چرا داغ دل ما تازه مونده...
حامد عسکری
كبریت میكشم:
ما چهارده تا نوه بودیم. 9 تا پسر و بقیه دختر. پدرانمان در روستا معلم بودند. صبحها خورشیدنزده خوابآلود و خمار بیدارمان میكردند میآوردند خانه بیبی، بعد خودشان برمیگشتند دم ایستگاه كه سوار مینیبوس روستا شوند و بروند مدرسه. خانه بیبی انتهای یك كوچه بنبست بود. میرفتیم توی خانه و خودی به بیبی نشان میدادیم و حضور میزدیم و بعد دوباره ول میشدیم توی حیاط. یك حیاط میگویم یك حیاط میشنوید. خانه بیبی گوهر یك خانه باغ بود. وارد كه میشدی انبوه درختان خرما و پرتقال و نارنگی و نارنج و انار بود. بعد یك عمارت ششاتاقه خشت و گلی و پشتش دوباره یك باغ كه فقط خرما داشت. توی این خانه باغ ما چهارده تا نوه بودیم و چهارده تا تاببسته بودیم. بازیها هم تنوع زیادی داشت از تاب بازی تا گل بازی و آب ریختن در لانه مورچهها و كارتن آتش دادن دم لانه زنبورهای گاوی بگیر تا انار دزدی از باغات همجوار و توت خوری روی پشت بامهای همسایه. برای ما چهارده تا نوه هیچكس تولد نگرفت. هیچ كداممان مهد نرفتیم. هیچكداممان یك عكس با لباس آدمیزاد و شیكانپیكان خوشتیپ نداریم، ولی ما خیلی كودكی كردیم. ما خوشبختترین بچههای عالم بودیم... .
كبریت میكشم:
سهشب قبلش خواهرم سر سفره صبحانه گفت باباحبیب من دیشب خواب بد دیدم. مادرم گفت برو برای آب روان تعریف كن. خواهرم رفت توی حیاط شیر آب را باز كرد. اندازه دم موش آب میرفت. خوابش را تعریف كرد. بعد برگشت گفت تعریف كردم. مادرم گفت: حالا برای ما هم تعریف كن. حمیده گفت: خواب دیدم یك مار به كلفتی یك قطار از ارگ آمده بیرون و همینطور كه راه میرود خانه را خراب میكند و خانهها تباه میشوند، خاكستر میشوند. بابایم كه تازه شلوار بیرونش را پوشیده بود یك پانصدتومانی از جیبش درآورد و گفت: فاطمه بگردون دور سر بچهها صدقه بده. مادرم پانصدی را گرفت و گفت: چهار قل بخونین بلا دوره.
كبریت میكشم:
پنجشنبه عصر بود. یك پیشلرزه آمد. خیلی سرد بود. بیبی آن شب مهمان ما بود. گفت: امشب شب نالمونه حبیب. برو از حاج معصومه یك خروس رسمی بخر سر ببر. باد سرخ میاد. هوهو تو نخلا پیچیده. از شب ناله شغال میچكه. پابه ماهن حكما. نكبت داره... تباه میشیم. بابا گفت چشم. ما ترسیده بودیم. بابا گفت امشب جا را توی هال بیندازیم. هیچكسی توی اتاقش نخوابد. من تازه تخت خریده بودم. اتاقم یك در به حیاط داشت. قدی كردم. رفتم توی تختم خوابیدم. پدرم به غرورم احترام گذاشت و چیزی نگفت. خوابیدیم. پدرم برای نماز صبح همه را بیدار كرده بود. توی حیاط وضو گرفتم و داشتم ساعدهایم را به گرمای بخاری نوازش میكردم. مار بزرگ از ارگ انگار بیرون آمده بود. به نزدیكیهای خانه ما رسیده بود. داشتیم الك میشدیم. ریختیم بیرون. خاك بود... خاك بود ... خاك بود... .
