زینب مرتضاییفرد اعتقاد دارد دوره اجارهنشینی، خوشنشینی گذشته و مربوط به مردم کوچنشین قدیم است
5 اثاثکشی در 5 سال
زینب مرتضاییفرد روزنامهنگار و داستاننویسی که خانههای اجارهای برایش داستان شدهاند
بعد از 27 سال تقریبا یکجانشینی، ناگهان کوچنشینی را تجربه کردم، آنهم در ابعادی که نگویم برایتان مسلمان نشنود کافر نبیند و این حرفها. پدر خدابیامرزم را باید به زور به خانه جدیدی میبردی و اگر میآمد هم پشیمان برمیگشت به خانه قبلی. تا آخر عمرش هم از این اعتقاد که آپارتمان مال ایرانیها نیست، پایین نیامد و همیشه هم گفت الهی جنازهام را هم از دم آپارتمان رد نکنید! خلاصه که اثاثکشی برای من تصویر محوی بود از اتفاقی که در 27 سال اول عمرم کم رخ داده بود و به نظر هیجانانگیز هم میآمد.
گاهی هم توی دلم به این فکر میکردم که چقدر خوب است آدم هی برود یک خانه دیگر، چقدر هی جای وسایل را عوض کنم و بخواهم اینطوری یک تنوعی ایجاد کنم. روزگار هم دستش درد نکند تمام و کمال این تنوع را در اختیارم گذاشت و بعد از ازدواج در پنج سال اول پنج خانه عوض کردیم. خانه اول ترسناک بود، نه به خاطر آن خانه مخروبهای که توی کوچهمان بود و حس حضور تمام ارواح فیلمهایترسناک جهان را به آدم منتقل میکرد، بلکه به خاطر همسایه طبقه بالاییمان که مدام مادرش را کتک میزد. همانجا بود که چاردیواری اختیاری بابا توی سرم چرخید و آنقدر تاب نیاوردیم که سهماهه خانه را تحویل دادیم و رفتیم خانه بعدی. جای ما یک خانواده آمدند با سهقلوهایشان و خوشحال شدیم که این سه وروجک آقای طبقه بالایی را ادب میکنند اما زهی خیال باطل ... . شنیدیم سهقلوها و خانواده گرامی هم سر سال فرار کردهاند.
رفتیم خانه بعدی و اوضاع بهتر نشد. از یک واحد در هر طبقه رسیدیم به سه واحد در هر طبقه. حالا ما کجا؟ وسط ... این طرف خانوم وآقای ایرانی سر دیدار با خانواده آقای ایرانی دعواهای خونین داشتند و آنطرف پریخانوم و حسینآقا سر بددلیهای پریخانوم (باور بفرمایید اسمها مستعار است، توی آشناهایتان دنبالشان نگردید) این دیوارهای کاغذی و این همه سروصدا دیوانهکننده بود. همان موقعی که داشتیم کارتنهایی را که به بدبختی و دقت فراوان پرشان کرده بودیم خالی میکردیم فهمیدیم چه بر سرمان آمده.
سر 9 ماه رفتیم یک خانه دیگر که کمتر مسکن بخوریم، تا همینجای کار در یک سال اندازه سه سال پیر شده بودیم. هی وسیله جمع کن و بچین، پول کارگر و کوفت و زهرمار بده برای جمعکردن وسیله و از همه بدتر کلی کتاب و بوم و رنگ را به دوش بکش. کوچنشینی هم کوچنشینیهای قدیم به خدا ... . سرتان را درد نیاورم و بگویم در این خانه جدید اوضاع عجیبتر شد. همسایههایی داشتیم که شبیه شخصیتهای توتوروها در انیمیشنهای میازاکی زندگی شبانه داشتند. ساعت 4 صبح آبمیوه میگرفتند. ساعت 3 نیمهشب برایشان مهمان میآمد و نگویم دیگر ... .
خانه بعدی را بیخیال شوم و برسم به این خانه فعلی. از همانهاست که پدرم میگفت، خانه است. درخت کاج دارد، درخت خرمالو دارد و فقط ماییم و صاحبخانه. هم ما دوست نداریم برویم و هم آنها دوست ندارند بیرونمان کنند.
