احتمالا بهشت جایی است که هر چه بخواهی میتوانی برداری و پولش را آخر ماه از حقوقت کم کنند!
زنده باد زندگی کارمندی
طاهره آشیانی روزنامهنگاری که طعم ماکارونی شکلی کودکی هنوز زیر زبانش است
اولین مواجهه من با زندگی کارمندی زمانی بود که پنج سالم بود و از نیشابور به تهران آمدیم و یکراست رفتیم خانه خواهرم که ازدواج کرده و مقیم تهران شدهبود. قبل از آن هم به خانه خواهرم رفتهبودیم اما من متوجه زندگی خوب کارمندی نشدهبودم. این بار اما فرق داشت و خواهرم روزی من و مادرمان را برد فروشگاه تعاونی مصرف اداره شوهرش. راستش را بخواهید تا قبل از آن چنین فروشگاه بزرگی ندیدهبودم که از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت شود. قبل از آن هر چه دیده بودم، بقالیهای کوچک نیشابور بود که خوراکیهای مشخصی میفروختند. آن فروشگاه بزرگ همه چیزدار یک مزیت بینظیر دیگر هم داشت، هر چی دوست داشتی از قفسهها برمیداشتی و پولش را آخر ماه از حقوق شوهرخواهرت کم میکردند! خوب یادم است برای اولین بار در همین فروشگاه بود که ماکارونی شکلی دیدم که خواهرم به آنها میگفت گوش ماهی. بزرگ بود و خواهرم روز بعد برای ناهار پخت و هنوز هم بعد از سالها مزه و طعمش یادم مانده. از همان روز و همان فروشگاه بود که کارمندی برایم شد یک آرزو و یک زندگی ایدهآل. البته این حس زمانی تشدید شد که یک روز دیگر خواهرم مرا برد درمانگاه اداره شوهرش و در بخش دندانپزشکی دندانهایم را معاینه کردند. همه چیز مرتب و منظم بود و من هی لذت میبردم.
اینها را به یاد داشتم تا رفتم مدرسه و دوستانی پیدا کردم که پدر یا مادرشان کارمند بودند و رفت و آمد به خانه آنها باز هم به من که فرزند یک خانواده کشاورز و باغدار بودم ثابت کرد زندگی کارمندی بهترین زندگی است که آدمها میتوانند تجربه کنند. راستش را بخواهید از همان زمان بود که تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم هم خودم کارمند شوم و هم با یک کارمند ازدواج کنم و در زندگی مرفه و لوکس غوطهور شوم و از فروشگاه شرکت تعاونی مصرف هر چه که دوست دارم بخرم و یک ماه بعد یا به صورت اقساطی در چند ماه پول آن را پرداخت کنم. این رویاها اما دیری نپایید و انقلاب شد و همه چیز به هم ریخت و شکل و شمایل همه چیز تغییر کرد و جنگ را هم به انقلاب اضافه کنید و کارمندهایی که نوبتی باید به جبهه میرفتند. بزرگتر شدم و جامعه ایرانی سنتی تغییر کرد و من به چشم خود دیدم که کاسبها و همان بقالهای کوچک شهر ما چطور حتی در زمان جنگ دکانهای کوچک را بزرگتر کردند و بعد از جنگ شدند «سوپری» و پر از قفسههایی که کم کم بزرگتر و بزرگتر میشدند. دلالها هم نانشان روغنی شد، به خصوص دلالان زمین و آنهایی که در کار خرید و فروش خانه و زمین بودند و به آنها میگفتند بنگاهدار و مادر من البته به شدت از این شغل بنگاهداری بدش میآمد و همهشان را «حرومخور» میدانست.
من بزرگ شدم و سبک زندگیها تغییر کرد و ایران عوض شد و دیگر سکه کارمندان عیاری نداشت و همسایهها و دوست و آشنا و فامیل ترجیح میدادند دختر به مردی شوهر بدهند که شغل آزاد دارد نه کارمندی که هشتش در گرو نهاش است و همیشه مقروض و قسطبده است و البته دیگر از آن فروشگاههای بزرگ و جادویی شرکت تعاونی هم نمیتواند خرید کند چون دیگر آن فروشگاهها وجود خارجی نداشتند.
من بزرگ شدم و زیاد درباره کارمندی و زندگی کسالتبار کارمندی و حقوق بخور نمیر و اینجور چیزها شنیدم اما راستش را بخواهید همان خاطرات کودکی برایم کافی است تا هنوز هم بگویم زنده باد زندگی کارمندی!
اینها را به یاد داشتم تا رفتم مدرسه و دوستانی پیدا کردم که پدر یا مادرشان کارمند بودند و رفت و آمد به خانه آنها باز هم به من که فرزند یک خانواده کشاورز و باغدار بودم ثابت کرد زندگی کارمندی بهترین زندگی است که آدمها میتوانند تجربه کنند. راستش را بخواهید از همان زمان بود که تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم هم خودم کارمند شوم و هم با یک کارمند ازدواج کنم و در زندگی مرفه و لوکس غوطهور شوم و از فروشگاه شرکت تعاونی مصرف هر چه که دوست دارم بخرم و یک ماه بعد یا به صورت اقساطی در چند ماه پول آن را پرداخت کنم. این رویاها اما دیری نپایید و انقلاب شد و همه چیز به هم ریخت و شکل و شمایل همه چیز تغییر کرد و جنگ را هم به انقلاب اضافه کنید و کارمندهایی که نوبتی باید به جبهه میرفتند. بزرگتر شدم و جامعه ایرانی سنتی تغییر کرد و من به چشم خود دیدم که کاسبها و همان بقالهای کوچک شهر ما چطور حتی در زمان جنگ دکانهای کوچک را بزرگتر کردند و بعد از جنگ شدند «سوپری» و پر از قفسههایی که کم کم بزرگتر و بزرگتر میشدند. دلالها هم نانشان روغنی شد، به خصوص دلالان زمین و آنهایی که در کار خرید و فروش خانه و زمین بودند و به آنها میگفتند بنگاهدار و مادر من البته به شدت از این شغل بنگاهداری بدش میآمد و همهشان را «حرومخور» میدانست.
من بزرگ شدم و سبک زندگیها تغییر کرد و ایران عوض شد و دیگر سکه کارمندان عیاری نداشت و همسایهها و دوست و آشنا و فامیل ترجیح میدادند دختر به مردی شوهر بدهند که شغل آزاد دارد نه کارمندی که هشتش در گرو نهاش است و همیشه مقروض و قسطبده است و البته دیگر از آن فروشگاههای بزرگ و جادویی شرکت تعاونی هم نمیتواند خرید کند چون دیگر آن فروشگاهها وجود خارجی نداشتند.
من بزرگ شدم و زیاد درباره کارمندی و زندگی کسالتبار کارمندی و حقوق بخور نمیر و اینجور چیزها شنیدم اما راستش را بخواهید همان خاطرات کودکی برایم کافی است تا هنوز هم بگویم زنده باد زندگی کارمندی!