روایت جواد فروغی از پرستاری، کرونا و طلای المپیک توکیو
تمرین تیراندازی با بطری شیشهپاککن
وقتی کرونا آمد نگاه مردم به پرستارها عوض شد. شاید بهتر باشد بگوییم حتی آنهایی که سروکارشان به کادر درمان نیفتاده بود و بهطور روزمره حتی به آنان فکر هم نمیکردند، یاد این قشر افتادند و نگاهشان معطوف به آنها شد. کرونا باعث شد زحمات پرستاران بیش از گذشته به چشم بیاید.
اتفاق دیگری که در همین بازه زمانی افتاد، افتخارآفرینی یک پرستار ایرانی در مسابقات المپیک بود. جواد فروغی توانست طلای مسابقات تیراندازی را برای ایران کسب کند. کسی که یکی از پرستاران باسابقه بود و در دوران کرونا هم در صف اول مقابله با این بیماری خدمت میکرد. در این شماره از هفتگ جامجم پای صحبت جواد فروغی نشستهایم تا برایمان از مسیر پیمودهاش بگوید و توضیح دهد چطور میشود هم پرستار بود و هم قهرمان المپیک.
اولش قرار نبود پرستار شوم. عاشق نجوم بودم و آینده تحصیلی و شغلی خودم را در این رشته میدیدم. البته به علوم درمانی هم علاقه داشتم. از همان کودکی نسبت به هر چیزی که درباره علوم پزشکی و درمانی بود، کنجکاو بودم و از لابهلای مجلات و مطبوعات مختلف دربارهاش میخواندم اما سرم به آسمان بود و دوست داشتم ستارهشناس شوم. در دوران تحصیل ما فرآیند مشاوره تحصیلی مثل حالا در دسترس نبود و ما بیشتر مشاورهمان را از راههای رفته دوستان و آشنایان و اطرافیان میگرفتیم. از آنجا هم که هیچ مشاوری نبود به من بگوید چطور باید وارد رشته نجوم شوم، پیش خودم فکر کردم راهش از علوم تجربی میگذرد و دانشآموز علوم تجربی شدم. موقع کنکور بود که فهمیدم مسیر را اشتباه آمدهام و مشاورهایی که کموبیش اطلاعات داشتند، گفتند میتوانی از همین حالا هم تغییر مسیر بدهی و آینده دانشگاهیات را با ستارهها پیوند بزنی اما من دیگر کاملا دلداده علوم درمانی شده بودم و درنهایت شدم دانشجوی پرستاری و دانشجو شدن مساوی شد با مهاجرت من از استان ایلام به تهران.
اوایل دهه 80 که درسم در دانشگاه تمام شد در همان حوزه پرستاری مشغول کار شدم. چند سالی در درمانگاه مشغول کار پرستاری بودم تا اینکه بهعنوان مأمور کنار یک تیم از کادر درمان اعزام شدم به حج عمره. در سفر عمره با پزشکی آشنا شدم که از متخصصان بیمارستانی وابسته به سپاه پاسداران بود و آشنایی و دوستی ما ختم به استخدام من در آن بیمارستان شد و ازآنجا به بعد یکجورهایی پاسدار هم شدم و آمیخته شدن پرستاری و پاسداری شروع فعالیت تیراندازی بود.
بیمارستانی که در آن استخدام شده بودم برخی امکانات ورزشی و تفریحی را برای کارکنانش فراهم میکرد. ازجمله استخر و زمین فوتبال و هر چیزی که میتواند خستگی کار فرسایشی و سنگین را کمی از دوش کادر درمان بردارد. یکی از فضاهایی که بیمارستان برای ما مهیا کرده بود، یک سالن تیراندازی خیلی محدود بود. درواقع سالنی که برای تمرین تفریحی تیراندازی به کار گرفتهشده بود و قرار نبود کسی از آنجا به المپیک برسد.
