کامبیز و استاد در قبرستان بلخ
امید مهدینژاد طنزنویس
در شهر بلخ، رامشگری زندگی میکرد که کامبیز نام داشت و در کار رامشگری چیرهدست بود و موسیقی خالتور و مطرب را بسیار خوش مینواخت، بهطوریکه در مراسم عروسی، ولیمه،ختنهسوران و تودیع و معارفه وی را دعوت میکردند و وی نیز با نواختن نغمات مبتذل، زینتبخش مراسم یادشده میگشت. شبی کامبیز در میانه یکی از مراسم شادمانی، احساس کرد دستش قوت نواختن را از دست داده است و دیگر نمیتواند آهنگهایی را که در یاد داشت، بنوازد.
صاحب مجلس وقتی چنین دید عذر وی را خواست و از آن پس دیگر هیچکس او را برای مراسم شادمانی دعوت نکرد و همسر و فرزندان کامبیز از اینکه او دیگر نمیتوانست کار کند و خرجی خانه را بدهد، آشفته شدند.
شبی از شبها کامبیز که از وضع پیشآمده پریشان و نالان بود، ساز خود را برداشت و به قبرستان بلخ رفت و در پشت دیوار قبرستان نشست و با خود گفت: اگر در این سالها که دستم توان نواختن داشت و از این راه درآمد داشتم، کافهای، قهوهخانهای، رستورانی چیزی میزدم، اکنون در این حال نزار نبودم.
وی سپس سازش را در مایهای غمانگیز کوک نمود و شروع به نواختن کرد.
کامبیز در مایه غمانگیز آنقدر خداخدا کرد و اشک ریخت که از حال رفت و با گرمای دستی که بر شانههای خود احساس کرد به هوش آمد.
وقتی برگشت لوریس چکناواریان را دید که با صمیمیتی وصفناشدنی به او نگاه میکرد.
پیش از آنکه کامبیز چیزی بگوید، لوریس گفت: هیس، مطربها فریاد نمیزنند. وی سپس گفت:« تکنیک خوبی نداری اما حسترو دوست داشتم.»
وی سپس کامبیز را به گروه خود که برای اجرا عازم اسکاندیناوی بودند، افزود و کامبیز از آن پس عضو ثابت گروه شد و نتهای کشیده را به خوبی نواخت.
صاحب مجلس وقتی چنین دید عذر وی را خواست و از آن پس دیگر هیچکس او را برای مراسم شادمانی دعوت نکرد و همسر و فرزندان کامبیز از اینکه او دیگر نمیتوانست کار کند و خرجی خانه را بدهد، آشفته شدند.
شبی از شبها کامبیز که از وضع پیشآمده پریشان و نالان بود، ساز خود را برداشت و به قبرستان بلخ رفت و در پشت دیوار قبرستان نشست و با خود گفت: اگر در این سالها که دستم توان نواختن داشت و از این راه درآمد داشتم، کافهای، قهوهخانهای، رستورانی چیزی میزدم، اکنون در این حال نزار نبودم.
وی سپس سازش را در مایهای غمانگیز کوک نمود و شروع به نواختن کرد.
کامبیز در مایه غمانگیز آنقدر خداخدا کرد و اشک ریخت که از حال رفت و با گرمای دستی که بر شانههای خود احساس کرد به هوش آمد.
وقتی برگشت لوریس چکناواریان را دید که با صمیمیتی وصفناشدنی به او نگاه میکرد.
پیش از آنکه کامبیز چیزی بگوید، لوریس گفت: هیس، مطربها فریاد نمیزنند. وی سپس گفت:« تکنیک خوبی نداری اما حسترو دوست داشتم.»
وی سپس کامبیز را به گروه خود که برای اجرا عازم اسکاندیناوی بودند، افزود و کامبیز از آن پس عضو ثابت گروه شد و نتهای کشیده را به خوبی نواخت.
تیتر خبرها