درس خواندن و تحقیق کردن اگر روی صندلی تاکسی به کار نیاید کجا به درد میخورد؟
ایران را فروختند؟
دیهیم خانبیگی کارشناس روابط دیپلماتیک و پژوهشگری که مغزش را شست و شو دادهاند
هوای بهار سر ناسازگاری گذاشته بود و آفتاب که میخورد روی شیشه و آهن تاکسی، فضای داخل تاکسی را به یک محفظه بخارپز تبدیل کرده بود. سوار یک تاکسی در ایستگاه میدان صنعت شده بودم به مقصد میدان انقلاب. گرما دیگر داشت کلافهام میکرد. در تاکسی تنها بودم و با این شرایط کرونایی نیاز به دو مسافر دیگر بود که تاکسی راه بیفتد. اما انگار مردم صنعت هیچ کاری با انقلاب نداشتند. بالاخره دو مسافر دیگر، یک جوان کوله به دست و یک مرد میانسال با کت و شلوار روی صندلی عقب سوار شدند و راننده هم با ماسکی روی چانه و یک مشت تخمه در دست آمد و سلام و علیکی کرد و استارت زد. اولین حرکت بعد از استارتزدن چیست؟ اگر یک راننده عادی باشید لابد میگویید دنده را جا زدن، اما باید بگویم سخت در اشتباهید. برای یک راننده تاکسی اولین اقدام بعد از استارت، تنظیم رادیو روی موج اخبار است. اخبار سیاسی با صدای بلند شروع به پخش شدن کرد و تاکسی راه افتاد. از وقتی سالها پیش تصمیم گرفتم که در رشته روابط دیپلماتیک در دانشگاه تحصیل کنم و بعد از آن از وقتی که سرم را کردم توی کتاب و جزوه و مقاله که در این زمینه تلاشهای کوچکی در تحقیق و پژوهش کنم، همیشه برایم جالب بود که چرا اینقدر بحثهای سیاسی و تحلیل کردن برای مسافران و رانندگان تاکسی مهم است.
گوینده رادیو داشت درباره توافق همکاری بین ایران و چین حرف میزد و راننده هم گاهی سر تکان میداد و گاهی بعضی اخبار را تأیید یا رد میکرد و جوان روی صندلی عقب هم با او همراهی میکرد. اما مرد میانسال همینطور مدام با شمارههای مختلف تماس میگرفت و چیزهایی میگفت در این مایهها: «حاجی یه دو تومن دیگه میخوایم... منصور یه تومن داری بریزی؟...»
بحث بین راننده و مسافر پشت سری داغ شده بود که یک خودروی بلیزر آمریکایی وسط اتوبان زد روی ترمز و راننده تاکسی با خط ترمزی طولانی پشت آن، ماشین را متوقف کرد اما به جای ناراحتی از این ماجرا و فحشکشیدن به راننده بلیزر شروع کرد به تعریف که: «آقا شما ماشین انگلیسی رو ببین! چند ساله سلطان جاده است؟ آخ نگفته! حالا این ماشین چینیها رو نگاه کن. از نمایندگی میخری سوار میشی خراب میشه. اصلا همه چیمون رو دادند به چین رفته! چی میشد به جای چین با همین انگلیس توافق میکردن الان از این ماشینها سوار میشدیم؟!» مسافر پشت سری هم در تأیید این حرفها شروع کرد به گلایه که در شغلشان همه قطعات چینی شده و اصلا به درد نمیخورد، مسافر جوان در ادامه تحلیلهای سیاسیاش افزود: «آقا یه دونه ماهی توی خلیج فارس نمونده. من خودم از رفیقم که ماهیگیره شنیدم. میگه هیچی ماهی تو دریا نیست. همه رو چینیها گرفتند بردند. اصلا همین قرارداد توافق ایران و چین. شما خوندید این قرارداد رو؟ کشور رو دادند رفته!» راننده هم تایید کرد که: «من خود قرارداد رو نخوندم ولی توی همین اینستاگرام خوندم که این قرارداد ترکمانچای دومه!»
مسافر میانسال روی صندلی عقب همچنان داشت با تلفن صحبت میکرد و عدد و ارقام و هزینه میگفت. راننده که دید من اصلا در بحث مشارکت نمیکنم، خواست من را به بحث بکشاند، رو کرد سمت من و پرسید: «آقا اصلا ما مردم نباید قرارداد رو بخونیم، بدونیم چی رو دادند رفته؟» همینطور که به روبهرو نگاه میکردم گفتم: «نه!» مسافر و راننده با هم گفتند: «نه؟!» گفتم: «نه! چرا باید مردم جزئیات توافق رو بخونند؟! کار تخصصیه، در حوزه اطلاع مردم نیست که! بعد هم اگر شما بدونید، پس آمریکا و کشورهای متخاصم دیگه هم مطلع میشند و کار شکنی میکنند.» راننده با پوزخند گفت: «کجای کاری؟! اصلا تو شغلت چیه؟ خیلی از ماجرا پرتی» گفتم: «من کارشناس سیاسی و روابط دیپلماتیک هستم.» راننده متعجب نگاه کرد. مسافر جوان از صندلی عقب خم شد توی صورتم و زل زد در چشمهام. مرد میانسال هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد: «حاجی 10 تومن کم داریما...» راننده با لحنی آرامتر پرسید: «جوون! شما که اطلاع داری وضع مملکت چی میشه؟!» کمی درباره توافق ایران و چین صحبت کردم و وقتی دیدم مسافر و راننده هر دو با اشتیاق گوش میکنند زدم به بحثهای تخصصی و با خودم گفتم اگر دو نفر را هم از تحلیلهای آبکی نجات بدهم، دو نفرند! به مقصد که رسیدیم مرد میانسال همینطور که کرایهاش را میداد پشت تلفن میگفت: «حاجی جون به لطف شما خیرین، سومین زندانی هم آزاد شد!» تازه شستم خبردار شده بود که موضوع از چه قرار است. مرد میانسال کت و شلواری از خود میدان صنعت تا خود میدان انقلاب داشت پول جمع میکرد که زندانی آزاد کند. در تمام مدتی که ما مشغول بحثهای سیاسی بودیم او سه زندانی را آزاد کرده بود.
