غازان‌خان  و مشت‌های ملایم

غازان‌خان و مشت‌های ملایم

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 غازان‌خان از پادشاهان سلسله ایلخانان، پادشاهی خاکی و مردمی و خودمانی بود به‌طوری‌که وقتی برای سرکشی به اوضاع به مناطق مختلف سفر می‌کرد، معمولا تنها یا حداکثر با یک همراه سوار ارابه می‌شد. روزی وقتی غازان‌خان همراه یکی از مشاورانش سوار بر ارابه برای سرکشی به مناطق اطراف می‌رفت در راه به سواری برخورد که اسبش مرده و در میانه راه مانده بود. غازان‌خان از وی خواست تا سوار ارابه شود و تا شهر بعدی با آنها همسفر باشد. وی ضمن تشکر سوار ارابه شد و در صندلی روبه‌رویی غازان‌خان نشست. پس از چند دقیقه غازان‌خان از وی پرسید کیست و به کجا می‌رود و اوضاع و احوال مردمان چطور است؟ وی پاسخ پرسش‌های غازان‌خان را داد سپس به غازان‌خان گفت: حالا من از شما سوالی می‌پرسم. اگر گفتید من دیشب شام چی خورده‌ام؟ غازان‌خان گفت: کباب؟ وی گفت: نه. غازان‌خان گفت: اشکنه؟ وی گفت: نه. غازان‌خان گفت: پاستا؟ وی گفت: نه. غازان‌خان تقریبا تمام غذاها را اسم برد تا این‌که در نهایت گفت: آش؟ وی خندید و چند مشت به شکم غازان‌خان زد و گفت: آفرین، بالاخره درست گفتی. غازان‌خان گفت: حالا من یک سوال دیگر از تو می‌پرسم. اگر گفتی من کی هستم؟ وی گفت: به نظر می‌رسد نظامی هستی. غازان‌خان گفت: می‌شود گفت. وی گفت: سرتیپ که به سنت نمی‌خورد. سرهنگ هستی؟ غازان‌خان گفت: نه. وی گفت: سرگرد هستی؟ غازان‌خان گفت: نه. وی گفت: سروان هستی؟ غازان‌خان گفت: نه،برعکس برو. وی گفت: سرتیپ؟ غازان‌خان گفت: نه. وی گفت: سرلشکر؟ غازان‌خان گفت: نه. وی گفت: ستادکل؟ غازان‌خان گفت: نه. وی گفت: غازان‌خان هستی؟ در این لحظه غازان‌خان چند مشت آهسته به شکم وی زد و گفت: آفرین بالاخره درست گفتی. وی که گرخیده بود خودش را به در ارابه چسباند و گفت: می‌شود من پیاده شوم؟ غازان‌خان گفت: نه. وی گفت: تو رو خدا. غازان‌خان گفت: نگران نباش. من وقتی تو را سوار کردم می‌دانستم کی هستم، فقط نمی‌دانستم مشت تو اینقدر سنگین است. غازان‌خان سپس وی را در آغوش گرفت و کله وی را بوسید و تا پایان سفر با او شوخی‌های زشت کرد تا بیشتر از آن نگرخد.