اتحاد عاقل و معشوق
امید مهدینژاد طنزنویس
در روزگاران قدیم جوانی عاشق و دلباخته دختری شد که خانهاش در آنسوی دریا قرار داشت. جوان عاشق هر شب از اینسوی دریا به آنسوی دریا میرفت و معشوقه خود را ملاقات میکرد و سحرگاه بازمیگشت و تلاطمها و توفانهای دریا خللی در عزم و اراده راسخ وی ایجاد نمیکرد. دوستان و آشنایان جوان زبان به ملامت وی گشودند و گفتند مگر در اینسوی دریا دختر شایسته یافت نمیشود که عاشق دختری در آنسوی دریا شدهای و هرشب خطر سفر دریایی را به جان میخری و برای ملاقات وی به آنسوی دریا میروی؟ اما جوان عاشق پاسخی به آنها نمیداد و به آنها بیاعتنایی مینمود. شبی از شبها جوان عاشق مثل شبهای دیگر از دریا گذشت و به معشوق رسید و به دیدار وی شتافت. در اثنای صحبت نگاهی بهصورت معشوق کرد و گفت: تو در بالای لب خود خال داری؟ معشوق گفت: بلی. جوان عاشق گفت: امروز خال درآوردی؟ معشوق گفت: خیر. از اول داشتم. جوان عاشق نگاه دیگری به چهره معشوق کرد و گفت: در بالای ابرویت هم جای بخیه است. امروز بخیه زدی؟ معشوق گفت: این جای بخیه از روز اول در صورتم وجود داشت و مربوط به دوران کودکیام است که با دوچرخه زمین خوردم. جوان عاشق گفت: دندان جلوییات چی شده؟ انگار شکسته. معشوق گفت: شکستگی دندانم مال چند سال پیش است. جوان عاشق گفت: چرا من تابهحال متوجه اینها نشده بودم؟ در این لحظه سحر شد و جوان عاشق برخاست تا به اینسوی دریا برگردد. معشوق گفت: دریا توفانی است. امروز برنگرد. جوان عاشق گفت: دریا از این توفانیتر هم بوده و من آمدهام و رفتهام. معشوق گفت: بارهای قبل تو عاشق بودی، چراکه ایرادات مرا نمیدیدی اما امشب عاقلی و برای همین ایرادات مرا دیدی. خواهشا امروز به دریا نرو که غرق میشوی. جوان عاشق که عاقل شده بود، پذیرفت و به دریا نرفت و لذا غرق هم نشد و فردای آنروز با رویکردی عاقلانه به خواستگاری معشوق رفت و با وی ازدواج کرد و در همانسوی دریا کاروکاسبی راه انداخت و تا پایان عمر در کنار معشوق بهطور عاقلانه زندگی کرد.