نسخه Pdf

وقتی فرزند پیامبر(ص) مسیحیان را دوباره شرمگین کرد

وقتی فرزند پیامبر(ص) مسیحیان را دوباره شرمگین کرد

مباهله مشهوری که در زمان پیامبر اسلام(ص) روی داده و در آیه 61 سوره آل عمران به آن اشاره شده است، تنها مباهله ای نیست که در تاریخ اهل بیت(ع) اتفاق افتاده، بلکه مباهله‌ای دیگر هم در زمان امامت حضرت امام حسن عسکری(ع) روی داده است که اغلب مردم درباره آن اطلاع زیادی ندارند.

این مباهله، در جلد 50 بحارالانوار و جلد چهارم مناقب آل ابی‌طالب، به آن اشاره شده است و در این نوشتار می‌خواهیم درباره آن اطلاعاتی به شما بدهیم. همان‌طور که می‌دانید در زمان خلافت عباسیان، مباحث فکری و نظری در جهان اسلام رونق گرفته بود و فرقه‌ها و دسته‌های مختلف فکری در چهارگوشه جهان اسلام که آن زمان بسیار پهناور هم بود، در حال تبلیغ برای اعتقادات خود و پیدا کردن طرفداران تازه و معتقدان جدید بودند.
یکی از دسته‌های مهمی که به تبلیغات فکری و اعتقادی دست زده و توانسته بودند طرفداران زیادی برای خود دست و پا کنند، مسیحیان بودند که در استفاده از فرصت‌های تبلیغی بسیار خوب هم عمل می‌کردند. مثلا در یک زمان که خشکسالی و کم‌آبی بر سرزمین‌های اسلامی مستولی شده بود، مسلمانان در صفوف طولانی چند بار اقدام به خواندن «نماز باران» کردند. نتیجه‌ای از این نمازها و صف‌های طولانی و پشت‌سرهم نمازگزاران، به دست نیامد و هیچ بارانی پشت این دعاها و نمازها نبود. 
در این زمان «جاثلیق»، اسقف بزرگ مسیحی در آن دوران، راهبان مسیحی را به صف کرد و از آنان خواست پس از شنیدن صدای ناقوس کلیساها به همراهی او به صحرا بروند و و به شیوه مسیحیان به نماز و عبادت بپردازند و از خداوند، طلب باران ‌کنند. عجیب اینجاست که بعد از این حرکت مسیحیان، باران شهر  سامرا را در خود می‌گیرد و مسیحیان از این فرصت استفاده کرده، کاروان تبلیغاتی  راه می‌اندازند و برخی مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به مسیحیت علاقه‌مند می‌شوند. راهبان مسیحی دست از کار خود برنمی‌دارند و روزهای بعد هم به صحرا می‌روند، عبادت می‌کنند و باز هم باران شهر را فرا می‌گیرد و حتی رودخانه‌های خشک اطراف شهر هم دوباره پرآب می‌شود.
ماجرا به گوش خلیفه می‌رسد و او می‌داند که تنها راه رهایی از این مخصمصه، ابامحمد حسن‌بن علی است که در زندان اوست. امام را فرامی‌خواند و ایشان با خونسردی، می‌گویند که از راهبان مسیحی بخواهید تا فردا نیز برای خواندن نماز باران به صحرا بروند!
وقتی دلیل این امر را از ایشان می‌پرسند، امام (ع) می‌گوید: به اسقف بزرگ و راهبان مسیحی اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر کنند تا شاهد کشف «حقیقت» باشند.
فردا جمعیتی بی‌مانند در اطراف شهر سامرا گرد می‌آیند و همه منتظرند تا ببینند امام عسکری(ع) چه در سر دارند و آیا ماجرای مباهله اجداد ایشان تکرار خواهد شد یا نه. این بحث‌ها و مجادلات تاجایی پیش رفت که مسلمانان خود به چند دسته شدند، گروهی معتقد بودند امام توانایی شکست مسیحیان را دارد و گروهی به مسحیان تمایل داشتند. در این میان با ورود خلیفه و درباریان به صحرا، درحالی که امام نیز همراه آنان است، همه سکوت می‌کنند. خلیفه، فرمان می‌دهد تا جاثلیق و راهبان مسیحی برای طلب باران دست به آسمان بلند کنند و از خداوند بخواهند تا باردیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل کند. طولی نمی‌کشد که دست‌های آنان رو به آسمان برافراشته می‌شوند. همان دم در آسمان ابرهای باران‌زا ظاهر شده و باران همه صحرا را در خود می‌گیرد. امام (ع) راهبی را نشان داده، فرمان جست‌و‌جو در لابه‌لای انگشتان او را صادر می‌کند. غلام حضرت به تندی دور آن راهب را می‌گیرد و در مقابل چشمان مردم به جست‌و‌جوی دستش می‌پردازد. شی‌ء کوچک و سیاه‌فامی را از میان انگشتانش بیرون می‌آورد و به ابن‌الرضا تحویل می‌دهد. آن حضرت خطاب به راهب مسیحی می‌فرماید: 
- اینک، طلب باران کن.
راهب باردیگر دست‌هایش را به سوی آسمان بلند می‌کند. این بار نیز چشم‌ها به آسمان دوخته می‌شوند. ابرها در حال جا‌به‌جایی است و خورشید از پشت تراکم ابرهای سرگردان، نمایان می‌شود.
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحی پریده است. آنها بیش از این، تحمل نگاه‌های ملامتگر و نیشخندهای مردم را ندارند؛ با سرافکندگی به سوی خانه‌های خود بازمی‌گردند. مردم که حسابی شگفت‌زده شده‌اند، به ابن‌الرضا چشم می‌دوزند. خلیفه در حالی که به آن شی‌ء خیره شده است، می‌پرسد:
- ای پسر رسول خدا! آن چیست؟
- این، استخوان پیامبری از رسولان الهی است که راهبان مسیحی از قبور آنان برداشته‌اند؛ استخوان هیچ پیامبری ظاهر نمی‌گردد، مگر آن‌که «باران» نازل شود.