كبریت میكشم:
تا چهل روز بعد از زلزله نماز نمیخواندم. منكر همه چیز شده بودم. توی كتم نمیرفت. یعنی چی؟ كمكها خیلی بود. محبتها خیلی بود، اما از اطراف زخم زبانها هم میرسید: زكات نمیدادهاند، كفر زیاد میگفتهاند، خمس نمیدادهاند، تریاكفروشی میكردند، آه مادران معتادها گرفتارشان كرد. برهوت بودم. از یك ستاد اسكان یك چادر گرفتم. یك چادر سفید شش نفره. ولی تنها بودم. از خانواده فاصله گرفتم و گفتم میخواهم تنها باشم. توی خرت و پرتهای خانهمان پنج برگهA4 پیدا كردم و یك ماژیك. روی هر كدامشان یك اسم نوشتم: محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین(علیهم السلام) محمد را با سوزن چسباندم به سقف چادر باقی اسامی متبركه را هركدام به یك دیوار پارچهای چادر. خودم را زندانی كرده بودم. یك علاءالدین داشتم. یك باكس آب معدنی چند تا قوطی كنسرو و چندتا پتو. رسولی بودم گریخته به غاری. چهلروزی از غار پارچهایام بیرون نمیآمدم. جز برای تجدید وضو و نفت كردن چراغ. فقط دراز میكشیدم و خیره میشدم. به سقف خانه پارچهایم. اینطوری نمیشد. باید مبعوث میشدم...
كبریت میكشم:
آن چهارده تا نوه بزرگ شدند. سری توی سرها درآوردهاند. یكیشان تاجر خرماست، یكیشان معلم. یكیشان مدیرفروش یك كارخانه معتبر است و یكیشان به آمریكا مهاجرت كرده. خانه بیبی نخلهایش خشكید. چند واحد مسكونی همان نوهها توی همان زمین ساختند. آن چهارده تا نوه حالا همهشان یا پدرند یا مادر. هرازگاهی به لطف شبكههای اجتماعی حالی از هم میپرسیم و مرور خاطراتی میكنیم.
نمیدانم مردن در زلزله باشكوهتر بود یا زنده ماندن از زلزلهای آنچنان مهیب. هرچه كه هست این را مطمئنم كه من هنوز جرات نمیكنم برای خانهمان لوستر بخرم. هنوز بعد از پانزده سال از بوی تن ماهی عقم میگیرد و توی بهشت زهرای بم از ماشین پیاده نمیشوم. من پانزده سال است از زنده بودن خجالت میكشم.
ما چهارده تا نوه بودیم. 9 تا پسر و بقیه دختر. پدرانمان در روستا معلم بودند. صبحها خورشیدنزده خوابآلود و خمار بیدارمان میكردند میآوردند خانه بیبی، بعد خودشان برمیگشتند دم ایستگاه كه سوار مینیبوس روستا شوند و بروند مدرسه. خانه بیبی انتهای یك كوچه بنبست بود. میرفتیم توی خانه و خودی به بیبی نشان میدادیم و حضور میزدیم و بعد دوباره ول میشدیم توی حیاط. یك حیاط میگویم یك حیاط میشنوید. خانه بیبی گوهر یك خانه باغ بود. وارد كه میشدی انبوه درختان خرما و پرتقال و نارنگی و نارنج و انار بود. بعد یك عمارت ششاتاقه خشت و گلی و پشتش دوباره یك باغ كه فقط خرما داشت. توی این خانه باغ ما چهارده تا نوه بودیم و چهارده تا تاببسته بودیم. بازیها هم تنوع زیادی داشت از تاب بازی تا گل بازی و آب ریختن در لانه مورچهها و كارتن آتش دادن دم لانه زنبورهای گاوی بگیر تا انار دزدی از باغات همجوار و توت خوری روی پشت بامهای همسایه. برای ما چهارده تا نوه هیچكس تولد نگرفت. هیچ كداممان مهد نرفتیم. هیچكداممان یك عكس با لباس آدمیزاد و شیكانپیكان خوشتیپ نداریم، ولی ما خیلی كودكی كردیم. ما خوشبختترین بچههای عالم بودیم... .
