بانوی خردمند و مرد ثروتمند
امید مهدینژاد طنزنویس
در روزگاران قدیم بانوی خردمندی که از دانایان سرزمین چین بود و به برگزاری جلسات تفکر خلاق و اندیشه معنوی برای بانوان اشتغال داشت، روزی به کوهستان رفت تا با کائنات ارتباط حسی برقرار کند و از افقها و دریچههای تازهای از حکمت بهرهمند گردد. بانوی خردمند در راه در کنار جوی آب، سنگ زینتی گرانبهایی پیدا کرد. کمی جلوتر به مسافری رسید که خسته شده و در راه مانده و گرسنه شده بود. بانوی خردمند بقچهاش را باز کرد تا به مرد گرسنه غذا بدهد. در این لحظه نگاه مرد گرسنه به سنگ زینتی افتاد و گفت: وووی این چه قشنگ است. بانوی خردمند بیدرنگ سنگ را از کیفش بیرون آورد و به وی داد. مرد مسافر که خودش ختم روزگار بود و میدانست این سنگ گرانبها به حدی باارزش است که حد ندارد، سر از پا نشناخت و از خوشحالی بال درآورد و پس از خداحافظی با بانوی خردمند پرواز کرد و رفت.
چند روز بعد وقتی بانوی خردمند در اتاقش در پژوهشکده خرد و اندیشه نشسته بود، مرد مسافر که به زحمت و تلاش بسیار توانسته بود وی را پیدا کند، وارد اتاق وی شد و گفت: سلام بر بانوی خردمند. بانوی خردمند گفت: سلام بر تو ای مرد مسافر، چی شده؟ اتفاقی چیزی افتاده؟ مرد مسافر گفت: من پروازهایم را کردم و دورهایم را زدم و اکنون نزد شما برگشتم تا چیزی بگویم. بانوی خردمند گفت: بفرما. مرد گفت: من خودم اینکارهام و صاحب بزرگترین جواهرفروشی چین مرکزی میباشم و از همان اول فهمیدم که این سنگ چه مقدار ارزش دارد. اما اکنون آمدهام تا آن را به تو پس بدهم، با این امید که چیزی ارزشمندتر به من بدهی. بانوی خردمند گفت: چی مثلا؟ مرد گفت: آن محبتی را که باعث شد این سنگ را به من ببخشی. در این لحظه مرد سوت زد و پدر و مادر و تنی چند از اعضای خانوادهاش که پشت در بودند با گل و شیرینی وارد شدند و بانوی خردمند را از خودش خواستگاری کردند. بانوی خردمند که خجالت کشیده بود نیز پس از سکوتی کوتاه گفت: بلی و بدینترتیب بانوی خردمند و مرد ثروتمند با هم ازدواج کردند و عنوان مادی-معنویترین و همهچیزتمامترین زوج تاریخ را به خود اختصاص دادند.
چند روز بعد وقتی بانوی خردمند در اتاقش در پژوهشکده خرد و اندیشه نشسته بود، مرد مسافر که به زحمت و تلاش بسیار توانسته بود وی را پیدا کند، وارد اتاق وی شد و گفت: سلام بر بانوی خردمند. بانوی خردمند گفت: سلام بر تو ای مرد مسافر، چی شده؟ اتفاقی چیزی افتاده؟ مرد مسافر گفت: من پروازهایم را کردم و دورهایم را زدم و اکنون نزد شما برگشتم تا چیزی بگویم. بانوی خردمند گفت: بفرما. مرد گفت: من خودم اینکارهام و صاحب بزرگترین جواهرفروشی چین مرکزی میباشم و از همان اول فهمیدم که این سنگ چه مقدار ارزش دارد. اما اکنون آمدهام تا آن را به تو پس بدهم، با این امید که چیزی ارزشمندتر به من بدهی. بانوی خردمند گفت: چی مثلا؟ مرد گفت: آن محبتی را که باعث شد این سنگ را به من ببخشی. در این لحظه مرد سوت زد و پدر و مادر و تنی چند از اعضای خانوادهاش که پشت در بودند با گل و شیرینی وارد شدند و بانوی خردمند را از خودش خواستگاری کردند. بانوی خردمند که خجالت کشیده بود نیز پس از سکوتی کوتاه گفت: بلی و بدینترتیب بانوی خردمند و مرد ثروتمند با هم ازدواج کردند و عنوان مادی-معنویترین و همهچیزتمامترین زوج تاریخ را به خود اختصاص دادند.
تیتر خبرها