قسمت دوم
مزد ترس
در قسمت اول داستان «مزد ترس» چه گذشت رامین و نگار زوجیاند که بعد از مدتها منتظر تولد فرزندانشان هستند. نگار، پدر و مادرش را در یک تصادف در جاده شمال از دست داده و اثرات همین حادثه باعث شد فرزندش را در بارداری قبلی از دست بدهد.اکنون او و همسرش منتظر تولد دخترشان هستند که پس از سالها قرار است وارد زندگیشان شود که در مسیر رفتن به بیمارستان و در حالی که نگار از درد به خودش میپیچد و یکباره بیهوش شد، رامین در یک خیابان فرعی با پیرمردی تصادف و از ترس فرار میکند اما بعد از تولد فرزندشان، رامین به محل تصادف برمیگردد. و حالا ادامه ماجرا...
رامین ناخودآگاه و بیهدف وارد یک پارک شد و خودش را روی نیمکتی انداخت. چشمانش را رو به آسمان بست و سرش را بالا گرفت. گرمای آفتاب را روی صورتش حس میکرد. صدای جیغوداد بچههایی که در پارک بازی میکردند، باعث شد چشمانش را باز کرده و به اطراف نگاه کند. چشمش به شیر آبی افتاد که نیمهباز بود و پرندهای با ترس به اطرافش نگاه میکرد و از آن آب میخورد. خودش را کشانکشان به شیر آب رساند. بدنش بیحس شده بود. پرنده با دیدن او پرواز کرد. مشتی آب به صورتش پاشید. حالش کمی بهتر شد. یکباره به خود آمد و یادش افتاد ماشین را در جایی نزدیک محل تصادف پارک کرده است. ذهنش را جمع کرد تا محل پارک ماشین را به یاد بیاورد. از طرفی میترسید به آنجا برگردد. مبادا کسی او را دیده و این موضوع را به پلیس اطلاع داده باشد. شاید همان خانمی که بچه از او نام برد، او را دیده و تعقیب کرده باشد. ذهنش پر از فکرهای درهم بود. ترجیح داد تا شب منتظر بماند. غرق در افکارش بود که صدای زنگ تلفن همراهش او را از آن حال و هوا بیرون آورد. نگار نگرانش شده بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد صدایش نلرزد و آرام باشد تا نگار متوجه اتفاقی که افتاده و ترس و نگرانی رامین نشود.
رامین با لبخند گفت: سلام عزیزم. بیدار شدی؟
نگار در حالی که ناراحت و نگران بود، گفت: آره خیلی وقته. نگرانت شدم. کجایی؟
رامین که مدام سعی میکرد روحیهاش را حفظ کند، جواب داد: نگران نباش عزیزم. کاری پیش اومد، الان شرکتم.
نگار که از این حرف ناراحت شده بود، گفت: الان؟ من و ستاره را تنها گذاشتی رفتی شرکت؟
رامین که از بردن نام ستاره تعجب کرده بود، گفت: ستاره؟
نگار لبخندی زد و گفت: بله ستاره زندگیمون منظورم دخترمونه.
رامین هم لبخندی زد و گفت: پس اسمشو خودت تنهایی انتخاب کردی. ستاره.
- البته تو هم باید راضی باشی. اما خب من 9ماه باهاش زندگی کردم. خودش هم راضیه و از اسم ستاره خوشش میاد. مگه نه دخترم؟
صدای گریه نوزاد از پشت تلفن شنیده میشد.
رامین هم بغض داشت و هم لبخند زد و گفت: اسم قشنگیه. منم دوست دارم. اسمشو میذاریم ستاره.
همچنان صدای گریه نوزاد شنیده میشد. نگار تلفن را زود قطع کرد و از رامین خواست زود به بیمارستان برگردد.
رامین همچنان بغض داشت. دلش برای ستاره پر میزد. اما اگر پیرمرد مرده باشد حتما او را اعدام میکنند. در همین افکار ناراحتکننده بود که نگاهش به دکه کنار پارک افتاد و از جایش بلند شد و به سمت آن رفت.
از دکه داخل پارک سیگار خرید اما او که سیگاری نبود. ولی از یکی از همکارانش شنیده بود سیگار میتواند در موقع ناراحتی او را آرام کند. یک نخ سیگار خرید و از فندک همان مرد دکهدار استفاده کرد. آن را روشن کرد و با اولین پکی که به سیگار زد، سرفهاش گرفت. مرد دکهدار نگاهی به او انداخت. رامین پشیمان شد و سیگار را زیر پایش له کرد. از مرد دکهدار بطری آب خرید و یکنفس سر کشید. کمی آرامتر شده بود. نگار نباید متوجه میشد چه اتفاقی افتاده. سر و وضع و موهایش را مرتب کرد و تاکسی گرفت و به سمت بیمارستان رفت. نگار در اتاقش تلفنی در حال صحبت با مادر رامین بود. رامین وارد شد و سعی کرد با لبخندی که به همسرش میزند ظاهرش را حفظ کند، اما در دلش آشوبی بود که پنهان میکرد.