پیاده شدم. در را که میخواستم ببندم راننده با لبخندی ترحم آمیز گفت: «جوون! یه کم بیشتر فکر کن! بدجور مغزت رو شستوشو دادن!»
گوینده رادیو داشت درباره توافق همکاری بین ایران و چین حرف میزد و راننده هم گاهی سر تکان میداد و گاهی بعضی اخبار را تأیید یا رد میکرد و جوان روی صندلی عقب هم با او همراهی میکرد. اما مرد میانسال همینطور مدام با شمارههای مختلف تماس میگرفت و چیزهایی میگفت در این مایهها: «حاجی یه دو تومن دیگه میخوایم... منصور یه تومن داری بریزی؟...»
بحث بین راننده و مسافر پشت سری داغ شده بود که یک خودروی بلیزر آمریکایی وسط اتوبان زد روی ترمز و راننده تاکسی با خط ترمزی طولانی پشت آن، ماشین را متوقف کرد اما به جای ناراحتی از این ماجرا و فحشکشیدن به راننده بلیزر شروع کرد به تعریف که: «آقا شما ماشین انگلیسی رو ببین! چند ساله سلطان جاده است؟ آخ نگفته! حالا این ماشین چینیها رو نگاه کن. از نمایندگی میخری سوار میشی خراب میشه. اصلا همه چیمون رو دادند به چین رفته! چی میشد به جای چین با همین انگلیس توافق میکردن الان از این ماشینها سوار میشدیم؟!» مسافر پشت سری هم در تأیید این حرفها شروع کرد به گلایه که در شغلشان همه قطعات چینی شده و اصلا به درد نمیخورد، مسافر جوان در ادامه تحلیلهای سیاسیاش افزود: «آقا یه دونه ماهی توی خلیج فارس نمونده. من خودم از رفیقم که ماهیگیره شنیدم. میگه هیچی ماهی تو دریا نیست. همه رو چینیها گرفتند بردند. اصلا همین قرارداد توافق ایران و چین. شما خوندید این قرارداد رو؟ کشور رو دادند رفته!» راننده هم تایید کرد که: «من خود قرارداد رو نخوندم ولی توی همین اینستاگرام خوندم که این قرارداد ترکمانچای دومه!»
مسافر میانسال روی صندلی عقب همچنان داشت با تلفن صحبت میکرد و عدد و ارقام و هزینه میگفت. راننده که دید من اصلا در بحث مشارکت نمیکنم، خواست من را به بحث بکشاند، رو کرد سمت من و پرسید: «آقا اصلا ما مردم نباید قرارداد رو بخونیم، بدونیم چی رو دادند رفته؟» همینطور که به روبهرو نگاه میکردم گفتم: «نه!» مسافر و راننده با هم گفتند: «نه؟!» گفتم: «نه! چرا باید مردم جزئیات توافق رو بخونند؟! کار تخصصیه، در حوزه اطلاع مردم نیست که! بعد هم اگر شما بدونید، پس آمریکا و کشورهای متخاصم دیگه هم مطلع میشند و کار شکنی میکنند.» راننده با پوزخند گفت: «کجای کاری؟! اصلا تو شغلت چیه؟ خیلی از ماجرا پرتی» گفتم: «من کارشناس سیاسی و روابط دیپلماتیک هستم.» راننده متعجب نگاه کرد. مسافر جوان از صندلی عقب خم شد توی صورتم و زل زد در چشمهام. مرد میانسال هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد: «حاجی 10 تومن کم داریما...» راننده با لحنی آرامتر پرسید: «جوون! شما که اطلاع داری وضع مملکت چی میشه؟!» کمی درباره توافق ایران و چین صحبت کردم و وقتی دیدم مسافر و راننده هر دو با اشتیاق گوش میکنند زدم به بحثهای تخصصی و با خودم گفتم اگر دو نفر را هم از تحلیلهای آبکی نجات بدهم، دو نفرند! به مقصد که رسیدیم مرد میانسال همینطور که کرایهاش را میداد پشت تلفن میگفت: «حاجی جون به لطف شما خیرین، سومین زندانی هم آزاد شد!» تازه شستم خبردار شده بود که موضوع از چه قرار است. مرد میانسال کت و شلواری از خود میدان صنعت تا خود میدان انقلاب داشت پول جمع میکرد که زندانی آزاد کند. در تمام مدتی که ما مشغول بحثهای سیاسی بودیم او سه زندانی را آزاد کرده بود.
پیاده شدم. در را که میخواستم ببندم راننده با لبخندی ترحم آمیز گفت: «جوون! یه کم بیشتر فکر کن! بدجور مغزت رو شستوشو دادن!»