پسر‌عمو به کوفه نیا

همراه با مسلم ابن عقیل پسر‌عمو و فرستاده امام‌حسین(ع) در کوچه سرگردانی و سر به گریبانی

 پسر‌عمو به کوفه نیا

 غربت، برخلاف تنهایی و انزوا، حس خودخواسته‌ای نیست، حالتی نیست که انتخاب خودت باشد، دچارش می‌شوی. غربت نه دفعی و به یک‌باره که تدریجی و کم‌کم اتفاق می‌افتد... کم‌کم می‌بینی خودتی و خودت... و همین است که غریب عزیز است و غریبه مبهم و شک بر‌انگیز.
غریبه نبود... همه می‌شناختندش... برایش سر و دست می‌شکستند، سر خواستنش کم مانده بود روی هم شمشیر بکشند، اگر می‌خواست درخواست‌ها را اجابت کند و به همه بله بگوید یکی باید می‌بود که وعده شام کجا دعوت است و ناهار کجا را یادداشت کند... شوخی نبود. سفیر حسین بود و آمده بود که مقدمات دیپلماتیک سفر حسین را هماهنگ کند، آمده بود کم و کاستی‌ها را ببیند و فرصت‌ها و ظرفیت‌ها را آنالیز کند و طی گزارشی به حسین بفرستد و حسین تحلیل کند و تصمیم بگیرد... 18‌هزار نامه هر‌کدام بیش از دو امضا در بیعت با حسین یعنی این‌که کوفه، کوفه یزید که شهری بسیار استراتژیک و تصمیم‌ساز بود، عملا سقوط کرده است و حکومت باید فکری کند. همه‌چیز خوب پیش می‌رفت، کف دست بو نکرده بود که کوفی مرامش همین است؛ عافیت‌طلب است و ترسو و منفعت‌سنج.... رو برگردانی برادرش را به دامنی جو و خورجینی پیاز می‌فروشد و انگار نه انگار برادری داشته؛ کف دست بو نکرده بود و برای حسین از خوبی کوفه نوشت، نوشت بیا که فقط تو را کم دارند، بیا که اینها بزرگ‌تر ندارند، بیا که حق به حقدار برسد و یزید را سر جایش بنشانیم. نوشت بیا و ای‌کاش فقط می‌نوشت بیا! نوشت با زن و بچه بیا و سنگ نمی‌دید روی انگشت‌هایش بکوبد که ای کاش نمی‌نوشت!
کوفه یک شهر نظامی بود، شبیه یک پادگان بزرگ که هر قبیله‌ای گردان‌هایی در آن مستقر کرده بود و به وقت، حکومت از آنها در فتوحات و درگیری‌ها استفاده می‌کرد؛ ایرانی هم کم نداشت؛ شهروند درجه دو بودند و در مناسبات سیاسی بازی‌شان نمی‌دادند و بیشتر کار‌آفرین بودند و کشاورز و از بیت‌المال هم به دستور خلیفه دوم و بعدها معاویه سهمی تقریبا نداشتند. عبيدا... فرماندهان قبایل را جمع کرد و گفت: ما بنی‌امیه را می‌شناسید، خون کردن برایمان دواگلی است، عین کدو جمجمه می‌ترکانیم و از خون باکی نداریم. حسین از دین خارج شده و بر علیه خلیفه یزید، شوریده و هرکس با او باشد خونش مباح است و قتلش واجب! این سیم و زر و سکه و مقام و منصب، بنشینید مثل آدم زندگی‌تان را بکنید و سری که درد نمی‌کند را دستمال نبندید، سران چشمی به هم انداختند و همان‌طور که کیسه‌های اشرفی را پرشالشان جاگیر می‌کردند حسین را بی‌خیال شدند؛ حسین را و فرستاده‌اش را.
بچه نگاه به بزرگترش می‌کند. جلسه که تمام شد، نه خانی آمده بود نه خانی رفته بود! مسلم اصلا کی بود...
ورق برگشته بود و حالا سر نخواستنش دعوا بود، هیچ‌کس عزیز حسین را نه به‌دليل پسرعموی حسین بودن که طبق رسم مهمان‌نوازی و شرافت عربی هم عزت نکرد.
تنها بود. تنها‌تر از جنین در بطن مادر. ماه روی تنهایی‌اش می‌تابید و همه جیرجیرک‌های کوفه برایش مرثیه‌خوان بودند؛ مرثیه‌های ممنوع. خودش بود و شمشیرش. قرنیه که تنگ می‌کرد از دور، پشت دیوارهای پوک و شوره بسته شهر سایه‌هایی در گاوگم غروب، گم و پیدا می‌شدند. دستار دور سر و صورت پیچیده بود و کوچه‌ها، او را قدم می‌زدند. خانه‌ها گرده به گرده کنار هم قطار شده بودند و دیوارهایشان به شانه‌های هم فشار می‌آوردند و این شهر هزار کوچه هزار‌رنگ، یک اتاق نداشت که مهمان این شهر، چکمه‌ای دربیاورد و کمری راست کند و پیاله‌ای آب بنوشد...
روی پله دو ‌در خانه‌ای نشست، دستار از چهره باز کرد. بوی گس خاک و طعم تلخ تشنگی به کامش ریخت. بیخ حلقش طعم گونه‌ای گیاه ناشناس می‌داد و فلز. انگشت‌های دردناکش را توی چکمه‌هایش تکان داد و حباب بین مفصل‌ها را شکست. غریبی هزار عوارض دارد، یکی‌اش هم استخوان‌درد.‌ شمشیر از حمایل باز کرد و جای خنک و خیس تسمه چرمی آن روی شانه چپش را خاراند، نوک غلاف را بر شن‌های کوفته کف کوچه گذاشت، دو کف دست بر منتهی‌الیه شمشیر دسته استخوانی‌اش گذاشت و چشم بست. تاریکی آدمی را شنواتر می‌کند انگار،‌ آنقدر شنوا که گاهی ممکن است همه صداهای جهان را بشنوی؛ اول صدای جیرجیرکی را شنید در چاک دیوار پشت سرش؛ بعد صدای لزج و چسبناک و متعفن کفتارها و شغال‌ها که روی دوش شنبادی بد‌بو می‌آمد و روی در و دیوار داغمه می‌بست را شنید و بعد از دورترها، خیلی دورترها صدای زنگ شتران کاروان را شنید. غربت با آدم چه‌ها که نمی‌کند. پشت پلک‌هایش همه کاروان را مجسم کرد؛ کجاوه اول، کجاوه دومی که قهوه‌ای تنباکویی بود،کجاوه سومی که از آن صدای نرم نوزادی می‌آمد که وقتی می‌خندید انگار در دشت، هزار شتر شکر خوزستان خالی کرده باشند. ماه می‌تابید و مرد به انگشت‌هایش نگاه می‌کرد و به این فکر می‌کرد کاش فلج می‌شدید،‌ کاش نافرمانی می‌کردید،‌ دلش می‌خواست همه توان و رمقش را جمع کند،‌ آنقدر که برود بنشیند روی دوش باد و به امیرکاروان برسد ولی نمی‌توانست. باد نرم توی موهایش می‌زد. جیرجیرک مویه می‌کرد. ماه پش ابر قایم‌بازی‌اش گرفته بود. مرد سر بلند کرد رو به ماه و گفت:حسین کوفه نیا... نیا پسر‌عمو.




