با حسین صادقی، معروف به حسین گاردی در سالروز بازگشت آزادگان به وطن
پرکردن دندان با کاغذسیگار
حتی تصور کشیدن دندان آن هم بدون بیحسی، مو را بر بدن سیخ میکند چه برسد به اینکه سیم خاردار و زرورق سیگار تنها ابزار کارت برای پر کردن دندان باشد.
گروهبانی در نیروی ارتش و لشکر پیاده گارد شاهنشاهی بود که انقلاب شد. در آن دوران در پادگان بهعنوان چپی شناخته میشد به این معنی که مخالف رژیم است. محرم 56 بود که خلعسلاح شد. اینها بخشی از گفتوگو با حسین صادقی، معروف به حسین گاردی است. وی از همان قبل انقلاب نیز دغدغه حفظ وطن و جلوگیری از نفوذ بیگانگان به آن را داشت و علاوه بر خدماتی که برای پیروزی انقلاب ارائه داد، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از همان روزهای آغازین جنگ به اسارت درآمد. در زیر گفتوگو با این آزاده را میخوانید.
روز دوم جنگ تعدادی اسیر گرفتیم. هیچ مهماتی نداشتیم و از دو طرف در محاصره بودیم و روز قبل نیز به ما فرمان عقبنشینی داده شد. عقبنشینی برای ما به معنی دادن شهر به دشمن بود و این کار را انجام ندادیم. صبح روز یکم عراقیها با تانک وارد خاک ما شدند. با مشاهده آنها به محسن ا...کرم گفتم خمپاره120 را بیاور. گلوله اول را شلیک کردم. به هیچیک از تانکها اصابت نکرد. با شلیک گلوله دوم یکی از تانکها آتش گرفت و عراقیها عقبنشینی کردند. بچهها شب بهدنبال تانکی که عقبنشینی کرده بود تا هفت کیلومتر داخل خاک عراق شدند اما موفق به پیدا کردن تانک نشدند. در راه بازگشت یک نفربر از عراقیها را اسیر کردند.
هفتهای یکبار ضربوشتم
بعدازظهر روز دوم به علت تمامشدن تمام مهماتمان قرار شد به سمت گیلانغرب حرکت کنیم و از حلقه محاصره خارج شویم. این در حالی بود که یک شهید و دو زخمی همراه ما بودند. از رادیو شنیدیم پاسگاه مرزی خانلیلی آزاد شده است. به آن سمت رفتیم و متوجه نیروهای عراقی شدیم. به سمتی دیگر حرکت کردیم و وارد بریدگی شدیم. یکدفعه متوجه شدیم تعداد زیادی تانک عراقی جلوی ما هستند و اسیر شدیم. در دوم مهرماه سال59 درست جلوی پاسگاه تنگابکهنه به اسارت درآمدیم. ابتدا ما را به خانقین بردند. پس از آنکه یک روز را در بعقوبه سپری کردیم چند روز به بغداد منتقل شدیم و درنهایت ما را به اردوگاه رمادیه بردند. چون در روزهای نخستین جنگ بودیم این اردوگاه هنوز آماده نبود و شرایط بسیار سختی را میگذراندیم.
گاهی پیش میآمد که هر روز با کابل و چوب اسرا را مورد ضربوشتم قرار میدادند. البته در رمادیه هفتهای یکبار کتکخوردن کلی همه اسرا را داشتیم. به دلایل مختلف اسرا را مورد آزار قرار میدادند زیرا اسرا خواستههای آنها را عملی نمیکردند. به نماز جماعت خواندن ما حساس بودند حتی زمانی که یکی از فرماندهان یا نیروهای برترشان برای سخنرانی میآمد وقتی بچهها با شنیدن نام امام تکبیر میگفتند یا صلوات میفرستادند همه را کتک میزدند.
خاطرم هست در اولین سال اسارتم همزمان با محرم با سایر اسرا مشغول عزاداری بودیم که نیروهای عراقی ریختند و بهشدت همه را کتک زدند و 300نفر به حدی زخمی شدند که وقتی از صلیبسرخ آمده بودند این افراد را نشان ندادند. دلیلشان هم این بود که چرا برای حسین عزاداری میکنید؟ حسین از ما بود، خلاف کرد و او را کشتیم.