بعد از کلی مصیبت اثاثکشیهای دشوار و ماندن کلی پرده روی دستمان که هرکدام به یک خانه میخورده و به دیگری نه، میدانیم که توی همین اثاثکشیها پیر شدهایم و آخرش هم من مثل داستانهای پستمدرن برگرفته از سنتهای قدما رسیدهام سر خانه اول، به خانه ... به انزجار از اثاثکشی، التماس کردن به کارگرها برای جابهجایی آهسته کارتنها، به کلی پول دادن به بنگاه و شرکتهای مثلا معتبری که قرار است وسایلت را درست جابهجا کنند و خیلی هم درست جابهجا میکنند. میدانم آن گوشه یخچال که کمی تاب برداشته میراث اثاثکشی دومی است. آن بشقابهایی که دوتایش نیست توی اثاثکشی سوم شکسته. پایه میز ناهارخوری را آن کارگری که دائم دهنش میجنبید طوری کوبید زمین که همسرم سه روز تعمیرش کرد و با رنگ و بتونه قیافه آبرومندانهای برای بزرگوار ساخت.
خلاصه که وقتی یاد اثاثکشی میافتیم هر کداممان که حالش بهتر است میرود دو تا لیوان آبقند میآورد و هی به دیگری میگوید قرار نیست بریم، خیالت راحت ... . این جمله را هرچند برای دلداری هم میگوییم اما جملات دیگری هست که خیلی واقعی تکرارش کنیم برای هم، مثلا اینکه عمرا بشه توی تهران خونه بخریم یا اینکه گذشته دوره اجارهنشینی، خوشنشینی. و اصل حرف همین است ... . واقعا گذشته دوره این یکی هم، کابوس اثاثکشی قدمبهقدم با اغلب ما هست، هر کاری کنیم هم یک قدم عقبنشینی نمیکند. اگر شما هم مثل من فکر میکنید اثاثکشی هیجانانگیز است میتوانم یک رقم حسابی اشکدرآور از مبلغ جابهجاییهایمان آن هم با قیمت قدیم! برایتان بفرستم. بعد هم هزینه خریدن پرده و کسریهای هر خانه را به آن بیفزایم و تقدیم کنم تا بیخیال این فکرتان شوید. به نظرم همین حالا فکر جابهجاییهای داخلی برای ایجاد تنوع باشید و هر جا کارتن دیدید آتش بزنید، خلاصه که ای لعنت به اثاثکشی ... .
گاهی هم توی دلم به این فکر میکردم که چقدر خوب است آدم هی برود یک خانه دیگر، چقدر هی جای وسایل را عوض کنم و بخواهم اینطوری یک تنوعی ایجاد کنم. روزگار هم دستش درد نکند تمام و کمال این تنوع را در اختیارم گذاشت و بعد از ازدواج در پنج سال اول پنج خانه عوض کردیم. خانه اول ترسناک بود، نه به خاطر آن خانه مخروبهای که توی کوچهمان بود و حس حضور تمام ارواح فیلمهایترسناک جهان را به آدم منتقل میکرد، بلکه به خاطر همسایه طبقه بالاییمان که مدام مادرش را کتک میزد. همانجا بود که چاردیواری اختیاری بابا توی سرم چرخید و آنقدر تاب نیاوردیم که سهماهه خانه را تحویل دادیم و رفتیم خانه بعدی. جای ما یک خانواده آمدند با سهقلوهایشان و خوشحال شدیم که این سه وروجک آقای طبقه بالایی را ادب میکنند اما زهی خیال باطل ... . شنیدیم سهقلوها و خانواده گرامی هم سر سال فرار کردهاند.
