نگاهی به کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد»، نوشته اسماعیل ابراهیمی
از تماشای قهرمانهای خیالی تا دیدار با قهرمان واقعی
رشد و تحول شخصیتها و تغییر اساسی آنها شاید بیشتر به کار درام و قصهها و فیلمها بیاید اما در واقعیت هم تغییر و تحولهای محیرالعقول کم نداشتیم و چه آدمهایی که در چشم بههم زدنی، مسیر زندگی خود را تغییر دادند. اما اگر از موارد اینچنینی بگذریم، غالب تغییرات شخصیتی و تغییرجهتها، بهتدریج رخ میدهد. آنچه بر اسماعیل ابراهیمی، فعال فرهنگی گذشت و آن را در قالب خاطرات زندگینامهای در کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!» (نشر نارگل) قلمی کرده، یکی از بهترین نمونههای تحولی از این جنس است. البته ابراهیمی به لحاظ شخصیتی، بنمایه تغییر شخصیتی و بهرهگیری از نورهای ساطع دوران انقلاب و جبهه و جنگ را داشت، اما به هرحال زندگی در دوران قبل از انقلاب و با سازوکار آن زمان و بهویژه دلبستگی به سینمای فارسی، شاید نشانی از دورنما و آینده این شخصیت نمیداد.
انتخاب این دیالوگ از سید فیلم گوزنها شاید مناسبترین معادل برای تغییر و تحول شخصیت خود نویسنده باشد: «خیلی دلم میخواست یهجوری درست کلکم کنده بشه. حالا این جوری درسته؛ ما هم هستیم. با گوله مردن که از توی کوچه زیر پل مردن بهتره!» البته همانطور که اشاره شد، عقبه ابراهیمی به هیچوجه با گذشته و حال نزار سید قابل قیاس نیست، اما به هرحال او که میتوانست مسیر دیگری در زندگی داشته باشد، با تاثیرپذیری درست در بزنگاه انقلاب، به راه دیگری رفت و در سالهای اخیر هم تجارب سالیان حضور انقلابی و جبههایش را در ترکیب با شناخت سینمایی، به بهترین شکل در فعالیتهای فرهنگی و هنری به کار گرفت.
روایت ابراهیمی در این کتاب بسته به موقعیتهای مختلف حسی و عاطفی تفاوت دارد و همانقدر که خاطرات کودکیاش درباره درگذشت پدر و هضم جمله مادرش در این مورد که «بابات رفته خیابونا رو آسفالت کنه!» ساده و معصومانه و باورپذیر است، در روایتهای سینمارفتنش هم مناسب به نظر میرسد و حال و هوایی سینماپارادیزویی دارد.
همانقدر که خاطرات سینمایی نویسنده در کودکی به دلیل کار برادر بزرگش منصور در آپاراتخانه سینما متعدد است و به دل مینشیند، خاطرات ورزشی او هم جذابیت دارد، چرا که به خاطر برادر دیگرش ناصر ابراهیمی معروف که فوتبالیست بود، پای اسماعیل ابراهیمی خیلی زود به ورزشگاه امجدیه هم باز شد.
میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین و خوشروایت کتاب و کلی تصویر با عکسنوشتهای جذاب و سینمایی، در این مجال خاطره دیدار اسماعیل ابراهیمی با یکی از مهمترین شخصیتها و فرماندهان جنگ را انتخاب کردهایم؛ خاطرهای که اتفاقا رد و نشان دلبستگی سینمایی ابراهیمی هم در آن احساس میشود و باز از قضا سالها بعد از آن دیدار فیلمی به نام ایستاده در غبار ساخته شد که حس و حال ابراهیمی بهعنوان رزمندهای جوان و دیگر ارادتمندان فرمانده را نمایندگی میکرد: «اولینبار بود که میخواستم یک فرمانده سپاه را از نزدیک ببینم؛ آن هم فرمانده فاتح شهری که حداقل من یکی تا رسیدن به آنجا، ده بار قبض روح شده بودم! همین که وارد شدیم، با یک قامت رعنا و نگاهی پرجذبه و چهرهای مصمم روبهرو شدیم که لبخندش هم زیبایی خاصی به چهرهاش داده بود. در آن لباس سبز سپاهی، با کلت توی غلاف کمرش، جلوه پرابهتی پیدا کرده و قبل از ورود ما، به احتراممان ایستاده بود. در همان نگاه اول، هیبتش همهمان را حسابی گرفت. بعد از روبوسی با تک تکمان، دعوت کرد تا کنارش بنشینیم. در طول مدتی که حسین بهرامی داشت ما را معرفی میکرد و از ماموریت هیات میگفت، من محو تماشای شمایلی بودم که تا آن موقع از قهرمانهای خیالی فیلمها برای خودم ساخته و پرداخته بودم و حالا همه آنها را یکجا در قامت یک نفر، بهطور عینی و واقعی میدیدم. آنقدر واقعی که حتی توانسته بودم او را در آغوش بگیرم؛ برادر احمد متوسلیان.»
علی رستگار - روزنامه نگار