پرتاب به دل ماجرایی صعب

ماندگاری برخی شعرهای آیینی با نگاهی به شعرهای علی معلم‌دامغانی

پرتاب به دل ماجرایی صعب

برگردیم به شماره نخستین این نوشتار. یادی بکنیم از نظریه ساپیر وورف که زبان نه‌تنها ابزار بیانگری عقیده نیست بلکه عقیده‌ساز است؛ این زبان است که ما را می‌سازد و جهان‌بینی‌مان را شکل می‌دهد در بخش دوم گفتیم که غلبه اخباری‌گری در شعر محتشم هم بنا به ناگزیری‌های زمانه و کلان‌روایت غالب در گفتمان رایج جامعه در روزگار صفویه، چنان بر شعر او سایه سنگینی انداخته (به‌ویژه که این نحله جهان‌بینی یعنی اخباری‌گری از سوی دولت صفوی تبلیغ و تشویق می‌شد، از سویی باعث انسداد ذهن جامعه و کم‌کم خوابیدن شور اندیشه‌گری گردید تا جایی که ذهن جامعه چنان سترون شد و خشکید که... ) درست به‌همین دلیل و تاثیر چنین نگرشی است که محتشم در پایان سخن نمی‌تواند آن حادثه بزرگ را تبیین درستی بکند و درباره‌اش نگرش درستی به‌دست دهد او فقط یک راوی شوریده و دلسوخته است و سرآخر این حادثه را با انفعال بسیار! (که این فترت و جمود، متاسفانه، روح زمانه او و زمان‌های پس ازو بود) چرخ فلک را مسبب حادثه عاشورا؟! می‌شمرد و بس! اینجا نگاهی داریم به شعر عاشورایی علی معلم‌دامغانی و ماندگاری‌ آن.

در سپهرِ تجددگرای معاصر که رگه‌های برخاستن و نواندیشی با انقلاب تپنده کشورمان جان دیگری گرفت به روشنی! جریان دیگری از کنش و منشِ زبانی را در آفرینشگری‌های سخنوران شاهدیم؛ علی معلم‌دامغانی از زاویه‌ای به عاشورا می‌پردازد که بیشتر به زبان حال توابین می‌ماند تا کربلاییان و همگرایی با نگرش آن عاشقان خدا! همچنان‌که سیدگرمارودی در شعر سپیدی که با وجود جنبه‌های بیانگرانه‌ و قاطعش همچنان توانسته جوهره شعریتش را به پیش ببرد و تا انتهای سروده، خواننده را با سخنش همراه کند، به سرایشی شیعه‌پسند و خردپذیر و انسانی از آن اَبَرحادثه تاریخ‌ساز می‌رسد هرچند که در بیانگری، زیادی وامدار زبان آرکائیک و باستان‌گرای بامداد شاعر است و هرگز نتوانست از زیر سلطه و سایه زبانی شاملو بر بیانگریش رها شود و به زبانی ویژه خودش برسد.
علی معلم با برائت استهلالی درخور و باآفرین به‌ناگهان خواننده را به دل ماجرایی صعب و خونین و شگفتار پرتاب‌ می‌کند: روزی که در جام شفق مل کرد خورشید/ بر خشک‌چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید/ شید و شفق را چون صدف در آب دیدم/ خورشید را بر نیزه گویی خواب دیدم/ خورشید را بر نیزه؟ آری اینچنین است/ خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است/ بر صخره از سیب زنخ، بر می‌توان‌دید/ خورشید را بر نیزه! کمتر می‌توان‌دید... او از واقعه‌ای شگفتار سخن می‌زند که از عجایب کمتر دیده‌شده است شاید خاراسنگ بناگاه تبدیل‌شود به سیب آن‌هم سیب سرخی که بر گونه زیبارویان می‌درخشد! اما این‌که خورشید از چوب‌خشکیده‌ نیزه گل‌بکند! از عجایب غرایبی‌ است نبوده و ندیده!
متاسفانه زبان علی معلم با آن همه نونوایی و تازه‌آرایی، جاهای بسیاری هست که همچنان در زیر سایه سبک چروکیده و بی‌رونق «بازگشت» می‌ماند و نمی‌تواند از لطمه‌ها و تکرارهای بی‌روح و نخ‌نما و پوسیده این شیوه شعرکش بیرون بیاید شاید به همین‌ دلیل بیان و قلمش بارها خاطرنگهدار مثلا شاعران این نگره تهیدست بوده است و آنها را دوست دارد و حتی در نوشتارهایی ستایش‌شان هم کرده. از این‌روست که فراز آغازین شعرش با می‌ و ساقی و پیمانه، می‌آغازد درحالی که جماعت مسلمان هماره می‌ را و لوازمش را ناروا می‌شمرد و هیچ توجیهی هم نمی‌توان کرد که این باده عرفانی است که امام ما علی(ع) در یکی از خطبه‌های نهج‌البلاغه از آن سخن رانده که ساقیش خود خداست و به خاصانش می‌پیماید و از خود بی‌خودشان می‌کند زیرا فقط باید انگاشت که سهل‌تراشی (به‌قول خود استاد معلم) کرده و می‌توانسته با فضایی خلاقه‌تر و متناسب‌تر با عاشورا و رادمردان کربلایی سخن را بیاغازد:
در جام من می ‌پیش‌تر کن ساقی امشب.../ می ‌ده حریفانم صبوری می‌توانند.../ من زخم‌دارم من، صبوری کی توانم.../ نمی‌دانم اگر استاد از این می‌ و میخانه می‌گذشت مگر چه اتفاقی می‌افتاد! تازه از این فراز است که شعر، شعر می‌شود و می‌آغازد و می‌خوانیم: من زخم‌های کهنه دارم بی‌شکیبم/ من گرچه اینجا آشیان دارم غریبم/ من با صبوری کینه دیرینه دارم/ من زخم داغ آدم اندرسینه دارم... و به شهادت هابیل و ماجرای نابرادران یوسف و پیام‌آوران وحی می‌پردازد و نه با همذات‌پنداری با آنان بلکه با همراهی‌شان در خط خونین اسلام (تسلیم و فرمانبرداری) ناب می‌پوید تا...  معلم ما را به متن‌های دیگر ارجاع می‌دهد و... یاد سخن تی.اس.الیوت افتادم که شعر را علاوه بر متنش، آن مدارهای معنایی که در اطرافش می‌چرخند می‌سازد و معلم با ایجاد چنین ارجاع‌ها به بیرون متن در عمل، مدارهای فرامتنی بسیاری از داستان‌ها و اسطوره‌ها در سامانه سخنش ایجاد می‌کند و هرچه بیش و بیشتر آن را غنی می‌کند.


