گفتوگوی منتشرنشده با عموجلیل در انباری اردوگاه موصل4
یک مصاحبه رمزگذاریشده در اسارت
جلیل اخباری 16 مرداد ۱۳۲۵ در عجبشیر، از توابع آذربایجانشرقی چشم به جهان گشود. پدرش عباس و مادرش، خدیجه نام داشت. وی بهدلیل علاقه به پلیس و نظم به اداره شهربانی پیوست و لباس مرد قانون را بر تن کرد. همزمان با شروع جنگ تحمیلی بهسوی جبهه شتافت و سال 1359 به اسارت دشمن درآمد.
جلیل اخباری بهدلیل سنوسالش که از همه بزرگتر بود در اردوگاه به عموجلیل معروف بود. مردی با لهجه شیرین آذری، فروتن و دوستداشتنی. سعید شاملو از آزادگان خوشذوق و احساسی و علاقهمند به ثبت تاریخ و خبرنگاری پیش عموجلیل میرود و درخواست مصاحبه میکند. نکته این است که در اسارت وسیلهای برای ضبط و ثبت مصاحبه نبود. برهمین اساس سعید شاملو پشت زرورق سیگار و سپس در نامههای خود گفتوگوها را بهصورت کدگذاری مینوشت و به ایران میفرستاد. بعد از گذشت سالها، شاملو نامهها را گردآوری و این مصاحبه را تنظیم کرده و در اختیار ما قرار داده است.
گفتنی است جلیل اخباری، معروف به عموجلیل 31تیر۱۳۷۴ در تهران براثر عوارض ناشی از اسارت شهید شد و مزار او در بهشتزهرای تهران واقع است. روحش شاد و یادش گرامی. در ادامه گفتوگوی سعید شاملو با عموجلیل را با اندکی ویرایش بخوانید.
امروز گزارشگر به مناسبت روز اخوت با چهره همیشه فعال و مشهور در اردوگاه برادر زحمتکشمان آقای جلیل اخباری مصاحبهای کردند که به سمع شما خواهد رسید.
گزارشگر: داخل اتاق (انباری) شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. سلام کردیم. با خوشرویی جوابمان را داد. گفتم میخواستم پنج دقیقهای مزاحم شوم اگر وقت داشته باشید. با لهجه شیرین و زیبای ترکی و با لبخندی همیشگی جواب داد: مانعی ندارد. خواهش میکنم. علت آمدن را گفتم که به مناسبت دهه فجر قرار است با افراد مختلف صحبت شود. حالا اگر ممکن است چند کلمه در مورد دهه فجر و امروز که در اردوگاه روز اخوت نامگذاری شده صحبت کنید.با لهجه شیرین و با خنده جواب داد: آخر من که حرفی ندارم. اشاره به دهانش کرد و گفت: آقا ببین، بهخدا در مقابل این بچهها دهانم بسته است.
گزارشگر: اصرار کردم و گفتم آخر عموجلیل شما نورچشم همه بچهها هستید و مسلما صحبت شما روی ما تاثیر دارد. بالاخره چند کلمه نصیحتی، چیزی هست بگو.
دوباره خندید و اینبار سرش را پایین انداخت. خیلی این پا و آن پا کرد و با دستهایش مرتب بازی میکرد. طبق عادت معمول مثل اینکه حرفها خیلی برایش سنگین بود، گفت: بهخدا من همه چیز را از این بچهها یاد گرفتم. ما مثل آن بچه کوچکی که راهرفتن را یاد میگیرد هستیم. ما داریم از این بچهها یاد میگیریم تا اگر خدا بخواهد همراه شما بیاییم. حالا شما میگویید نصیحت کنم. بهخدا من که چیزی ندارم. شما اگر نصیحتی دارید به من بکنید روی چشم... .