اولین بار بهصورت تفریحی و اتفاقی رفتم به آن سالن تیراندازی و این ورزش را امتحان کردم. در اولین تیراندازی، مسؤول سالن وقتی اولین تجربهام را دید، شگفتزده شد و همان موقع تأکید کرد باید این استعداد را جدی بگیرم. خودش هم مرا معرفی کرد به یک مربی تیراندازی و قرار شد هرچند وقت یکبار در همان سالن زیر نظر مربی، تمرین تیراندازی کنم.
مشغول کار پرستاری بودم و در کنارش در وقتهای خارج از کار، سری هم به سالن تیراندازی میزدم و درنهایت مسابقات محدودی در سطح سپاه را شرکت میکردم تا اینکه دریکی از مسابقات به توصیه دوستی که گفته بود باید این استعداد را جدیتر بگیرم و در مسابقات کشوری هم شرکت کنم، تصمیم گرفتم از طرف استان زادگاهم، ایلام راهی مسابقات کشوری شوم. شروع مسابقات حرفهای راههایی را پیش پایم گذاشت که کمکم به المپیک رسید. اواسط سال ۹۸ توانستیم سهمیه المپیک را بگیریم و قرار شد تمریناتم را بهصورت فشرده و حرفهای پیش ببرم تا رسیدن به آوردگاه جهانی المپیک توکیو.
همهچیز داشت خوب پیش میرفت و در کنار کار پرستاری، خودم را برای المپیک آماده میکردم که آخر سال ۹۸ ناگهان همهچیز عوض شد. سروکله یک ویروس ناشناخته پیدا شد که سروشکل دنیا را عوض کرد. روزهای اولی که پای کرونا به ایران باز شده بود، وضعیت عجیبی بود. همهچیز شبیه شرایط جنگی درآمد. درست در روزهایی که تازه فرزندم به دنیا آمده بود، بیمارستان ما درگیر کرونا شد و شرایط کاریمان طوری شد که نمیتوانستیم حتی به خانه برویم. پارکینگ بیمارستان شده بود محل استراحت کادر درمان. از یکسو دلم پیش فرزند تازه متولدشدهای بود که نمیتوانستم در آغوشش بگیرم، از دیگر سو دلهره مراقبت از بیماران مبتلابه کرونا و مدیریت شرایط کرونایی بیمارستان را داشتیم و با همه اینها باید خودم را برای المپیک هم آماده میکردم.
کار بهجایی رسیده بود که هر وقت میشد سلاحم را با خودم به بیمارستان میبردم و هر جا که امکانش بود، تمرین خشک میکردم. حتی وقتی کار بیشتر از این بیخ پیدا کرد از هر امکانی که دم دستم بود، استفاده میکردم که آمادگیام را برای المپیک حفظ کنم.
در روزهای کرونایی بیمارستان که شرایط کاری پیچیده شده بود و فرصت خانه رفتن و تمرین را گرفته بود، یک بطری شیشهپاککن را برداشتم و وزن کردم. در حالت پر ۷۵۰گرم بود. سلاح من یک کیلو بود. یک شیشه تخت آزمایشگاهی را که حدودا ۲۵۰گرم بود با چسب چسباندم زیر بطری و چیزی شبیه سلاح ساختم. با این تفاوت که ماشهاش بهجای گلوله مایع شیشهپاککن پرتاب میکرد.
در اتاق استراحتمان با بطری شیشه پاککن تمرینات سلاح دست گرفتن و شلیک را انجام میدادم. هر طوری بود خودم را به المپیک رساندم و خدا را شکر دستپر برگشتم. وقتی بعد از المپیک دوباره لباس پرستاری را تن کردم دیگر شرایط خیلی فرق کرده بود. بعضی بیماران که بازیهای المپیک را دنبال کرده بودند یا مرا در اخبار دیده بودند، میشناختند.
یکبار بالای سر یک بیمار مبتلابه کرونا حاضر شدیم که سطح اکسیژن خونش زیر۹۰ بود. وقتی کمی باهم گپ زدیم مرا شناخت و با هیجان شروع کرد به تبریک گفتن و حرف زدن راجع به طلای المپیک. همینطور که گرم صحبت بود، اکسیژن خونش را نگاه کردیم که رسیده بود به ۹۴ .رفیق پرستارمان به شوخی گفت: همینطور اگر یک دور در بخش کروناییها بزنی همه بیماران سرحال میشوند و مرخصشان میکنیم و خلاص.
