رخت مشکلات و پایان نامشخص
مرد کارآفرینی پس از پایان ساعت اداری یکی از دوستانش را برای صرف چای عصرانه به خانهاش دعوت کرد. وقنی مرد کارآفرین و دوستش به خانه مرد کارآفرین رسیدند، مرد کارآفرین به سمت درختی که در حیاط خانه قرار داشت رفت و شاخههای آن را گرفت.
پس از لحظاتی چهرهاش تغییر کرد و خندان و شادمان شد. همسر و فرزندان مرد کارآفرین به استقبال او و دوستش رفتند و به آنها خوشامد گفتند.
مرد کارآفرین نیز به آنها خداقوت گفت و از همسرش احوالپرسی کرد و برای بچهها قصه گفت و بعد به همراه دوستش به بالکن رفتند تا چای بخورند و سیگار بکشند.
در همین حین چشم دوست مرد کارآفرین به درختی که داخل حیاط بود افتاد. پس رو به مرد کارآفرین کرد و گفت: در ابتدای ورودت به حیاط با این درخت کار عجیبی کردی. شاخههایش را گرفتی و ناگهان خندان و شادمان شدی. اگر صلاح میدانی راز این درخت را به من بگو.
مرد کارآفرین گفت: این درخت، درخت مشکلات من است. در موقع کار مشکلات فراوانی برای انسان پیش میآید. مشکلاتی که مربوط به بیرون است و ربطی به
خانوادهام ندارد. من هرگاه به خانه میرسم مشکلاتم را به شاخههای این
درخت میآویزم.
دوست مرد کارآفرین گفت: عزیزم. مرد کارآفرین ادامه داد: و روز بعد وقتی میخواهم سر کار بروم دوباره آنها را از شاخه
برمیدارم.
دوست مرد کارآفرین گفت: آخی، چه کار جالبی. واقعا که از روح لطیفی برخوردار هستی. مرد کارآفرین گفت: جالب این است که بعضی روزها وقتی صبحها سراغ درخت میروم که مشکلاتم را بردارم، میبینم خیلی از مشکلات دیگر آنجا نیستند و مشکلاتی که باقی ماندهاند نیز سبکتر شدهاند.
دوست مرد کارآفرین که دیگر یقین کرده بود دوستش اسکلی چیزی است، بدون آن که اشاره کند چایش را خورد و اجازه مرخصی گرفت و از خدمت او مرخص شد. مرد کارآفرین نیز به او اجازه مرخصی داد و با او خداحافظی نمود و داستان را در همین نقطه
به پایان رساند.
پس از لحظاتی چهرهاش تغییر کرد و خندان و شادمان شد. همسر و فرزندان مرد کارآفرین به استقبال او و دوستش رفتند و به آنها خوشامد گفتند.
مرد کارآفرین نیز به آنها خداقوت گفت و از همسرش احوالپرسی کرد و برای بچهها قصه گفت و بعد به همراه دوستش به بالکن رفتند تا چای بخورند و سیگار بکشند.
در همین حین چشم دوست مرد کارآفرین به درختی که داخل حیاط بود افتاد. پس رو به مرد کارآفرین کرد و گفت: در ابتدای ورودت به حیاط با این درخت کار عجیبی کردی. شاخههایش را گرفتی و ناگهان خندان و شادمان شدی. اگر صلاح میدانی راز این درخت را به من بگو.
مرد کارآفرین گفت: این درخت، درخت مشکلات من است. در موقع کار مشکلات فراوانی برای انسان پیش میآید. مشکلاتی که مربوط به بیرون است و ربطی به
خانوادهام ندارد. من هرگاه به خانه میرسم مشکلاتم را به شاخههای این
درخت میآویزم.
دوست مرد کارآفرین گفت: عزیزم. مرد کارآفرین ادامه داد: و روز بعد وقتی میخواهم سر کار بروم دوباره آنها را از شاخه
برمیدارم.
دوست مرد کارآفرین گفت: آخی، چه کار جالبی. واقعا که از روح لطیفی برخوردار هستی. مرد کارآفرین گفت: جالب این است که بعضی روزها وقتی صبحها سراغ درخت میروم که مشکلاتم را بردارم، میبینم خیلی از مشکلات دیگر آنجا نیستند و مشکلاتی که باقی ماندهاند نیز سبکتر شدهاند.
دوست مرد کارآفرین که دیگر یقین کرده بود دوستش اسکلی چیزی است، بدون آن که اشاره کند چایش را خورد و اجازه مرخصی گرفت و از خدمت او مرخص شد. مرد کارآفرین نیز به او اجازه مرخصی داد و با او خداحافظی نمود و داستان را در همین نقطه
به پایان رساند.