «حسن! تو که برق خوندی ببین این سرپیچ لامپ ما چرا خرابه؟!» او هم با اشتیاق، انگار که اصلا رشتهاش همین است و در مقطع دکتری باز کردن سرپیچ را یادشان میدهند، میافتد به جان برق و وسایل برقی خانه و تعمیرشان میکند. پر واضح است اینجور کارها را در ششهفت سال دانشگاه یاد نگرفته. از نوجوانی شاگردی دینامپیچی و تعمیر لوازم خانگی میکرد و اگر اصرار خانواده نبود اصلا دانشگاه هم نمیرفت. حالا هم که رفته و همه دکتر صدایش میزنند یک مغازه راه انداخته و همین کارها را میکند. بگذریم از این که روی حساب دکتر بودنش برای رفقایش آمپول هم میزند و نسخه هم تجویز میکند.
کاظم، سرویسکاری است که حسن میفرستدش خانه مردم برای سرویس کولر. دیشب زنگ زدم و گفتم میخواهم برای روزنامه با سرویسکارتان بروم. اول کلی خندید و بعد شماره کاظم را داد که هماهنگ کنم. کاظم پشت تلفن شرط و شروط گذاشت که عکس نگیرم و گفت روزنامهنگار و خبرنگار نمیشناسد. اصلا این سوسولبازیها برایش کسر لاتی دارد. قرار شد به عنوان شاگردش بروم سر کار.
آفتاب ساعت 30/9 صبح روی پشتبام خانهای سه طبقه در منیریه میخورد روی سرم. سعی میکنم همانطور که روی
دو پا نشستهام خودم را بکشم به پناه سایه کولر اما جا نمیشوم. عرق از پیشانی لیز میخورد روی قوز دماغم. همه زورم را میزنم و در کولر را به سمت بالا میکشم. کاظم روی دو پایش نشسته، سیگار میکشد و نگاهم میکند: «نون نخوردی مگه جوون؟!»
راستی راستی باورش شده شاگرد آورده سر کار. در کولر را باز میکنم و جلوی صاحبخانه طوری که فقط خود کاظم نکته را بگیرد، بلند میگویم: «بفرما اوستا!»
کاظم سیگارش را روی ایزوگام پشتبام خاموش میکند. صاحبخانه چشمهایش گرد میشود اما چیزی نمیگوید. کاظم بلند میشود و میآید جایم را میگیرد و همانطور که مثل یک متخصص قلب به سینه شکافته شده مریض نگاه میکند، خطاب به صاحبخانه میگوید: «خب برادر من کار رو باید بسپاری دست کاردان. نمیشه که هر کی فکر کنه خودش میتونه همه کاری رو بکنه. خودت باهاش ور رفتی دیگه معلومه. اول بگو چند تا تسمه تا الان پاره کرده تا بهت بگم دردش چیه.»
صاحبخانه آرام میگوید: «سه بار تا حالا تسمه پاره کرده و عوض کردم.»
کاظم پوزخند میزند: «بیا! باز میگه عوض کردم. خب اگه به جای این که خودت عوض کنی یه کاربلد صدا میکردی بهت میگفت سایز این فولیها درست نیست. میزنه تسمه رو پاره میکنه. نکنه فولیش رو هم خودت عوض کردی؟»
صاحبخانه سر تکان میدهد. کاظم هم با خنده سر تکان میدهد و مثل همه استادها تناسب سایز فولیها را برای شاگردش که من باشم، توضیح میدهد: «ببین جوون! یه فولی کوچیک اینجا وصل به دینامه که با تسمه وصل شده به اون فولی بزرگه. دینام که میچرخه اینا رو با هم میچرخونه که کولر کار کنه. این دوتا کوچیک و بزرگ بودنشون نسبت داره. اگه به نسبت هم کوچیک و بزرگ نباشن، درست نمیچرخن تسمه پاره میکنه.»
با خودم میگویم این هم دشت شاگردانگی ما! فولی را یاد گرفتم. قبلا اینقدر با جزئیات به کولر نگاه نکرده بودم که بدانم این گردانه سر دینام اسمش فولی است.
کاظم سوئیچ پرایدش را میدهد که از صندوق برایش فولی ببرم. زیر لب غر میزنم مثل این که واقعا فکر کردهای من شاگردم! من که نمیدانم چه سایزی باید ببرم. سوئیچ را میگیرد و سر تکان میدهد و از پلهها میرود پایین. صاحبخانه هم میرود که برایمان شربت بیاورد. من ماندهام و یک پشتبام و یک کولر که باید فولیهایش عوض شود.