قاب طلایی شله‌زرد

قاب طلایی شله‌زرد

علی فلاحت نویسنده

رفیق ما عکاس بود. از طبقه مرفه و قشر ثروتمند جامعه. از آنهایی که دیدن زندگی آدم‌های پایین شهر برای‌شان جالب است. آن قشری که گشت و گذار در بازار تهران و کوچه پس‌کوچه‌هایش برای‌شان حکم گردش توریستی دارد.
با هم در یکی از محافل روشنفکری شمال‌شهر نشین با هم آشنا شده بودیم. همه ما آدم‌هایی که دور هم جمع شده بودیم سودای نوشتن داشتیم. فقط فرق بعضی‌هامان این بود که نوشتن قرار بود برای‌مان آب و نان بشود و فرق بعضی‌های دیگر این بود که بعد از عکاسی و شعر و سینما حالا آمده بودند سراغ نوشتن. رفیق ما عکاس بود و دنبال قاب‌هایی که حرفی برای گفتن داشته باشند. می‌گفت عکاس باید چیزی را در قاب ببیند که مردم عادی قادر به دیدنش نیستند.
یکی از روزهای عاشورای هشت یا 9 سال پیش بود که بعد مدت‌ها از من خواست تا او را ببرم بازار تهران تا هم عکاسی کند هم مراسم روز عاشورای بازار را ببیند.  قدیم‌ترها چند باری با پدر برای مراسم عاشورا به بازار تهران رفته بودم. چندباری لای دست و پا گم شده بودم و تمام این تجربه‌ها تبدیل به این شده بود که در روز عاشورا می‌دانستم در شلوغی عاشورای بازار کدام کوچه خلوت است. کدام کوچه به سیدنصرالدین راه دارد. کدام مسجد قرمه سبزی می‌دهد و کدام خانه قیمه درست می‌کنند یا برای بعد از ناهار شله‌زرد را از کدام کوچه باید بگیرم.
عاشورای آن روز اما تصمیم گرفته بودم بی‌هوا بروم و حکم راهنمای توریستی نداشته باشم. رفیق ما با دوربینش آمده بود. می‌خواست به قول خودش چیزی را در قاب ببیند که مردم عادی قادر به دیدنش نباشند. قرار ما حوالی خیابان ابوسعید شروع شد. به سمت میدان وحدت اسلامی و از کوچه ‌پس‌کوچه‌های بازارچه شا‌پور به سمت بازار حرکت کردیم. رفیق عکاس ما همان اول مسیر دوربینش را درآورد و شروع کرد به عکاسی. از درهای سیاه‌پوش شده تا کودکان و مردان و زنان و پیرزنانی که پابرهنه در رفت و آمد بودند. 
اول بازارچه پیرمردی دستم را گرفت. پرسید: «شما از تلویزیون آمده‌اید؟» گفتم: «چطور پدر جان؟» گفت: «آخه شما و این عکاس با این کوله‌پشتی‌ها این‌جا شبیه مستندسازها یا خبرنگارها هستید.» گفتم: «نه ما از تلویزیون نیستیم برای یک پروژه شخصی عکاسی می‌کنیم.» گفت: «پس چه بهتر؛ با من بیا تا ببرم‌تون قدیمی‌ترین تکیه محله رو نشون‌تون بدم.» پیچیدیم در اتاقکی قدیمی و کاهگلی که حدود بیست یا سی متر زیربنایش بود. یک کتیبه سیاه عزا بالاسر ورودی نصب بود و پس از سلام به اباعبدا... زیرش نوشته شده بود: 1292. پرسیدم: از 1292 اینجا تکیه است؟ جواب گرفتم: «بله، فقط همین جا نیست. زن‌ها در حیاط خانه پشتی مشغول شله‌زرد پختن هستند و این شله‌زردها سال‌هاست که نظرکرده اباعبدا... است و هر سال روی ده دیگ شله‌زردی که بار می‌گذاریم نام اباعبدا... شکل می‌گیرد.» برای من هم حالا همه چیز جذاب‌تر شده بود. قرار شد برویم و «یاحسینی» که روی شله‌زردها نقش بسته است را ببینیم. وارد حیاط خانه پشتی شدیم. حیاط کوچک نبود، اما این‌قدر پیر و جوان و کوچک و بزرگ در این حیاط مشغول کار بودند که بزرگی حیاط به چشم نمی‌آمد. 
پیرمرد گفت: «یکی از دیگ‌ها آماده است.» بغضی در چشمانش جمع شده بود. گفت: «ببینید نام زیبای حسین روی این شله‌زرد چه غریب نشسته.» چند تا از زن‌ها با حرف او گریه افتادند. به دیگ نگاه کردیم. خطوطی کج روی شله‌زرد نقش بسته بودند، اما اگر زاویه‌ای درست به گردن‌تان می‌دادید می‌توانستید چیزی شبیه نام مبارک حسین را روی شله‌زرد ببینید. به حسینی که پیرمرد روی شله‌زرد دیده بود نگاه می‌کردیم. رفیقم عکاسی می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم آدم اگر دلش صاف باشد حتی روی شله‌زرد هم «حسین» می‌بیند. به قول رفیق عکاس‌مان چیزی را می‌بیند که مردم عادی قادر به دیدنش نیستند.