اشتباه  عاشق و معشوق

اشتباه عاشق و معشوق

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

  در روزگاران قدیم، جوانی عاشق و دلباخته دختری زیباروی که فرزند یکی از اشخاص معتبر بود شد، به‌طوری که دائما در سر کوچه‌ای که خانه دختر در آن قرار داشت می‌نشست و خاک کوچه را جمع می‌کرد و بر سر و روی خود می‌ریخت و در فراق معشوق ناله و زنجموره سر می‌داد و آبروریزی می‌کرد. پس از مدتی معشوق در اثر مشاهده پایمردی و استمرار وی در مقوله عاشقی پس از مشورت با پدرش که مردی منطقی و دنیادیده بود تصمیم گرفت جوان عاشق را نزد خود بخواند تا حرفش را بشنود. پس یکی از خدمتکاران خانه را با پیغامی مبنی بر اینکه صرفا برای صحبت نزد وی بیاید، نزد وی فرستاد. جوان عاشق چون پیغام معشوق را شنید خاک کوچه را از سر و صورت خود تکاند و نزد معشوق شتافت. وقتی به نزد معشوق رسید گریه سر داد و از جیب خود کاغذهایی حاوی اشعاری که در دوره فراق سروده بود بیرون آورد و شروع به خواندن آنها کرد. معشوق به شعرهای وی که سرشار از آه و ناله و سوز و گداز بود گوش کرد تا آنکه حوصله‌اش سر رفت و گفت: این شعرها را برای کی گفته‌ای؟ جوان عاشق گفت: برای تو ای معشوق نازنین. معشوق گفت: اکنون من در کنار تو نشسته‌ام و این بدان معناست که فصل فراق و هجران و فلان به سر آمده اما تو به‌جای آنکه با من سخن بگویی و از وصال مقدماتی لذت ببری، برای من شعر سوزناک می‌خوانی؟ وی همچنین زیرلب افزود: اسکل. جوان عاشق گفت: نمی‌دانم چرا حالی را که در حال فراق داشتم اکنون ندارم. معشوق گفت: به‌خاطر اینکه اسکلی. جوان عاشق گفت: نه، بی‌شوخی. معشوق گفت: تو عاشق حال خودت هستی نه عاشق من. جوان عاشق گفت: حالا چه کنیم؟ معشوق گفت: برو و هروقت عاشق من شدی با خانواده بیا و با بابایم صحبت کن. جوان عاشق چون این سخن بشنید از نزد معشوق برخاست و رفت و تا این لحظه از سرنوشت وی خبری در دست نیست. معشوق نیز چندی بعد با شریک بابایش که مردی عاقل و سرمایه‌دار بود ازدواج کرد و از وی صاحب شش فرزند شد و تا آخر عمر زندگی کرد.