یک عکس، چند آه

روایت‌هایی از قاب‌های خونین کابل

یک عکس، چند آه

 کتاب روی خاک افتاده است. خاک نمدار و خیس. روی جلد کتاب به خطی شبیه نستعلیق ایرانی نوشته جغرافیه... دارم به جغرافیا فکر می‌کنم به خاک به سرزمین. به این‌که باید محیط زندگیت را، خاکت را بشناسی، بلد باشی، بفهمی‌اش. به این‌که تا همین دقایقی پیش بین انگشت‌های ظریف و مینیاتوری دخترکی بوده و داشته توی صفحاتش می‌خوانده. در کشور ما افغانستان رودخانه‌های فراوانی جریان دارند که از کوهستان‌های متعدد سرچشمه می‌گیرند.




به محض دیدنشان، یاد کوتاه‌ترین داستان کوتاه جهان، اثر ارنست همینگوی می‌افتم. «یک جفت کفش نوزاد. تقریبا نو جهت فروش.»عکس یک جفت کفش است. شبیه همان آل استارهای دوست‌داشتنی که همه عاشق فرمش هستیم. فرقش با بقیه آل استارها این است، فرقش با کتانی‌های داستان همینگوی این است که به خون آغشته‌اند. یک امید خیلی رقیقی توی رگ‌هایم ترشح می‌کند. خدا خدا می‌کنم صاحب کتانی‌ها فرار کرده باشد. روی عکس زوم می‌کنم چیزی، پاره‌ای از تن و پیکر صاحبش تویش جانمانده. خدا را شکر می‌کنم. حمل بر صحت می‌گذارم و می‌گویم یک جفت فدای سرت! لالایت برایت می‌خرد از نو.



این عکس همه افغانستان است. هر نسل و طبقه‌ای انگار نماینده‌ای دارد در عکس؛ از پیرمرد گرفته که گذشته‌اش را ورق می‌زند تا پسرکی که با نگاهش به پیرمرد می‌گوید شما آینده من را ندیده‌اید؟ احتمالا موج انفجار تمام شده بوی باروت به کوهستان خزیده و حالا جماعت نشسته‌اند به تورق کتاب‌های بی‌صاحب، دنبال یک اسم، یک نشان، یک شماره.



عکاس بعید می‌دانم فهمیده باشد چه‌کار کرده؟ قاب عجیبی است. راهرویی که انتهایش یک پنجره با شیشه‌های بلند است. دروازه ابدیت است انگار. چند فرشته کف راهرو دراز کشیده‌اند و منتظر ورود به دنیای دیگرند، دنیایی که خدا بر دروازه‌اش ایستاده و به محض ورودشان به فرشته‌های پرسشگر می‌گوید: به اینها کاری نداشته باشید. خسته‌اند، خونی‌اند. تازه از راه رسیده‌اند. کاریشان نداشته باشید. موهای خونی و خاکی‌شان را برس بکشید. چیزی بیاورید بپوشند. چیزی بیاورید بخورند، خسته‌اند خیلی.



چهار کیف قطاری کنار هم افتاده‌اند.  سه تا سیاه، یکی سرمه‌ای. از دهانه یکی از کیف‌ها انگار لقمه‌ای شبیه نان و پنیر بیرون افتاده، شاید خوراکی زنگ تفریح دختری بوده. چیزی که در این عکس یقه‌ام می‌کند، لقمه نان نیست، عکس کیف‌هاست، کیف‌هایی که انگار کیف مدرسه نیستند.کوله نیستند، کیف زنانه‌اند و این یعنی مادری کیف خودش را داده که پناهگاه قلم و دفتر و کتاب دخترش باشد.



عطا می‌گفت پسربچه‌ای از خانواده ایزدی‌های عراق یک سال دست داعشی‌ها اسیر بود و وقتی آزاد شد ناخواسته یک داعشی شده بود. از بس روی مخ این بچه کار و تبدیلش کرده بودند به یک ربات. می‌گفت بزرگ‌ترین روانکاوها را آورده بودیم و بعد از مدت‌ها گفت‌وگو کمی بهتر شد. این کارها، این عکس‌ها، این خون شتک‌شدن‌ها می‌تواند فقط حاصل بی‌قلب و روح بودن یک موجود فولادی باشد ولاغیر. وگرنه یک آدم معمولی نمی‌تواند صبح بیدار شود، چای سبزش را بخورد، با خانواده‌اش خداحافظی کند، با ماشینش برود دم در یک مدرسه دخترانه، زبان روزه بچه‌ها را خاکستر کند و بوووم.... نمی‌فهمم...
به تروریست‌ها بگویید: کابل دروازه ورود به بهشت نیست.