
اعتراف خواستگار شکست خورده به قتل
در حال رفتن به خانه بودم که بیسیم اطلاع داد جسد مردی میانسال در نزدیکی گاوداری در اطراف شهر پیدا شده است. با اینکه محل رها شدن جسد، منطقهای پرت و تقریبا خالی از سکنه بود اما روستاییان اطراف و کارکنان گاوداری با اطلاع از پیدا شدن یک جسد خود را به آنجا رسانده و جمعیت زیادی اطراف آن را احاطه کرده بودند. ماموران هم سعی میکردند جمعیت را متفرق کنند و در این میان همهمههایی به گوش میرسید که هر کسی درباره جسد اظهار نظر میکرد.
جسدی بدون آثار
با زحمت از میان جمعیت راهی باز کرده و خود را به جنازه رساندیم، جسد متعلق به مردی حدودا 60 ساله بود. پزشکی قانونی در معاینات اولیه اعلام کرد هیچ آثار ضرب و جرح، گلوله، چاقو یا خفگی روی بدن دیده نمیشود و به احتمال زیاد مرد میانسال بر اثر خونریزی داخلی فوت کرده است.
با آنکه علائمی از جنایت به چشم نمیخورد اما رها کردن جسد در آن منطقه خود نشان از قتل داشت. در بررسیهای مقدماتی متوجه شدیم، نگهبان گاوداری متوجه خودروی سفید رنگی میشود که در کنار حصارهای سوله توقف کرده و پس از بیرون انداختن چیزی از داخل خودرویش اقدام به فرار میکند. کنجکاوی نگهبان او را به کنار حصارها کشانده که با جسد مرد میانسال مواجه میشود.
هویت قربانی
طبق روال پروندههایی که هویت قربانی نامشخص است، سراغ پرونده افرادی رفتند که ناپدید شدن آنها گزارش شده بود. در میان پروندهها به پرونده مرد میانسالی به نام حشمت رسیدیم که ساعاتی قبل از کشف جسد، گزارش ناپدید شدن او را خانوادهاش اعلام کرده بودند.
از خانواده او خواستیم برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی بروند و با مراجعه آنها به پزشکی قانونی، هویت جسد از سوی خانواده حشمت شناسایی شد.
تنها مظنون
تحقیقات را آغاز کردیم، بررسی ما نشان میداد حشمت آخرین بار در نزدیکی خانهاش دیده شده است. این در حالی بود که بر اساس اطلاعاتی که خانواده حشمت در اختیارمان قرار داد، خواستگار دخترشان، مهناز با او اختلاف داشته است.
خواستگاری که در بررسیها مشخص شد شبی که حشمت به قتل رسید در اطراف خانهاش دیده شده است. با افشای این موضوع و پس از هماهنگیهای قضایی، خواستگار جوان به نام آرش بازداشت شد.
آرش، جوان معقول و آرامی به نظر میرسید. او زمانی که روبهرویم نشست بدون آنکه سوالی از او بپرسم، شروع به گریستن کرد و بعد از مکثی طولانی گفت: نمیخواستم قتلی مرتکب شوم. او را هل دادم، تعادلش را از دست داد. حتی سوار ماشینش کردم تا او را به بیمارستان برسانم اما مرده بود. با جسد چهکار میکردم؟ مگر کسی باور میکرد که من قاتل نیستم؟
از آرش خواستم آرام باشد و ماجرا را از ابتدا تعریف کند و او گفت: مهناز، دختر مقتول هم دانشگاهیام بود. از همان روزهای اول که او را دیدم خاطرخواهش شدم. اوایل او به من توجه نمیکرد اما زمان که گذشت مهناز هم به من علاقهمند شد.