روزهای نخست اسارت از هر فردی میخواستند اگر حرفه یا کاری را بلد است بگوید. یک روز همه را جمع کردند و پرسیدند چه کسانی آشپزی بلد هستند؟ چند نفر از بچهها که اصلا بلد نبودند ایستادند. فکر کردم اگر این افراد وارد آشپزخانه شوند لو میروند بنابراین من نیز سریع بلند شدم. البته اطلاعات ناقصی هم در زمینه آشپزی داشتم و این بود که حدود دوسالونیم مسئول آشپزخانه اردوگاه رمادیه شدم. بعد از دوسالونیم من را از آشپزخانه اخراج کردند و به اتاقی بهعنوان اتاق24 منتقل شدم. در این اتاق همراه 50اسیر دیگر بودم چون از نظر عراقیها بهعنوان عامل محرک اردوگاه بهشمار میرفتیم در این اتاق از کل اردوگاه جدا بودیم و حق صحبت با هیچ فردی را نداشتیم. بعد از سه سال از رمادیه به اردوگاه موصل منتقل شدم. حدود هفت سال نیز در این اردوگاه بودم و بعد ازآن به موصل کوچک و بعد از مدت کوتاهی دوباره به موصل بزرگ منتقل شدم.
آشنایی با حاجآقا ابوترابی
در اردوگاه رمادیه که بودم توصیفهایی از حاجآقا ابوترابی شنیدم که روحانیای به اردوگاه عنبر آمده که میگوید با عراقیها درگیر نشوید. گفتم کسی که این حرف را میزند جاسوس است. تا زمانی که به موصل بروم این روحانی را قبول نداشتم اما زمانی که به موصل منتقل شدم و خیرا... پروین، از بچههای گیلانغرب که از نفتشهر با او آشنا بودم از حاجآقا برای من صحبت کرد. به او گفتم تا خود این فرد را نبینم هیچ چیزی را قبول نمیکنم.
تا اینکه در مورد حجتیه مسألهای در اردوگاه پیش آمد. برای صحبت پیش حاجآقا ابوترابی رفتم، خودم را معرفی کردم. بعد از صحبت با ایشان به قضاوت اشتباه خودم درباره شخصیت حاج آقا ابوترابی پی بردم. حاجآقا فرشته نجات اسرا بود و در برخورد با عراقیها روشی متفاوت داشتند. ایشان به اسرا میگفتند به سربازان عراقی سلام کنید تا از کتکزدن شما خجالت بکشند. جسمتان را با ورزش پرورش دهید و فکرتان را با خواندن نهجالبلاغه و قرآن بسازید. ایشان نقشی فراتر از راهنما برای اسرا بودند و راهکارهایی نشان میدادند تا زندگی برای اسرا در شرایط سخت روحی، روانی و جسمی امکانپذیر شود.
ایشان خودشان را در اردوگاه به عراقیها رفتگر معرفی کردند اما اخلاق ایشان چنان بود که بسیاری از عراقیها نیز مرید و مطیع ایشان بودند. خدمتی که حاجآقا ابوترابی در دوران اسارت و بعد از آن به اسرا کرد، قابل توصیف نیست. حتی بعد از اسارت نیز خود را وقف اسرا کرد مثلا اگر مادر یکی از بچهها در شهرستان فوت میشد حاج آقا اگر روز اول به مراسم نمیرسید، برای مراسم سوم حتما حاضر میشدند.
ماجرای پزشک دائمالخمر
در اردوگاه رمادیه پزشکی ارمنی و دائمالخمر بود که وقتی اسرا را پیش او میبردند، به جای دندان خراب دندان سالم کناری آن را میکشید. یکبار این مسأله برای من هم پیش آمد و دندان سالم من را کشید. ماه رمضان بود که دندان من را کشید. وقتی به آسایشگاه برگشتم دیدم دندان دردم تمام نمیشود به یکی از بچهها گفتم نگاه کن ببین دندان من هنوز درد دارد نگاه کرد و گفت اینکه سالم نیست از آنجا بود که به فکر افتادم بچهها را از رفتن پیش این پزشک خلاص کنم.
