یادکردی از استاد علی صفائی حائری در بیست و سومین سالگرد درگذشتش
مؤسسهای در کوچههای قدیمی قم
شاید عجیب و شگفتانگیز باشد که در هیاهوی پرتغالی رنگ نمایشگاه کتاب، باید کنار غرفهای متراکم و پرمخاطب که نشانی از زرق و برقهای امروزی و جوانپسند ندارد. نه آرایش غرفه و فروشندگانش و نه ظاهر بسیاری از کتابهایش، اما شاهد خیل جوانهایی هستی که با هزار سر و شکل ظاهر ایستادهاند؛ تورق میکنند و در حیرت مشاوره میگیرند برای خرید کتابها.
هفت سال پیش را خوب یادم هست. حال عجیبم را وقتی اولین جملات را از او، زیر پستی خواندم؛ آنهم درست در روزهای پر درد و رنجی که زیر آوار متروپل برای نفس کشیدن تقلا میکردم:
دنیا در بلا پیچیده شده،
از بلا گریزی نیست بلکه باید بهره ببری؛
با بلاست که آدمی، میشکند، انکسار مییابد و میفهمد چه وابستگیهای پوچی داشته و مهمتر آنکه میفهمد برای این دنیا ساخته نشده.
عین. صاد؛ نامی که همان وقت در اوج بهت و شگفتی و سبکی از جملات شگفتانگیزش جستوجو کردم و رسیدم به استاد علی صفایی حائری.
ساختمان ساده موسسه را همین چند سال پیش پیدا کردم؛ در کوچه پس کوچههای باریک یکی از خیابانهای قدیمی شهر قم؛ که اسم لیلهالقدر با رنگ سبز، روی دیوار سیمانی کنار در با دست نوشته شده بود.از تهران، کتابها را در سایت موسسه جستوجو کردم. سیر مطالعاتی فرد و اجتماع و رشد را آنجا برای اولینبار دیدم.از همانوقت سر و کارم افتاد به خرید آنلاین و فروشگاه کیهان میدان انقلاب.
عین. صاد، درست مثل یک پدر پرمهر، دستهای لرزانم را گرفت و مرا راهی دنیایی بهخصوص کرد. دنیای عجیب و بیانتهای انسان و عاشقانه آرام او با خدا.
گویی شیخ، با همان آهنگ دلسوز بیانش، لحظه به لحظه، نجوایی آشنا را با ادبیاتی اعجازگونه به عمق جانم مینشاند و بذری تازه در روحم میکاشت.
لابهلای جملات رشد و صراط و جمعخوانیهای حرکت زندگی کردم و حرفها و آیههای قرآن را جور دیگری شنیدم و جوانه زدم. هرقت قطره آبی به تشنگی گلدانهایم دادم، جملات تربیت کودک و انسان در دو فصل و نامههای بلوغ در ذهنم مجسم شد.
در سه جلد ردپای نور، پای حرفهای محبوبه خانم، دختر استاد، سبک زندگی و سیره ساده و صمیمی شیخ را مثل رازهای پنهان در لایههای دم و بازدم، نفس کشیدم و به سمت نور رشد کردم.نیمهشبهای رمضان را با قطرههای اشک بر جملات «قدر» و «اخبات» صبح کردم و محرم را با «عاشورا» و...
هفت سال پیش، تنها شروع کردم ولی ما قطره قطره دریا شدیم.حالا در جمع دغدغهمندمان، در میدان فعالیتها، جملات «جمعها و حاصل جمعها» را زمزمه میکنیم و در جریان و تلاشمان، میان غم و شادی و سخت و آسان زندگی، آهنگی مدام گوشه دلمان نجوا میکند: دل آدمی بزرگتر از این زندگی است و این راز تنهایی اوست ...
فاطمه شایانپویا - نویسنده
دنیا در بلا پیچیده شده،
از بلا گریزی نیست بلکه باید بهره ببری؛
با بلاست که آدمی، میشکند، انکسار مییابد و میفهمد چه وابستگیهای پوچی داشته و مهمتر آنکه میفهمد برای این دنیا ساخته نشده.
عین. صاد؛ نامی که همان وقت در اوج بهت و شگفتی و سبکی از جملات شگفتانگیزش جستوجو کردم و رسیدم به استاد علی صفایی حائری.
ساختمان ساده موسسه را همین چند سال پیش پیدا کردم؛ در کوچه پس کوچههای باریک یکی از خیابانهای قدیمی شهر قم؛ که اسم لیلهالقدر با رنگ سبز، روی دیوار سیمانی کنار در با دست نوشته شده بود.از تهران، کتابها را در سایت موسسه جستوجو کردم. سیر مطالعاتی فرد و اجتماع و رشد را آنجا برای اولینبار دیدم.از همانوقت سر و کارم افتاد به خرید آنلاین و فروشگاه کیهان میدان انقلاب.
عین. صاد، درست مثل یک پدر پرمهر، دستهای لرزانم را گرفت و مرا راهی دنیایی بهخصوص کرد. دنیای عجیب و بیانتهای انسان و عاشقانه آرام او با خدا.
گویی شیخ، با همان آهنگ دلسوز بیانش، لحظه به لحظه، نجوایی آشنا را با ادبیاتی اعجازگونه به عمق جانم مینشاند و بذری تازه در روحم میکاشت.
لابهلای جملات رشد و صراط و جمعخوانیهای حرکت زندگی کردم و حرفها و آیههای قرآن را جور دیگری شنیدم و جوانه زدم. هرقت قطره آبی به تشنگی گلدانهایم دادم، جملات تربیت کودک و انسان در دو فصل و نامههای بلوغ در ذهنم مجسم شد.
در سه جلد ردپای نور، پای حرفهای محبوبه خانم، دختر استاد، سبک زندگی و سیره ساده و صمیمی شیخ را مثل رازهای پنهان در لایههای دم و بازدم، نفس کشیدم و به سمت نور رشد کردم.نیمهشبهای رمضان را با قطرههای اشک بر جملات «قدر» و «اخبات» صبح کردم و محرم را با «عاشورا» و...
هفت سال پیش، تنها شروع کردم ولی ما قطره قطره دریا شدیم.حالا در جمع دغدغهمندمان، در میدان فعالیتها، جملات «جمعها و حاصل جمعها» را زمزمه میکنیم و در جریان و تلاشمان، میان غم و شادی و سخت و آسان زندگی، آهنگی مدام گوشه دلمان نجوا میکند: دل آدمی بزرگتر از این زندگی است و این راز تنهایی اوست ...
فاطمه شایانپویا - نویسنده