داروگ خوش‌شانس

 داروگ خوش‌شانس

 خلق اثر هنری در خلأ صورت نمی‌گیرد و فرآورده ادبی کار نویسنده‌ای است که در زمان و مکان ویژه‌ای زندگی می‌کند و به‌طور طبیعی متأثر از اجتماعی است که خود، جزئی از آن است و تنها یکی از نمودهای تأثیر محیط بر شعر، همین است که شاعر ساخت‌ها یا واژگانی را از گویشی غیر از زبان هنجار وارد زبان شعرش می‌کند.
استفاده از واژگان بومی در شعری که به زبان معیار نزدیک است، گونه‌ای از تلفیق فرهنگی است که اصلا معلوم نیست با توفیق همراه باشد و تمایل به کاربرد این واژه‌ها نیز اغلب در میان شاعرانی دیده می‌شود که در محیطی غیر از محیط جغرافیایی خود یا به زبانی غیر از زبان مادری خود شعر می‌گویند؛ مانند نیما یوشیج که حضور واژگان، اصطلاحات، ترکیب‌ها و ساختار نحوی زبان مازندرانی در شعرهای فارسی‌اش بسامد بالایی دارد و حتی برخی از این واژه‌ها در شعر او هویتی نمادین یافته‌اند؛ اقبالی که البته در شعر دیگران کمتر دیده می‌شود.
استفاده از واژگان بومی در شعر فارسی همواره بیش از آن‌که موافقانی داشته باشد، مخالفان جدی داشته است و مثلا منوچهر آتشی با تردید درباره توفیق‌آمیز بودن این روش می‌گوید: «این‌که آیا فرهنگ بومی توانا خواهد بود که شاعر را یاری کند و کلام او را از زادبومش به آفاق ایران و جهان برساند، مسأله پیچیده‌ای نیست و پاسخی منفی دارد و نیازی به پیش‌کشیدن چندوچونی هم نیست» و با این‌حال می‌بینیم او خود پس از نیمایوشیج، بزرگ‌ترین واردکننده واژگان بومی به زبان شعر فارسی می‌شود و چنان در این شیوه افراط می‌کند که براهنی می‌گوید: «آتشی گویا تصور می‌کند اگر کلماتی از قریه و ده و کویر و بادیه و اسامی اشیا و حالات طبیعی و اشخاص محلی را بی‌خود و بی‌جهت وارد شعرش کند، شعرش یک اصالت جغرافیایی پیدا  می‌کند...»
درواقع حقیقت این است که روزی نیمایوشیج گفته بود: «جست‌وجو در کلمات دهاتی‌ها، اسم چیزها، درخت‌ها، گیاهان و حیوانات، هرکدام نعمتی است، نترسید از استعمال آنها» و پس از او خیلی‌ها فراموش کردند «طرب آزرده کند چون‌که ز حد درگذرد/ آب حیوان بکشد نیز چو از حد گذرد» و تا آنجا که توانستند واژگان متعلق به زادبوم خود را وارد شعری کردند که به زبان معیار می‌نوشتند.
آتشی «جط»، «کرمجی»، «تی‌تروک»، «تشمال»، «کچّه»، «بتوله» و... را، مهدی اخوان‌ثالث و محمدرضا شفیعی‌کدکنی «پرما»، «چرخ‌ریسک»، «نَزم»، «مُنج»، «کل» و... را، شاملو «هُرّست»، «مرغانه» و... را، قیصر امین‌پور «خوانگریو» را، سلمان هراتی «ولگان» را، خسرو احتشامی «چیق» را و دیگران و دیگران و دیگران، بسیار واژه‌های بومی دیگر را وارد چرخه زبان شعر فارسی کردند، غافل از آن‌که حتی نیما نیز خود که می‌گفت: «جست‌وجو در کلمات دهاتی‌ها... هرکدام نعمتی است، نترسید از استعمال آنها» و در ادامه می‌گفت: «چون کراد دردسرافزای، در هنگام گل دادن/ کرده هر پهلو به نیش خارهای خود مسلح/ به‌سوی من بودشان نظاره پنهان...» و می‌گفت: «ری ‌را صدا می‌آید امشب،/ از پشت کاچ که بند آب برق سیاه‌تابش تصویری از خراب در چشم می‌کشاند...» و می‌گفت: «گر به جنگل به دمادم که غروب است بیابند شوکائی...» و... هرگز فکرش را هم نمی‌کرد که از میان آن‌همه واژه بومی مازندرانی که وارد شعرش کرده، بخش عمده بخت و اقبال، نصیب آن قورباغه درختی کوچکی بشود که هربار می‌خواند، خبر از آمدن یک روز بارانی می‌دهد: خشک آمد کشتگاه من/ در جوار کشت همسایه/ گرچه می‌گویند: «می‌گریند روی ساحل نزدیک/ سوگواران در میان سوگواران»/ قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟// بر بساطی که بساطی نیست/ در درون کومه تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست/ و جدار دنده‌های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می‌ترکد/ ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ / قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران.
اما آیا راز ماندگاری آن واژه درختی خوش‌شانس در پیکره زبان و ادب فارسی، خوش‌خبری آن نبوده است؟ و آیا این‌که این واژه رفته‌رفته در فرهنگ عامه ما تبدیل به نماد امید و امیدواری شده، دلیل محبوبیت آن نیست؟ آن هم در سرزمینی که مردمانش هیچ اگر ندارند، امید دارند!