از سویی وسیله نداشتم با تیغه چاقویی که داشتم دندانها را میتراشیدم و با زرورق سیگار داخل دندان را پر میکردم. به اردوگاه موصل که آمدم با سیمخاردار و همان زرورق سیگار وسایلی را درست کردم. از الکل یا داروی غرغره برای ضدعفونی کردن استفاده میکردم. بعد از تراشیدن دندان پوسیده، وسیلهای همانند گوشکوب درست کرده بودم که خردههای زرورق را با آن محکم میکردم. بیشتر از 1500دندان را با این روش درست کردم، حتی چند بار هم وسایلم را گرفتند اما دوباره درست کردم. این کار را ادامه دادم تا پزشکی عراقی و مسلمان به اردوگاه موصل آمد. وقتی متوجه این کار من شد، وسایلی را در اختیار من قرار داد و گفت به درمانگاه برای کار بیا.من هم به درمانگاه رفتم و با همان لوازم خودم مشغول شدم. اسیری بود که 17 دندان خراب داشت از صبح که کارم را شروع کردم تا بعد از ظهر درست کردن دندانهایش طول کشید، به طوری که وقتی کارم تمام شد کمرم صاف نمیشد.
دندانی بود که بعد از سه سال زرورق آن را خارج کردم تا از موادی که در اختیارم قرار دادند برای پر کردنش استفاده کنم. هیچ رطوبتی رسوخ نکرده و دندان سالم مانده بود.
زمانی هم که صلیب سرخ به اردوگاه آمد و متوجه فعالیت من شد، بسیار برایشان جالب بود و از من خواستند وسایلم را در اختیار آنها قرار دهم. حتی مقدار زیادی جیوه و پودر آمالگام به من دادند بنابراین از صلیب سرخ برای من وسایلی آوردند و وسایل من را بردند. با دسته سطل روغن وسیلهای درست کرده بودم که با آن دندانها را میکشیدم و از آنجا که وسایل لازم برای عصب کشی را نداشتم، دندان را میکشیدم با توری پنجره سوراخها را تمیز و بعد پر میکردم سپس در جای خود قرار میدادم و بخیه میزدم. در واقع کاری شبیه ایمپلنت امروز را انجام میدادم. البته از 95 دندانی که به این روش درست کردم پنج دندان به علت تکریشه بودن افتاد.تا زمانی که صلیب سرخ بی حسی برایم بیاورد، بدون بی حسی کار کشیدن دندان را انجام میدادم. پیش میآمد که نیروهای عراقی هم برای کشیدن دندان عقل پیش من بیایند.
در روزهای نخست اسارتمان عراقیها شایعه کردند در بمباران جماران، امامخمینی فوت شدند، حال همه بچهها بد بود که متوجه شدیم یکی از اسرا رادیو دارد و صدای امام را شنیدیم. همه خوشحال شدند و شکر بهجا میآوردند در عین حال تلخترین و سختترین خاطرهام نیز مربوط به رحلت امامخمینی است. با شنیدن خبر تمام اردوگاه و اسرا یک هفته در کما بودند.
امیرحسین دهقان - نویسنده و پژوهشگر
روز دوم جنگ تعدادی اسیر گرفتیم. هیچ مهماتی نداشتیم و از دو طرف در محاصره بودیم و روز قبل نیز به ما فرمان عقبنشینی داده شد. عقبنشینی برای ما به معنی دادن شهر به دشمن بود و این کار را انجام ندادیم. صبح روز یکم عراقیها با تانک وارد خاک ما شدند. با مشاهده آنها به محسن ا...کرم گفتم خمپاره120 را بیاور. گلوله اول را شلیک کردم. به هیچیک از تانکها اصابت نکرد. با شلیک گلوله دوم یکی از تانکها آتش گرفت و عراقیها عقبنشینی کردند. بچهها شب بهدنبال تانکی که عقبنشینی کرده بود تا هفت کیلومتر داخل خاک عراق شدند اما موفق به پیدا کردن تانک نشدند. در راه بازگشت یک نفربر از عراقیها را اسیر کردند.
هفتهای یکبار ضربوشتم
بعدازظهر روز دوم به علت تمامشدن تمام مهماتمان قرار شد به سمت گیلانغرب حرکت کنیم و از حلقه محاصره خارج شویم. این در حالی بود که یک شهید و دو زخمی همراه ما بودند. از رادیو شنیدیم پاسگاه مرزی خانلیلی آزاد شده است. به آن سمت رفتیم و متوجه نیروهای عراقی شدیم. به سمتی دیگر حرکت کردیم و وارد بریدگی شدیم. یکدفعه متوجه شدیم تعداد زیادی تانک عراقی جلوی ما هستند و اسیر شدیم. در دوم مهرماه سال59 درست جلوی پاسگاه تنگابکهنه به اسارت درآمدیم. ابتدا ما را به خانقین بردند. پس از آنکه یک روز را در بعقوبه سپری کردیم چند روز به بغداد منتقل شدیم و درنهایت ما را به اردوگاه رمادیه بردند. چون در روزهای نخستین جنگ بودیم این اردوگاه هنوز آماده نبود و شرایط بسیار سختی را میگذراندیم.