كبریت میكشم:
سهشب قبلش خواهرم سر سفره صبحانه گفت باباحبیب من دیشب خواب بد دیدم. مادرم گفت برو برای آب روان تعریف كن. خواهرم رفت توی حیاط شیر آب را باز كرد. اندازه دم موش آب میرفت. خوابش را تعریف كرد. بعد برگشت گفت تعریف كردم. مادرم گفت: حالا برای ما هم تعریف كن. حمیده گفت: خواب دیدم یك مار به كلفتی یك قطار از ارگ آمده بیرون و همینطور كه راه میرود خانه را خراب میكند و خانهها تباه میشوند، خاكستر میشوند. بابایم كه تازه شلوار بیرونش را پوشیده بود یك پانصدتومانی از جیبش درآورد و گفت: فاطمه بگردون دور سر بچهها صدقه بده. مادرم پانصدی را گرفت و گفت: چهار قل بخونین بلا دوره.
كبریت میكشم:
پنجشنبه عصر بود. یك پیشلرزه آمد. خیلی سرد بود. بیبی آن شب مهمان ما بود. گفت: امشب شب نالمونه حبیب. برو از حاج معصومه یك خروس رسمی بخر سر ببر. باد سرخ میاد. هوهو تو نخلا پیچیده. از شب ناله شغال میچكه. پابه ماهن حكما. نكبت داره... تباه میشیم. بابا گفت چشم. ما ترسیده بودیم. بابا گفت امشب جا را توی هال بیندازیم. هیچكسی توی اتاقش نخوابد. من تازه تخت خریده بودم. اتاقم یك در به حیاط داشت. قدی كردم. رفتم توی تختم خوابیدم. پدرم به غرورم احترام گذاشت و چیزی نگفت. خوابیدیم. پدرم برای نماز صبح همه را بیدار كرده بود. توی حیاط وضو گرفتم و داشتم ساعدهایم را به گرمای بخاری نوازش میكردم. مار بزرگ از ارگ انگار بیرون آمده بود. به نزدیكیهای خانه ما رسیده بود. داشتیم الك میشدیم. ریختیم بیرون. خاك بود... خاك بود ... خاك بود... .
كبریت میكشم:
تا چهل روز بعد از زلزله نماز نمیخواندم. منكر همه چیز شده بودم. توی كتم نمیرفت. یعنی چی؟ كمكها خیلی بود. محبتها خیلی بود، اما از اطراف زخم زبانها هم میرسید: زكات نمیدادهاند، كفر زیاد میگفتهاند، خمس نمیدادهاند، تریاكفروشی میكردند، آه مادران معتادها گرفتارشان كرد. برهوت بودم. از یك ستاد اسكان یك چادر گرفتم. یك چادر سفید شش نفره. ولی تنها بودم. از خانواده فاصله گرفتم و گفتم میخواهم تنها باشم. توی خرت و پرتهای خانهمان پنج برگهA4 پیدا كردم و یك ماژیك. روی هر كدامشان یك اسم نوشتم: محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین(علیهم السلام) محمد را با سوزن چسباندم به سقف چادر باقی اسامی متبركه را هركدام به یك دیوار پارچهای چادر. خودم را زندانی كرده بودم. یك علاءالدین داشتم. یك باكس آب معدنی چند تا قوطی كنسرو و چندتا پتو. رسولی بودم گریخته به غاری. چهلروزی از غار پارچهایام بیرون نمیآمدم. جز برای تجدید وضو و نفت كردن چراغ. فقط دراز میكشیدم و خیره میشدم. به سقف خانه پارچهایم. اینطوری نمیشد. باید مبعوث میشدم...
كبریت میكشم:
آن چهارده تا نوه بزرگ شدند. سری توی سرها درآوردهاند. یكیشان تاجر خرماست، یكیشان معلم. یكیشان مدیرفروش یك كارخانه معتبر است و یكیشان به آمریكا مهاجرت كرده. خانه بیبی نخلهایش خشكید. چند واحد مسكونی همان نوهها توی همان زمین ساختند. آن چهارده تا نوه حالا همهشان یا پدرند یا مادر. هرازگاهی به لطف شبكههای اجتماعی حالی از هم میپرسیم و مرور خاطراتی میكنیم.
نمیدانم مردن در زلزله باشكوهتر بود یا زنده ماندن از زلزلهای آنچنان مهیب. هرچه كه هست این را مطمئنم كه من هنوز جرات نمیكنم برای خانهمان لوستر بخرم. هنوز بعد از پانزده سال از بوی تن ماهی عقم میگیرد و توی بهشت زهرای بم از ماشین پیاده نمیشوم. من پانزده سال است از زنده بودن خجالت میكشم.