عشق ناکام
آرش ادامه داد: اما زمانی که همراه خانوادهام به خواستگاری مهناز رفتم با پاسخ منفی از سوی خانوادهاش مواجه شدم. من عاشق مهناز بودم و نمیتوانستم با یک جواب نه از او بگذرم اما اصرارهای من بیفایده بود و پدر مهناز پایش را در یک کفش کرده بود که دخترش را به من نمیدهد. یک شب که مقابل خانه مقتول با مهناز صحبت میکردم و هر دو مأیوس از رسیدن به هم بودیم، عصبانی شدم و با مشت به شیشه پنجره زدم که شیشه شکست. همین مسأله چوبی شد بالای سر من که بعد از آن حشمت علیه من استفاده میکرد و هر جا مینشست، میگفت آرش اگر آدم درستی بود، مثل دیوانهها شیشه نمیشکست. تمام اینها یک طرف و زمانی حالم خیلی بد شد که متوجه شدم پسری پولدار به خواستگاری مهناز رفته و خانواده او نیز با این خواستگاری موافقت کردهاند.
متهم جوان با کف دستش اشکهایش را پاک کرد و گفت: پنج سال از عمرم را گذاشته بودم و مضحکه دست عام و خاص شده بودم و حالا مهناز را خیلی راحت از دست میدادم. نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم و برای صحبت با حشمت سراغ او رفتم. میدانستم مسیر رفت و آمدش کجاست و به انتظارش نشستم. حشمت اما به جای اینکه به من و حرفهایم گوش کند، شروع به توهین و فحاشی کرد. عصبانی شده بودم و نمیدانستم چهکار باید انجام دهم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد و یک لحظه از روی عصبانیت حشمت را هل دادم و او تعادلش را از دست داد و عقب عقب رفت و سرش به تنه درخت خورد و بعد از چند لحظه روی زمین افتاد. با افتادن حشمت ابتدا فرار کردم اما بعد وجدانم قبول نکرد و سراغش رفتم. او را داخل خودرویم گذاشتم تا به بیمارستان برسانم اما کمی که حرکت کردم متوجه شدم او نفس نمیکشد. صدایش کردم، بیفایده بود. ترسیده بودم، چه کسی باور میکرد که من به عمد دست به قتل نزدهام. نمیخواستم بلایی سر او بیاید. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که جسد را در منطقهای پرت و دور افتاده رها کنم. به سمت خارج از شهر رفتم و با دیدن دیوارهای گاوداری جنازه را آنجا انداخته و متواری شدم. در این مدت هم از عذاب وجدان لحظهای آرامش نداشتم. ای کاش میشد زمان را به عقب برگرداند. عشق مهناز زندگیام را آتش زد.
متهم پس از اعتراف به قتل به زندان منتقل شد و خانواده مقتول برای او حکم قصاص درخواست کردند.
با زحمت از میان جمعیت راهی باز کرده و خود را به جنازه رساندیم، جسد متعلق به مردی حدودا 60 ساله بود. پزشکی قانونی در معاینات اولیه اعلام کرد هیچ آثار ضرب و جرح، گلوله، چاقو یا خفگی روی بدن دیده نمیشود و به احتمال زیاد مرد میانسال بر اثر خونریزی داخلی فوت کرده است.
با آنکه علائمی از جنایت به چشم نمیخورد اما رها کردن جسد در آن منطقه خود نشان از قتل داشت. در بررسیهای مقدماتی متوجه شدیم، نگهبان گاوداری متوجه خودروی سفید رنگی میشود که در کنار حصارهای سوله توقف کرده و پس از بیرون انداختن چیزی از داخل خودرویش اقدام به فرار میکند. کنجکاوی نگهبان او را به کنار حصارها کشانده که با جسد مرد میانسال مواجه میشود.
هویت قربانی
طبق روال پروندههایی که هویت قربانی نامشخص است، سراغ پرونده افرادی رفتند که ناپدید شدن آنها گزارش شده بود. در میان پروندهها به پرونده مرد میانسالی به نام حشمت رسیدیم که ساعاتی قبل از کشف جسد، گزارش ناپدید شدن او را خانوادهاش اعلام کرده بودند.
از خانواده او خواستیم برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی بروند و با مراجعه آنها به پزشکی قانونی، هویت جسد از سوی خانواده حشمت شناسایی شد.
تنها مظنون
تحقیقات را آغاز کردیم، بررسی ما نشان میداد حشمت آخرین بار در نزدیکی خانهاش دیده شده است. این در حالی بود که بر اساس اطلاعاتی که خانواده حشمت در اختیارمان قرار داد، خواستگار دخترشان، مهناز با او اختلاف داشته است.