رفتیم خانه بعدی و اوضاع بهتر نشد. از یک واحد در هر طبقه رسیدیم به سه واحد در هر طبقه. حالا ما کجا؟ وسط ... این طرف خانوم وآقای ایرانی سر دیدار با خانواده آقای ایرانی دعواهای خونین داشتند و آنطرف پریخانوم و حسینآقا سر بددلیهای پریخانوم (باور بفرمایید اسمها مستعار است، توی آشناهایتان دنبالشان نگردید) این دیوارهای کاغذی و این همه سروصدا دیوانهکننده بود. همان موقعی که داشتیم کارتنهایی را که به بدبختی و دقت فراوان پرشان کرده بودیم خالی میکردیم فهمیدیم چه بر سرمان آمده.
سر 9 ماه رفتیم یک خانه دیگر که کمتر مسکن بخوریم، تا همینجای کار در یک سال اندازه سه سال پیر شده بودیم. هی وسیله جمع کن و بچین، پول کارگر و کوفت و زهرمار بده برای جمعکردن وسیله و از همه بدتر کلی کتاب و بوم و رنگ را به دوش بکش. کوچنشینی هم کوچنشینیهای قدیم به خدا ... . سرتان را درد نیاورم و بگویم در این خانه جدید اوضاع عجیبتر شد. همسایههایی داشتیم که شبیه شخصیتهای توتوروها در انیمیشنهای میازاکی زندگی شبانه داشتند. ساعت 4 صبح آبمیوه میگرفتند. ساعت 3 نیمهشب برایشان مهمان میآمد و نگویم دیگر ... .
خانه بعدی را بیخیال شوم و برسم به این خانه فعلی. از همانهاست که پدرم میگفت، خانه است. درخت کاج دارد، درخت خرمالو دارد و فقط ماییم و صاحبخانه. هم ما دوست نداریم برویم و هم آنها دوست ندارند بیرونمان کنند.
بعد از کلی مصیبت اثاثکشیهای دشوار و ماندن کلی پرده روی دستمان که هرکدام به یک خانه میخورده و به دیگری نه، میدانیم که توی همین اثاثکشیها پیر شدهایم و آخرش هم من مثل داستانهای پستمدرن برگرفته از سنتهای قدما رسیدهام سر خانه اول، به خانه ... به انزجار از اثاثکشی، التماس کردن به کارگرها برای جابهجایی آهسته کارتنها، به کلی پول دادن به بنگاه و شرکتهای مثلا معتبری که قرار است وسایلت را درست جابهجا کنند و خیلی هم درست جابهجا میکنند. میدانم آن گوشه یخچال که کمی تاب برداشته میراث اثاثکشی دومی است. آن بشقابهایی که دوتایش نیست توی اثاثکشی سوم شکسته. پایه میز ناهارخوری را آن کارگری که دائم دهنش میجنبید طوری کوبید زمین که همسرم سه روز تعمیرش کرد و با رنگ و بتونه قیافه آبرومندانهای برای بزرگوار ساخت.
خلاصه که وقتی یاد اثاثکشی میافتیم هر کداممان که حالش بهتر است میرود دو تا لیوان آبقند میآورد و هی به دیگری میگوید قرار نیست بریم، خیالت راحت ... . این جمله را هرچند برای دلداری هم میگوییم اما جملات دیگری هست که خیلی واقعی تکرارش کنیم برای هم، مثلا اینکه عمرا بشه توی تهران خونه بخریم یا اینکه گذشته دوره اجارهنشینی، خوشنشینی. و اصل حرف همین است ... . واقعا گذشته دوره این یکی هم، کابوس اثاثکشی قدمبهقدم با اغلب ما هست، هر کاری کنیم هم یک قدم عقبنشینی نمیکند. اگر شما هم مثل من فکر میکنید اثاثکشی هیجانانگیز است میتوانم یک رقم حسابی اشکدرآور از مبلغ جابهجاییهایمان آن هم با قیمت قدیم! برایتان بفرستم. بعد هم هزینه خریدن پرده و کسریهای هر خانه را به آن بیفزایم و تقدیم کنم تا بیخیال این فکرتان شوید. به نظرم همین حالا فکر جابهجاییهای داخلی برای ایجاد تنوع باشید و هر جا کارتن دیدید آتش بزنید، خلاصه که ای لعنت به اثاثکشی ... .
تیتر خبرها