نسخه Pdf

نشانه‌گذاری برای رسیدن به صبح

تولستوی و سؤالش از ما درباره چگونه زندگی کردن در «ارباب و بنده»

نشانه‌گذاری برای رسیدن به صبح

  واسیلی آندره‌ایچ، در شرایطی که به اجبار باید شب را در راه، به دور از آدم‌ها و آبادی‌ها و زیر بارش برف به صبح می‌رساند، بعد از بیست مرتبه برخاستن و خوابیدن، تصمیم گرفت به ساعتش نگاه کند؛ او امیدوار بود نزدیک صبح باشد و حتی با خود فکر می‌کرد در این صورت شروع می‌کند به بستن دوباره اسب به سورتمه. به‌هر زحمتی که بود ساعت نقره‌‌اش را که بر جلیقه‌اش قرار داشت بیرون کشید اما در تاریکی چیزی دیده نمی‌شد؛ زانو زد، آرنج‌ها را ستون کرد، کبریتی را روشن کرده و صفحه ساعت را زیر شعله گرفت. باور کردن چیزی که دیده بود آسان نبود؛ فقط ده دقیقه از نیمه شب گذشته بود!
احتمالا اغلب‌مان این موقعیت را تجربه‌ کرده‌ایم و اگر شما جزو آن اقلیتی هستید که این تجربه را از سر نگذرانده‌، بهتر است آمادگی مواجهه با آن را داشته باشید و بدانید که نوبت به شما هم می‌رسد. اگر هم کنجکاوید و دوست دارید پیش از سررسیدنش بدانید که چه چیزی انتظارتان را می‌کشد، احتمالا داستان «ارباب و بنده» به کارتان می‌آید. رمان کوتاهی از لئو تولستوی که ما را با دو شخصیت داستان، واسیلی آندره‌ایچ ارباب و نیکیتای بنده، برای خرید جنگلی در آبادی مجاورشان همراه می‌کند. از همان آغاز داستان با موقعیت‌هایی روبه‌رو می‌شویم که تصور زیستن آنها نه‌تنها دشوار نیست بلکه حتی گاهی ذهن‌مان از روند قصه جلو زده و پیش از رسیدن به موقعیت بعدی، آن را آن‌طور که دلش می‌خواهد خلق می‌کند. ارباب و بنده به ما این امکان را می‌دهد تا روی خودخواه و خودمحور و طمعکارمان را در واسیلی آندره‌ایچ ببینیم و با کنکاش اعمال و افکار نیکیتا، آدم‌های منفعلی در ذهن‌مان به صف شوند که حتی خودشان هم با شخصیت حقیقی‌شان روبه‌رو نشده‌اند. این داستان به ما فرصت می‌دهد که خودمان، موقعیت ویژه‌ای که ذکر شد را با خواندن خط به خطش تجربه کنیم. موقعیتی که در آن، بعد از طی کردن مسیری طولانی، سخت و البته پر اشتباه، درست وقتی که به انتظار صبح گشایش نشسته‌ایم می‌فهمیم که نه‌تنها به آن نزدیک نیستیم بلکه فاصله‌مان تا صبح به درازای یک شب زمستانی است.
در این شرایط، ما به قدر کافی برای فکر کردن به مسیر و تجربه احساسات متناقضی که با هر یادآوری به ما هجوم می‌آورند وقت داریم. به گمانم ما هم این کار را مثل واسیلی آندره‌ایچ، با سرزنش کردن خود شروع می‌کنیم. به راه‌هایی فکر می‌کنیم که به‌واسطه‌شان می‌توانستیم در این مخمصه گیر نیفتیم اما به آنها اعتنایی نکردیم. حتی نشانه‌هایی را به یاد می‌آوریم که تمام تلاش‌شان را کردند تا به ما بفهمانند این مسیر زیادی خطرناک است اما چشم‌مان را روی‌شان بستیم و از آنها گذشتیم. احتمالا بعد نوبت به فکر کردن به بهایی می‌رسد که در ازای انتخاب این مسیر می‌پردازیم. چیزهایی که از دست می‌دهیم را ردیف می‌کنیم و در کفه دیگر ترازوی ذهن‌مان، چیزهایی را روی هم می‌چینیم که حتی به‌دست آوردن‌شان را یقین نداریم. مشغول حسابرسی می‌شویم و در این بین خیالات‌ گوناگون یکی پس از دیگری از ذهن‌مان می‌گذرند.
من فکر می‌کنم که تولستوی در این داستان به‌وضوح از ما در مورد راه و شیوه درست زندگی سؤال کرده و در ادامه تلاش می‌کند مسیر را برایمان ‌نشانه‌گذاری کند تا برای رسیدن به پاسخش آن‌قدرها هم به زحمت نیفتیم؛ چیزی شبیه به همان کاری که در داستان مرگ ایوان ایلیچ انجام داد. می‌دانید به گمانم این شب، می‌تواند مهم‌ترین شب زندگی‌مان باشد. شبی که برای آدم‌های خفته در بستر در حالی که سنگینی لحاف گرم همیشگی‌شان را بر تن حس می‌کنند، مثل شب‌های قبل و احتمالا بعدش است اما برای ما در راه‌مانده‌های سرمازده‌ وضع فرق می‌کند. برای ما این شب، همان شبی است که می‌تواند به نقطه عطفی در زندگی‌مان تبدیل شود. نقطه‌ای که پس از آن نمودار زندگی‌مان تغییر جهت می‌دهد و می‌تواند سیری صعودی یا نزولی را در پیش بگیرد؛ به سعادت برسد یا ما را از جایی که هستیم پایین و پایین‌تر ببرد. راستش این شب، هرچقدر هم که از صبح دور باشد همیشگی نیست، مثل همه شب‌های دیگر به انتها می‌رسد و خورشید به حکومت سرد و سنگینش پایان می‌بخشد اما چیزی که اهمیت دارد نه طول آن بلکه چگونگی به صبح رساندن آن است. چیزی که اهمیت دارد، آن چهره تازه‌ای از ماست که با تابیدن نور به صورت‌مان، آشکار می‌شود.