خواستگاری که در بررسیها مشخص شد شبی که حشمت به قتل رسید در اطراف خانهاش دیده شده است. با افشای این موضوع و پس از هماهنگیهای قضایی، خواستگار جوان به نام آرش بازداشت شد.
آرش، جوان معقول و آرامی به نظر میرسید. او زمانی که روبهرویم نشست بدون آنکه سوالی از او بپرسم، شروع به گریستن کرد و بعد از مکثی طولانی گفت: نمیخواستم قتلی مرتکب شوم. او را هل دادم، تعادلش را از دست داد. حتی سوار ماشینش کردم تا او را به بیمارستان برسانم اما مرده بود. با جسد چهکار میکردم؟ مگر کسی باور میکرد که من قاتل نیستم؟
از آرش خواستم آرام باشد و ماجرا را از ابتدا تعریف کند و او گفت: مهناز، دختر مقتول هم دانشگاهیام بود. از همان روزهای اول که او را دیدم خاطرخواهش شدم. اوایل او به من توجه نمیکرد اما زمان که گذشت مهناز هم به من علاقهمند شد.
عشق ناکام
آرش ادامه داد: اما زمانی که همراه خانوادهام به خواستگاری مهناز رفتم با پاسخ منفی از سوی خانوادهاش مواجه شدم. من عاشق مهناز بودم و نمیتوانستم با یک جواب نه از او بگذرم اما اصرارهای من بیفایده بود و پدر مهناز پایش را در یک کفش کرده بود که دخترش را به من نمیدهد. یک شب که مقابل خانه مقتول با مهناز صحبت میکردم و هر دو مأیوس از رسیدن به هم بودیم، عصبانی شدم و با مشت به شیشه پنجره زدم که شیشه شکست. همین مسأله چوبی شد بالای سر من که بعد از آن حشمت علیه من استفاده میکرد و هر جا مینشست، میگفت آرش اگر آدم درستی بود، مثل دیوانهها شیشه نمیشکست. تمام اینها یک طرف و زمانی حالم خیلی بد شد که متوجه شدم پسری پولدار به خواستگاری مهناز رفته و خانواده او نیز با این خواستگاری موافقت کردهاند.
متهم جوان با کف دستش اشکهایش را پاک کرد و گفت: پنج سال از عمرم را گذاشته بودم و مضحکه دست عام و خاص شده بودم و حالا مهناز را خیلی راحت از دست میدادم. نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم و برای صحبت با حشمت سراغ او رفتم. میدانستم مسیر رفت و آمدش کجاست و به انتظارش نشستم. حشمت اما به جای اینکه به من و حرفهایم گوش کند، شروع به توهین و فحاشی کرد. عصبانی شده بودم و نمیدانستم چهکار باید انجام دهم. هیچ کاری از دستم برنمی آمد و یک لحظه از روی عصبانیت حشمت را هل دادم و او تعادلش را از دست داد و عقب عقب رفت و سرش به تنه درخت خورد و بعد از چند لحظه روی زمین افتاد. با افتادن حشمت ابتدا فرار کردم اما بعد وجدانم قبول نکرد و سراغش رفتم. او را داخل خودرویم گذاشتم تا به بیمارستان برسانم اما کمی که حرکت کردم متوجه شدم او نفس نمیکشد. صدایش کردم، بیفایده بود. ترسیده بودم، چه کسی باور میکرد که من به عمد دست به قتل نزدهام. نمیخواستم بلایی سر او بیاید. تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که جسد را در منطقهای پرت و دور افتاده رها کنم. به سمت خارج از شهر رفتم و با دیدن دیوارهای گاوداری جنازه را آنجا انداخته و متواری شدم. در این مدت هم از عذاب وجدان لحظهای آرامش نداشتم. ای کاش میشد زمان را به عقب برگرداند. عشق مهناز زندگیام را آتش زد.
متهم پس از اعتراف به قتل به زندان منتقل شد و خانواده مقتول برای او حکم قصاص درخواست کردند.