فیلسوف و اعصاب همسر فیلسوف

فیلسوف و اعصاب همسر فیلسوف

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

در روزگار یونان باستان، فیلسوفی را به دلیل بیان حکمت‌های غیرمعمول و ایراد سخنرانی‌های مخالف با باورهای عمومی به اتهام نشر اباطیل و تشویش اذهان عمومی دستگیر کردند و به او گفتند می‌تواند تا آمدن وکیلش چیزی نگوید و هشدار دادند در غیر این صورت هر چیزی بگوید در دادگاه می‌تواند علیه وی مورد استفاده قرار گیرد. اما از آنجا که فیلسوف به خود غره بود و می‌پنداشت می‌تواند هر دادستان و قاضی‌ای را با جادوی کلام مجاب کند، اعلام کرد وکیل نمی‌خواهد و از نخستین ساعت دستگیری تا واپسین ساعت دادگاه مدام حرف زد و موجب شد قاضی حکم اعدام وی را صادر کند.
فیلسوف که توقع چنین حکمی را نداشت، پس از استماع حکم در سکوتی ژرف فرورفت و به افق‌های دور خیره گشت. در این هنگام همسر فیلسوف که به وی علاقه بسیاری داشت، خیل حاضران در دادگاه را کنار زد و خود را به همسرش رساند و سر بر شانه او گذاشت و های‌های گریه کرد.
فیلسوف از همسرش پرسید: ای همسر عزیز،‌ چه چیزی موجب گریه‌ات شده است؟ همسر فیلسوف گفت: تو را به شکل ظالمانه و از روی ستم می‌کشند. فیلسوف گفت: اگر به شکل ظالمانه و بدون ستم می‌کشتند گریه نمی‌کردی؟ همسر فیلسوف گفت: منظورم این است بدون آن‌که گناهی مرتکب شده باشی کشته می‌شوی.
فیلسوف گفت: اگر گناهی مرتکب شده بودم و کشته می‌شدم، گریه نمی‌کردی؟ همسر فیلسوف گفت: جوانمرگ شدی. فیلسوف گفت: من 54 سال از خدا عمر گرفتم. جوانمرگ کدام است؟ در این لحظه همسر فیلسوف سرش را از شانه فیلسوف برداشت و گفت: خاک بر سرت، الهی زیر گل بروی، اصلا خوب شد که تو را می‌کشند. سال‌هاست که اعصاب برای ما نگذاشته‌ای.
اصلا خوب می‌کنند که تو را می‌کشند و خاک کوچه را بر سر و روی خود ریخت. گفتنی است وی مدتی را نیز به خاطر همسرش در بیمارستان اعصاب و روان گذرانده بود.