مسلم‌بن‌ عقیل كه بود
مسلم‌بن عقیل فرزند عقیل‌بن ابی‌طالب، پسرعموی امام حسین(ع) و سفیر او در كوفه كه برای بررسی اوضاع و بیعت گرفتن از اهالی كوفه به وقت قیام عاشورا به این شهر رفته بود. مسلم که در خانواده‌ای صاحب علم رشد كرده بود، در زمان قیام امام حسین در آغاز میانسالی بود و دو فرزند داشت.
او كودكی‌اش را در كنار امام حسن(ع) و امام حسین(ع) گذرانده بود، با یكی از بستگان خاندان پیامبر ازدواج كرده و در برخی نبردها از جمله جنگ صفین حضور داشت. بعد از روی كار آمدن عبیدا... در كوفه و وحشت كوفیان از او، مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند. او در شهر كوفه تنها ماند و جان‌پناهی نداشت؛ تا این‌كه زنی به نام طوعه به مسلم پناه داد، اما پسر طوعه مسلم را به عوامل حكومت فروخت. او به جرم همراهی با سالار شهیدان دستگیر شد و ابن زیاد دستور داد كه سرش را از بدنش جدا كنند. مسلم‌بن ‌عقیل در ذی‌الحجه سال ۶۰ هجری به شهادت رسید.