شب وقتی نگار خوابید راهی محلی شد که ماشین را پارک کرده بود. اطراف را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی در آن حوالی نیست، ماشین را روشن کرد و به بیمارستان برگشت. صندلی را خواباند تا کمی استراحت کند اما با کابوس صحنه تصادف از خواب پرید. نگاهش به آسمان و ستارهها افتاد. با دیدن ستارهها به یاد دخترش افتاد و لبخند ناخودآگاهی زد. چقدر دلش میخواست ستاره را الان در آغوش میگرفت تا آرام شود. به آیندهای که در پیش داشت فکر میکرد. به دخترش که به خانه آمده، بزرگشده و مدرسه میرود. همینطور که خیالپردازی میکرد پلکهایش سنگین شد و خوابید.
صبح با صدای ضربههایی که به شیشه زده شد از خواب پرید. یکی از کارکنان بیمارستان بود که از او خواست جای دیگری را برای توقف ماشینش انتخاب کند. او دستی به موهایش کشید و ماشین را روشن کرد و در گوشه دیگری از خیابان پارک کرد. نگاهش در آینه به خودش افتاد. از زمانی که ازدواجکرده بود نگار هیچوقت او را نامرتب ندیده بود. از ماشین پیاده شد و سر و وضعش را مرتب کرد. بعد هم از بوفه بیمارستان برای خودش نسکافه خرید و همانجا نشست. ناگهان با دیدن گشت پلیس که در حیاط بیمارستان توقف کرد، لیوان از دستش افتاد و کارگر بوفه شروع به غر زدن کرد اما رامین هیچصدایی را نمیشنید. با خودش گفت: حتما مرا پیدا کردند.
استرس وجودش را گرفته بود که دو مأمور را با یک مرد دستبندزده دید که از ماشین خارج شدند. مرد سرش شکافته شده بود و غرق در خون بود. نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد که کسی با او کاری ندارد. به بخش زایمان رفت. قرار بود نگار از بیمارستان مرخص شود. رامین کارهای ترخیص را انجام داد. ستاره را در آغوش گرفت و همراه همسرش از بیمارستان خارج شدند. مادر رامین زودتر از آنها به خانه آمده و خانه را تمیز کرده بود. بوی خوش کاچی راهپلهها را پرکرده بود. مادر رامین میگفت «زنی که تازه زایمان کرده باید کاچی بخوره تا جون بگیره.» مادر با آمدن آنها اسپند روی آتش ریخت و با لبخند از پسر عروس و نوهاش استقبال کرد. رامین لبخند میزد اما شاد نبود. مدام ذهنش درگیر تصادف و آن پیرمرد بود. آن شب مهمانی کوچکی برپا شد. همه از حضور ستاره در خانه شاد بودند بهجز رامین که با لبخندهای تصنعی سعی میکرد ظاهرش را حفظ کند. نیمههای شب بود که رامین با کابوس از خواب پرید. صورتش عرق کرده بود. نگار اما خواب بود. جوری که همسرش را بیدار نکند آهسته به اتاق ستاره رفت. با دستش آرام صورت ستاره را نوازش کرد. هزار جور فکر در ذهنش بود. نمیدانست خودش را معرفی کند و به این کابوسها و فکر و خیالها پایان بدهد یا نه. او تازه پدر شده بود و هنوز دخترش را سیر ندیده، نبوسیده و در آغوش نگرفته بود. او را حتما زندانی میکردند. اصلا ممکن بود اعدام شود. با این افکار سرش را میان دستانش گرفت و آرام گریست. مردد بود. یکباره نگاهش بهصورت ستاره افتاد و لبخندی که بر لبان ستاره نقشبست. انگار تصمیمش را گرفته بود. باید به این کابوسها پایان میداد...
ادامه دارد
رامین با لبخند گفت: سلام عزیزم. بیدار شدی؟
نگار در حالی که ناراحت و نگران بود، گفت: آره خیلی وقته. نگرانت شدم. کجایی؟
رامین که مدام سعی میکرد روحیهاش را حفظ کند، جواب داد: نگران نباش عزیزم. کاری پیش اومد، الان شرکتم.
نگار که از این حرف ناراحت شده بود، گفت: الان؟ من و ستاره را تنها گذاشتی رفتی شرکت؟
رامین که از بردن نام ستاره تعجب کرده بود، گفت: ستاره؟
نگار لبخندی زد و گفت: بله ستاره زندگیمون منظورم دخترمونه.
رامین هم لبخندی زد و گفت: پس اسمشو خودت تنهایی انتخاب کردی. ستاره.
- البته تو هم باید راضی باشی. اما خب من 9ماه باهاش زندگی کردم. خودش هم راضیه و از اسم ستاره خوشش میاد. مگه نه دخترم؟
صدای گریه نوزاد از پشت تلفن شنیده میشد.
رامین هم بغض داشت و هم لبخند زد و گفت: اسم قشنگیه. منم دوست دارم. اسمشو میذاریم ستاره.
همچنان صدای گریه نوزاد شنیده میشد. نگار تلفن را زود قطع کرد و از رامین خواست زود به بیمارستان برگردد.