گاهی پیش میآمد که هر روز با کابل و چوب اسرا را مورد ضربوشتم قرار میدادند. البته در رمادیه هفتهای یکبار کتکخوردن کلی همه اسرا را داشتیم. به دلایل مختلف اسرا را مورد آزار قرار میدادند زیرا اسرا خواستههای آنها را عملی نمیکردند. به نماز جماعت خواندن ما حساس بودند حتی زمانی که یکی از فرماندهان یا نیروهای برترشان برای سخنرانی میآمد وقتی بچهها با شنیدن نام امام تکبیر میگفتند یا صلوات میفرستادند همه را کتک میزدند.
خاطرم هست در اولین سال اسارتم همزمان با محرم با سایر اسرا مشغول عزاداری بودیم که نیروهای عراقی ریختند و بهشدت همه را کتک زدند و 300نفر به حدی زخمی شدند که وقتی از صلیبسرخ آمده بودند این افراد را نشان ندادند. دلیلشان هم این بود که چرا برای حسین عزاداری میکنید؟ حسین از ما بود، خلاف کرد و او را کشتیم.
روزهای نخست اسارت از هر فردی میخواستند اگر حرفه یا کاری را بلد است بگوید. یک روز همه را جمع کردند و پرسیدند چه کسانی آشپزی بلد هستند؟ چند نفر از بچهها که اصلا بلد نبودند ایستادند. فکر کردم اگر این افراد وارد آشپزخانه شوند لو میروند بنابراین من نیز سریع بلند شدم. البته اطلاعات ناقصی هم در زمینه آشپزی داشتم و این بود که حدود دوسالونیم مسئول آشپزخانه اردوگاه رمادیه شدم. بعد از دوسالونیم من را از آشپزخانه اخراج کردند و به اتاقی بهعنوان اتاق24 منتقل شدم. در این اتاق همراه 50اسیر دیگر بودم چون از نظر عراقیها بهعنوان عامل محرک اردوگاه بهشمار میرفتیم در این اتاق از کل اردوگاه جدا بودیم و حق صحبت با هیچ فردی را نداشتیم. بعد از سه سال از رمادیه به اردوگاه موصل منتقل شدم. حدود هفت سال نیز در این اردوگاه بودم و بعد ازآن به موصل کوچک و بعد از مدت کوتاهی دوباره به موصل بزرگ منتقل شدم.
آشنایی با حاجآقا ابوترابی
در اردوگاه رمادیه که بودم توصیفهایی از حاجآقا ابوترابی شنیدم که روحانیای به اردوگاه عنبر آمده که میگوید با عراقیها درگیر نشوید. گفتم کسی که این حرف را میزند جاسوس است. تا زمانی که به موصل بروم این روحانی را قبول نداشتم اما زمانی که به موصل منتقل شدم و خیرا... پروین، از بچههای گیلانغرب که از نفتشهر با او آشنا بودم از حاجآقا برای من صحبت کرد. به او گفتم تا خود این فرد را نبینم هیچ چیزی را قبول نمیکنم.
تا اینکه در مورد حجتیه مسألهای در اردوگاه پیش آمد. برای صحبت پیش حاجآقا ابوترابی رفتم، خودم را معرفی کردم. بعد از صحبت با ایشان به قضاوت اشتباه خودم درباره شخصیت حاج آقا ابوترابی پی بردم. حاجآقا فرشته نجات اسرا بود و در برخورد با عراقیها روشی متفاوت داشتند. ایشان به اسرا میگفتند به سربازان عراقی سلام کنید تا از کتکزدن شما خجالت بکشند. جسمتان را با ورزش پرورش دهید و فکرتان را با خواندن نهجالبلاغه و قرآن بسازید. ایشان نقشی فراتر از راهنما برای اسرا بودند و راهکارهایی نشان میدادند تا زندگی برای اسرا در شرایط سخت روحی، روانی و جسمی امکانپذیر شود.