اتفاق دیگری که در همین بازه زمانی افتاد، افتخارآفرینی یک پرستار ایرانی در مسابقات المپیک بود. جواد فروغی توانست طلای مسابقات تیراندازی را برای ایران کسب کند. کسی که یکی از پرستاران باسابقه بود و در دوران کرونا هم در صف اول مقابله با این بیماری خدمت میکرد. در این شماره از هفتگ جامجم پای صحبت جواد فروغی نشستهایم تا برایمان از مسیر پیمودهاش بگوید و توضیح دهد چطور میشود هم پرستار بود و هم قهرمان المپیک.
اولش قرار نبود پرستار شوم. عاشق نجوم بودم و آینده تحصیلی و شغلی خودم را در این رشته میدیدم. البته به علوم درمانی هم علاقه داشتم. از همان کودکی نسبت به هر چیزی که درباره علوم پزشکی و درمانی بود، کنجکاو بودم و از لابهلای مجلات و مطبوعات مختلف دربارهاش میخواندم اما سرم به آسمان بود و دوست داشتم ستارهشناس شوم. در دوران تحصیل ما فرآیند مشاوره تحصیلی مثل حالا در دسترس نبود و ما بیشتر مشاورهمان را از راههای رفته دوستان و آشنایان و اطرافیان میگرفتیم. از آنجا هم که هیچ مشاوری نبود به من بگوید چطور باید وارد رشته نجوم شوم، پیش خودم فکر کردم راهش از علوم تجربی میگذرد و دانشآموز علوم تجربی شدم. موقع کنکور بود که فهمیدم مسیر را اشتباه آمدهام و مشاورهایی که کموبیش اطلاعات داشتند، گفتند میتوانی از همین حالا هم تغییر مسیر بدهی و آینده دانشگاهیات را با ستارهها پیوند بزنی اما من دیگر کاملا دلداده علوم درمانی شده بودم و درنهایت شدم دانشجوی پرستاری و دانشجو شدن مساوی شد با مهاجرت من از استان ایلام به تهران.
اوایل دهه 80 که درسم در دانشگاه تمام شد در همان حوزه پرستاری مشغول کار شدم. چند سالی در درمانگاه مشغول کار پرستاری بودم تا اینکه بهعنوان مأمور کنار یک تیم از کادر درمان اعزام شدم به حج عمره. در سفر عمره با پزشکی آشنا شدم که از متخصصان بیمارستانی وابسته به سپاه پاسداران بود و آشنایی و دوستی ما ختم به استخدام من در آن بیمارستان شد و ازآنجا به بعد یکجورهایی پاسدار هم شدم و آمیخته شدن پرستاری و پاسداری شروع فعالیت تیراندازی بود.
بیمارستانی که در آن استخدام شده بودم برخی امکانات ورزشی و تفریحی را برای کارکنانش فراهم میکرد. ازجمله استخر و زمین فوتبال و هر چیزی که میتواند خستگی کار فرسایشی و سنگین را کمی از دوش کادر درمان بردارد. یکی از فضاهایی که بیمارستان برای ما مهیا کرده بود، یک سالن تیراندازی خیلی محدود بود. درواقع سالنی که برای تمرین تفریحی تیراندازی به کار گرفتهشده بود و قرار نبود کسی از آنجا به المپیک برسد.
اولین بار بهصورت تفریحی و اتفاقی رفتم به آن سالن تیراندازی و این ورزش را امتحان کردم. در اولین تیراندازی، مسؤول سالن وقتی اولین تجربهام را دید، شگفتزده شد و همان موقع تأکید کرد باید این استعداد را جدی بگیرم. خودش هم مرا معرفی کرد به یک مربی تیراندازی و قرار شد هرچند وقت یکبار در همان سالن زیر نظر مربی، تمرین تیراندازی کنم.
