پرواز در نفت سیاه
«خاطرههایی که دارم، شبیه پرندههایی هستن که افتادهان توی نفت سیاه، ولی بههرحال، خاطرهان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، اینجوریه. مثل روغن سوخته ته بخاریها» هیچ چیز «منگی»، شبیه به داستانهای فرانسوی نیست.
از معاصرها گرفته تا دورتر. منگی، یک داستان آمریکایی تمامعیار است. جویدههای فکر مرد جوان معمولی که هر روز به سر کارش در کشتارگاه میرود و بدون فیلسوفمآبی بخصوص فرانسوی که هر شهروندی را یک اندیشمند نشان میدهد، بدبختیهای روزمرهاش را با بیتفاوتی روایت میکند. مرد، درحاشیه شهر و درنزدیکی یک مرکز بازیافت زباله با مادربزرگش زندگی میکند. جز زباله، چیز بیشتری از کودکی به خاطر ندارد. صبح به صبح با دوچرخه در خواب تا کشتارگاه میراند و آنجا تا غروب همراه با چند نفر دیگر، گاوها و خوکها را میکشد. کارش را دوست ندارداماباآن میتواند گاهی تکهگوشتی به خانه بیاورد و تحویل مادربزرگ دهد تا او هم غرغرکنان سرکوفتش بزند که اگر درس خوانده بود و در اداره بازیافت مشغول شده بود،حالا اوضاع این نبود. مادربزرگ، هیچ کمکی به اوضاع نمیکند.همیشه ناراضی است وهیچ چیزی راکه به نفعش نباشد، بهیاد نمیآورد. نه کودکی نکبتبار او را به یاد میآرود و نه حتی آشغالهای «مفیدی» که اوگاه وبیگاه، ازاطراف پیدا کرده تا بتوانند زندگی بهتری داشته باشند.حسی که مرد به کار دارد، بازتاب حس بیشتر ما در زندگی مدرن به کارهای بیثمری است که انجام میدهیم.
نویسنده: ژوئل اگلوف
مترجم: اصغر نوری
نشر: افق
سال انتشار: 1398
نویسنده: ژوئل اگلوف
مترجم: اصغر نوری
نشر: افق
سال انتشار: 1398