زبان حال حسرت
روایت سفر آیینی معلم‌دامغانی، این قلم را به یاد شعر سفر سلمان استاد عارف دکتر طاهره صفارزاده(ره) انداخت در آنجا او واقعا از سفری آفاقی انفسی آن هم با زبانی می‌گوید که بر شاعران بسیاری پس از او تاثیرگذاشت و پیروان زبانی فراوانی را نمک‌گیر زبان شاعرانه‌اش کرد ولی علی معلم به کربلای حسینی که می‌رسد روایتگری بیرونی است، در متن ماجرا نیست از دور هم دستی بر آتش ندارد و همینش با همه تازگی به‌گونه‌ای از نگرش شیعه جدا می‌سازد! بیشتر زبان‌حال یک جامانده حسرتی است تا شیعه‌ای آماده و جان برکف و منتظر ظهور منتقم آل‌محمد(ص)! ببخشین از این همه بی‌پروایی در کلام! این ویژگی سخن معلم است نه سرکوفت‌زدن به آن که خدا نکند؛ این کمینه را آن اندازه نیست! باری روایت دامغانی را پی بگیریم: بی‌درد مردم ما خدا، بی‌درد مردم/ نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم/ از پا حسین افتاد و ما برپای بودیم/ زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم/ از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند/ دست علمدار خدا را قطع‌کردند/ نوباوگان مصطفا را سربریدند... خب! شمای خواننده آیا چه برداشتی دارید آیا اگر در آن زمان بودید در صف حسینیان بودید یا کوفیان عثمانی‌مذهب (مشهور به شیعه عثمانی زیرا علویان در کوفه‌ای انگشت‌شمار بودند که چندروزه جنگاوران 30‌هزار نفری را سان ‌می‌دهد و روانه کربلا می‌کند) خودتان می‌دانید اما سخن معلم با این هشدار (که خدا نکند دامنگیر دوستداران اهل‌بیت شود) سخن را با ضربه‌ای کوبنده به اوج می‌نشاند و خواننده را حیران وا می‌گذارد! و این بسی تحسین‌برانگیز است: چون بیوگان، ننگ سلامت ماند برما/ تاوان این خون تا قیامت ماند برما... آن روز در جام شفق، مُل‌کرد خورشید/ بر خشک‌چوب نیزه‌ها گُل‌کرد خورشید!