مشغول کار پرستاری بودم و در کنارش در وقتهای خارج از کار، سری هم به سالن تیراندازی میزدم و درنهایت مسابقات محدودی در سطح سپاه را شرکت میکردم تا اینکه دریکی از مسابقات به توصیه دوستی که گفته بود باید این استعداد را جدیتر بگیرم و در مسابقات کشوری هم شرکت کنم، تصمیم گرفتم از طرف استان زادگاهم، ایلام راهی مسابقات کشوری شوم. شروع مسابقات حرفهای راههایی را پیش پایم گذاشت که کمکم به المپیک رسید. اواسط سال ۹۸ توانستیم سهمیه المپیک را بگیریم و قرار شد تمریناتم را بهصورت فشرده و حرفهای پیش ببرم تا رسیدن به آوردگاه جهانی المپیک توکیو.
همهچیز داشت خوب پیش میرفت و در کنار کار پرستاری، خودم را برای المپیک آماده میکردم که آخر سال ۹۸ ناگهان همهچیز عوض شد. سروکله یک ویروس ناشناخته پیدا شد که سروشکل دنیا را عوض کرد. روزهای اولی که پای کرونا به ایران باز شده بود، وضعیت عجیبی بود. همهچیز شبیه شرایط جنگی درآمد. درست در روزهایی که تازه فرزندم به دنیا آمده بود، بیمارستان ما درگیر کرونا شد و شرایط کاریمان طوری شد که نمیتوانستیم حتی به خانه برویم. پارکینگ بیمارستان شده بود محل استراحت کادر درمان. از یکسو دلم پیش فرزند تازه متولدشدهای بود که نمیتوانستم در آغوشش بگیرم، از دیگر سو دلهره مراقبت از بیماران مبتلابه کرونا و مدیریت شرایط کرونایی بیمارستان را داشتیم و با همه اینها باید خودم را برای المپیک هم آماده میکردم.
کار بهجایی رسیده بود که هر وقت میشد سلاحم را با خودم به بیمارستان میبردم و هر جا که امکانش بود، تمرین خشک میکردم. حتی وقتی کار بیشتر از این بیخ پیدا کرد از هر امکانی که دم دستم بود، استفاده میکردم که آمادگیام را برای المپیک حفظ کنم.
در روزهای کرونایی بیمارستان که شرایط کاری پیچیده شده بود و فرصت خانه رفتن و تمرین را گرفته بود، یک بطری شیشهپاککن را برداشتم و وزن کردم. در حالت پر ۷۵۰گرم بود. سلاح من یک کیلو بود. یک شیشه تخت آزمایشگاهی را که حدودا ۲۵۰گرم بود با چسب چسباندم زیر بطری و چیزی شبیه سلاح ساختم. با این تفاوت که ماشهاش بهجای گلوله مایع شیشهپاککن پرتاب میکرد.
در اتاق استراحتمان با بطری شیشه پاککن تمرینات سلاح دست گرفتن و شلیک را انجام میدادم. هر طوری بود خودم را به المپیک رساندم و خدا را شکر دستپر برگشتم. وقتی بعد از المپیک دوباره لباس پرستاری را تن کردم دیگر شرایط خیلی فرق کرده بود. بعضی بیماران که بازیهای المپیک را دنبال کرده بودند یا مرا در اخبار دیده بودند، میشناختند.
یکبار بالای سر یک بیمار مبتلابه کرونا حاضر شدیم که سطح اکسیژن خونش زیر۹۰ بود. وقتی کمی باهم گپ زدیم مرا شناخت و با هیجان شروع کرد به تبریک گفتن و حرف زدن راجع به طلای المپیک. همینطور که گرم صحبت بود، اکسیژن خونش را نگاه کردیم که رسیده بود به ۹۴ .رفیق پرستارمان به شوخی گفت: همینطور اگر یک دور در بخش کروناییها بزنی همه بیماران سرحال میشوند و مرخصشان میکنیم و خلاص.