گزارشگر: در این مدت یک لحظه آرام نداشت و هیچکس را هم رد نمیکرد و همه را با خوشرویی و محبت جواب میداد. انگار همه بچههای خودش هستند. با زهم شروع به خنده کرد و گفت: آخر ما که والفجر را ندیدیم و چهار سال است اینجا هستیم. تازه وقتی امام با آن عظمت، او که حجت ماست میگوید من دست و بازوی این بچهها را میبوسم، من دیگر چه دارم بگویم. اصلا من لایق نیستم. اشاره به زمین کرد و گفت: زمین باید دهن باز کند و ما برویم توی زمین. ما اگر خدا قبول کند، همین که اینجا هستیم و اگر اسمش را خدمت بتوانیم بگذاریم و در خدمت بچهها باشیم برایمان کافی است.
گفتنی است جلیل اخباری، معروف به عموجلیل 31تیر۱۳۷۴ در تهران براثر عوارض ناشی از اسارت شهید شد و مزار او در بهشتزهرای تهران واقع است. روحش شاد و یادش گرامی. در ادامه گفتوگوی سعید شاملو با عموجلیل را با اندکی ویرایش بخوانید.
امروز گزارشگر به مناسبت روز اخوت با چهره همیشه فعال و مشهور در اردوگاه برادر زحمتکشمان آقای جلیل اخباری مصاحبهای کردند که به سمع شما خواهد رسید.
گزارشگر: داخل اتاق (انباری) شدیم. مثل همیشه شلوغ بود. سلام کردیم. با خوشرویی جوابمان را داد. گفتم میخواستم پنج دقیقهای مزاحم شوم اگر وقت داشته باشید. با لهجه شیرین و زیبای ترکی و با لبخندی همیشگی جواب داد: مانعی ندارد. خواهش میکنم. علت آمدن را گفتم که به مناسبت دهه فجر قرار است با افراد مختلف صحبت شود. حالا اگر ممکن است چند کلمه در مورد دهه فجر و امروز که در اردوگاه روز اخوت نامگذاری شده صحبت کنید.با لهجه شیرین و با خنده جواب داد: آخر من که حرفی ندارم. اشاره به دهانش کرد و گفت: آقا ببین، بهخدا در مقابل این بچهها دهانم بسته است.
گزارشگر: اصرار کردم و گفتم آخر عموجلیل شما نورچشم همه بچهها هستید و مسلما صحبت شما روی ما تاثیر دارد. بالاخره چند کلمه نصیحتی، چیزی هست بگو.
دوباره خندید و اینبار سرش را پایین انداخت. خیلی این پا و آن پا کرد و با دستهایش مرتب بازی میکرد. طبق عادت معمول مثل اینکه حرفها خیلی برایش سنگین بود، گفت: بهخدا من همه چیز را از این بچهها یاد گرفتم. ما مثل آن بچه کوچکی که راهرفتن را یاد میگیرد هستیم. ما داریم از این بچهها یاد میگیریم تا اگر خدا بخواهد همراه شما بیاییم. حالا شما میگویید نصیحت کنم. بهخدا من که چیزی ندارم. شما اگر نصیحتی دارید به من بکنید روی چشم... .
گزارشگر: در این مدت یک لحظه آرام نداشت و هیچکس را هم رد نمیکرد و همه را با خوشرویی و محبت جواب میداد. انگار همه بچههای خودش هستند. با زهم شروع به خنده کرد و گفت: آخر ما که والفجر را ندیدیم و چهار سال است اینجا هستیم. تازه وقتی امام با آن عظمت، او که حجت ماست میگوید من دست و بازوی این بچهها را میبوسم، من دیگر چه دارم بگویم. اصلا من لایق نیستم. اشاره به زمین کرد و گفت: زمین باید دهن باز کند و ما برویم توی زمین. ما اگر خدا قبول کند، همین که اینجا هستیم و اگر اسمش را خدمت بتوانیم بگذاریم و در خدمت بچهها باشیم برایمان کافی است.
تیتر خبرها