رامین همچنان بغض داشت. دلش برای ستاره پر میزد. اما اگر پیرمرد مرده باشد حتما او را اعدام میکنند. در همین افکار ناراحتکننده بود که نگاهش به دکه کنار پارک افتاد و از جایش بلند شد و به سمت آن رفت.
از دکه داخل پارک سیگار خرید اما او که سیگاری نبود. ولی از یکی از همکارانش شنیده بود سیگار میتواند در موقع ناراحتی او را آرام کند. یک نخ سیگار خرید و از فندک همان مرد دکهدار استفاده کرد. آن را روشن کرد و با اولین پکی که به سیگار زد، سرفهاش گرفت. مرد دکهدار نگاهی به او انداخت. رامین پشیمان شد و سیگار را زیر پایش له کرد. از مرد دکهدار بطری آب خرید و یکنفس سر کشید. کمی آرامتر شده بود. نگار نباید متوجه میشد چه اتفاقی افتاده. سر و وضع و موهایش را مرتب کرد و تاکسی گرفت و به سمت بیمارستان رفت. نگار در اتاقش تلفنی در حال صحبت با مادر رامین بود. رامین وارد شد و سعی کرد با لبخندی که به همسرش میزند ظاهرش را حفظ کند، اما در دلش آشوبی بود که پنهان میکرد.
شب وقتی نگار خوابید راهی محلی شد که ماشین را پارک کرده بود. اطراف را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی در آن حوالی نیست، ماشین را روشن کرد و به بیمارستان برگشت. صندلی را خواباند تا کمی استراحت کند اما با کابوس صحنه تصادف از خواب پرید. نگاهش به آسمان و ستارهها افتاد. با دیدن ستارهها به یاد دخترش افتاد و لبخند ناخودآگاهی زد. چقدر دلش میخواست ستاره را الان در آغوش میگرفت تا آرام شود. به آیندهای که در پیش داشت فکر میکرد. به دخترش که به خانه آمده، بزرگشده و مدرسه میرود. همینطور که خیالپردازی میکرد پلکهایش سنگین شد و خوابید.
صبح با صدای ضربههایی که به شیشه زده شد از خواب پرید. یکی از کارکنان بیمارستان بود که از او خواست جای دیگری را برای توقف ماشینش انتخاب کند. او دستی به موهایش کشید و ماشین را روشن کرد و در گوشه دیگری از خیابان پارک کرد. نگاهش در آینه به خودش افتاد. از زمانی که ازدواجکرده بود نگار هیچوقت او را نامرتب ندیده بود. از ماشین پیاده شد و سر و وضعش را مرتب کرد. بعد هم از بوفه بیمارستان برای خودش نسکافه خرید و همانجا نشست. ناگهان با دیدن گشت پلیس که در حیاط بیمارستان توقف کرد، لیوان از دستش افتاد و کارگر بوفه شروع به غر زدن کرد اما رامین هیچصدایی را نمیشنید. با خودش گفت: حتما مرا پیدا کردند.
استرس وجودش را گرفته بود که دو مأمور را با یک مرد دستبندزده دید که از ماشین خارج شدند. مرد سرش شکافته شده بود و غرق در خون بود. نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد که کسی با او کاری ندارد. به بخش زایمان رفت. قرار بود نگار از بیمارستان مرخص شود. رامین کارهای ترخیص را انجام داد. ستاره را در آغوش گرفت و همراه همسرش از بیمارستان خارج شدند. مادر رامین زودتر از آنها به خانه آمده و خانه را تمیز کرده بود. بوی خوش کاچی راهپلهها را پرکرده بود. مادر رامین میگفت «زنی که تازه زایمان کرده باید کاچی بخوره تا جون بگیره.» مادر با آمدن آنها اسپند روی آتش ریخت و با لبخند از پسر عروس و نوهاش استقبال کرد. رامین لبخند میزد اما شاد نبود. مدام ذهنش درگیر تصادف و آن پیرمرد بود. آن شب مهمانی کوچکی برپا شد. همه از حضور ستاره در خانه شاد بودند بهجز رامین که با لبخندهای تصنعی سعی میکرد ظاهرش را حفظ کند. نیمههای شب بود که رامین با کابوس از خواب پرید. صورتش عرق کرده بود. نگار اما خواب بود. جوری که همسرش را بیدار نکند آهسته به اتاق ستاره رفت. با دستش آرام صورت ستاره را نوازش کرد. هزار جور فکر در ذهنش بود. نمیدانست خودش را معرفی کند و به این کابوسها و فکر و خیالها پایان بدهد یا نه. او تازه پدر شده بود و هنوز دخترش را سیر ندیده، نبوسیده و در آغوش نگرفته بود. او را حتما زندانی میکردند. اصلا ممکن بود اعدام شود. با این افکار سرش را میان دستانش گرفت و آرام گریست. مردد بود. یکباره نگاهش بهصورت ستاره افتاد و لبخندی که بر لبان ستاره نقشبست. انگار تصمیمش را گرفته بود. باید به این کابوسها پایان میداد...
ادامه دارد