ایشان خودشان را در اردوگاه به عراقیها رفتگر معرفی کردند اما اخلاق ایشان چنان بود که بسیاری از عراقیها نیز مرید و مطیع ایشان بودند. خدمتی که حاجآقا ابوترابی در دوران اسارت و بعد از آن به اسرا کرد، قابل توصیف نیست. حتی بعد از اسارت نیز خود را وقف اسرا کرد مثلا اگر مادر یکی از بچهها در شهرستان فوت میشد حاج آقا اگر روز اول به مراسم نمیرسید، برای مراسم سوم حتما حاضر میشدند.
ماجرای پزشک دائمالخمر
در اردوگاه رمادیه پزشکی ارمنی و دائمالخمر بود که وقتی اسرا را پیش او میبردند، به جای دندان خراب دندان سالم کناری آن را میکشید. یکبار این مسأله برای من هم پیش آمد و دندان سالم من را کشید. ماه رمضان بود که دندان من را کشید. وقتی به آسایشگاه برگشتم دیدم دندان دردم تمام نمیشود به یکی از بچهها گفتم نگاه کن ببین دندان من هنوز درد دارد نگاه کرد و گفت اینکه سالم نیست از آنجا بود که به فکر افتادم بچهها را از رفتن پیش این پزشک خلاص کنم.
از سویی وسیله نداشتم با تیغه چاقویی که داشتم دندانها را میتراشیدم و با زرورق سیگار داخل دندان را پر میکردم. به اردوگاه موصل که آمدم با سیمخاردار و همان زرورق سیگار وسایلی را درست کردم. از الکل یا داروی غرغره برای ضدعفونی کردن استفاده میکردم. بعد از تراشیدن دندان پوسیده، وسیلهای همانند گوشکوب درست کرده بودم که خردههای زرورق را با آن محکم میکردم. بیشتر از 1500دندان را با این روش درست کردم، حتی چند بار هم وسایلم را گرفتند اما دوباره درست کردم. این کار را ادامه دادم تا پزشکی عراقی و مسلمان به اردوگاه موصل آمد. وقتی متوجه این کار من شد، وسایلی را در اختیار من قرار داد و گفت به درمانگاه برای کار بیا.من هم به درمانگاه رفتم و با همان لوازم خودم مشغول شدم. اسیری بود که 17 دندان خراب داشت از صبح که کارم را شروع کردم تا بعد از ظهر درست کردن دندانهایش طول کشید، به طوری که وقتی کارم تمام شد کمرم صاف نمیشد.
دندانی بود که بعد از سه سال زرورق آن را خارج کردم تا از موادی که در اختیارم قرار دادند برای پر کردنش استفاده کنم. هیچ رطوبتی رسوخ نکرده و دندان سالم مانده بود.
زمانی هم که صلیب سرخ به اردوگاه آمد و متوجه فعالیت من شد، بسیار برایشان جالب بود و از من خواستند وسایلم را در اختیار آنها قرار دهم. حتی مقدار زیادی جیوه و پودر آمالگام به من دادند بنابراین از صلیب سرخ برای من وسایلی آوردند و وسایل من را بردند. با دسته سطل روغن وسیلهای درست کرده بودم که با آن دندانها را میکشیدم و از آنجا که وسایل لازم برای عصب کشی را نداشتم، دندان را میکشیدم با توری پنجره سوراخها را تمیز و بعد پر میکردم سپس در جای خود قرار میدادم و بخیه میزدم. در واقع کاری شبیه ایمپلنت امروز را انجام میدادم. البته از 95 دندانی که به این روش درست کردم پنج دندان به علت تکریشه بودن افتاد.تا زمانی که صلیب سرخ بی حسی برایم بیاورد، بدون بی حسی کار کشیدن دندان را انجام میدادم. پیش میآمد که نیروهای عراقی هم برای کشیدن دندان عقل پیش من بیایند.
در روزهای نخست اسارتمان عراقیها شایعه کردند در بمباران جماران، امامخمینی فوت شدند، حال همه بچهها بد بود که متوجه شدیم یکی از اسرا رادیو دارد و صدای امام را شنیدیم. همه خوشحال شدند و شکر بهجا میآوردند در عین حال تلخترین و سختترین خاطرهام نیز مربوط به رحلت امامخمینی است. با شنیدن خبر تمام اردوگاه و اسرا یک هفته در کما بودند.
امیرحسین دهقان - نویسنده و پژوهشگر