نیزه‌ای در دل هزار و یک شب بغض...

نیزه‌ای در دل هزار و یک شب بغض...

گفته بود: «ذکرم یاا... است.» نشسته بود روی سکوی پرتابش. پاهایش را بستند. داورها همه چیز را چک کردند. چشم‌هایش را بست. می‌خواست هم‌پای بقیه تنها برود. گفته بود: «خودم می‌رم» و تا برادرها بجنبند، رفته بود. اما عصاها در گودال فرو رفتند و به ثانیه‌ای از زیر بغلش لیز خوردند. رهگذران ایستادند. مرد مغازه‌دار نگاه می‌کرد. افتاده بود وسط کوچه. مانتوی سورمه‌ای مدرسه، سراسر گل شد. پیرمردی که عبا بر دوش داشت با لهجه غلیظ اهوازی گفت: «ولک! خو می‌موندی خونه!» چشم‌هایش پر از اشک شد، گفت: «مدرسه دارم.» پیرمرد راه افتاده و گفته بود: «درس واسه چی‌ته؟» بغضش را فرو خورد. زنی زیر بغلش را گرفت. چشم‌هایش را باز کرد. دم عمیقی از هوای شرجی و گرم استادیوم توکیو را بلعید. با زمزمه یاا... بغض سنگینی داشت.تلاش سومش شد. بلندترین پرتاب جهان. در پارالمپیک کرونازده‌ای که همه انتظارش را می‌کشیدند، نیزه‌اش 24 مترونیم آن طرف‌تر نشست در دل هزار و یک شب بغض و فریادهایش به آسمان رسید. حالا هاشمیه متقیان را همه می‌شناسند.