اینا چه می‌گن تصدقت

اینا چه می‌گن تصدقت

حامد عسکری شاعر و نویسنده

 چند وقت پیش برای تمام کردن کتابی به روستایی در حاشیه کویر پناه برده بودم. دوتا اتاق گلی گرفته بودم و من بودم و یک لپ‌تاپ و یک فلاسک چای و کاسه‌ای تخمه و هله‌هوله. روز اول که رسیدم آقایی میانسال آمد و گفت من ناصرم. عاموناصر صدام کن. کاری چیزی داشتی بگو ... چاشت و شامی نیاز داشتی زنگ بزن بگم فائزه برات درست کنه ... روز به روز با عاموناصر بیشتر ایاق می‌شدیم و گاهی عصری می‌آمد چای‌خوردنی حرفی می‌زدیم و درددلی می‌کرد. از هر دری حرفی و سخنی می‌شد و نقل‌ قولی می‌کرد و قصه قدیمی‌های روستا را می‌گفت. یک دفترچه‌ای هم داشت که توی فاصله جوش‌آمدن آب و دم کشیدن چای تویش چیزهایی می‌نوشت. دوبار پرسیدم چی می‌نویسی عاموناصر و هر بار فقط لبخند می‌زد و می‌گفت نامه‌هایی به خدا ... .
یکی از عصرها مناظره کاندیداهای ریاست‌جمهوری را با هم دیدیم. یکی دو ساعت قبلش حیاط را آب پاشید که تفت زمین برشته آفتاب‌خورده را بکشد. بعد دوتا طالبی پاره کرده و یک کاسه تخمه. چای و شربت آبلیمو هم بود. لپ‌تاپ را گذاشتم روی صندوق پلاستیکی میوه که تصویر مناسب باشد. پرسید: تصدقت این تلویزیون‌تون سیم نداره و این‌بار من خندیدم و گفتم نه عامو باتری‌ایه ... .
آقای مجری یکی‌یکی پاکت‌ها را وامی‌کرد. گوی‌ها را وامی‌کرد و سوال نامزدها را می‌خواند و می‌گفت نامزد شماره فلان جواب بدهد. سوال خوانده می‌شد. بعد نامزدها جواب می‌دادند. عاموناصر محو گفت‌وگو‌ها بود و هرچه بیشتر دل می‌داد و توجه می‌کرد کمتر چیزی دستگیرش می‌شد. مناظره تمام شد. عاموناصر همین‌طور که پوست‌تخمه‌ها و طالبی‌ها را جمع می‌کرد گفت: تصدقت مگه اینا از ما رای نمی‌خوان؟ گفتم چرا. گفت مگه ما نباید بفهمیم برنامه‌هاشون چیه؟ گفتم چرا. گفت: پس چرا یه‌جوری حرف می‌زنن که من نمی‌فهمم ... دوتایی لبخند زدیم ... .