شما تا به حال شاهد وظیفه اصلی مهماندار بودهاید؟
تازه کجا شو دیدی
مصطفی دوست من است. مصطفی
مهماندار هواپیماست. من فقط یک بار اتفاقی با مصطفی همسفر شدم آن هم کجا، از جده به تهران. در آن سفر، او من را دید و شناخت و نه من، گپ و صحبت و این وسط کار و کار و کار. البته برای او، نه من. این وسط همکار خانمی داشتند که به او گفت تو مهمان داری، کارهایت را من انجام میدهم و محبت کرد و ما نشستیم به حرف زدن. هرچه سوال راجع به مهمانداری داشتم پرسیدم و بعدش گفتم راحتی دیگه؟ چارتا پک پذیرایی میدین دست مردم و ماهی خداتومن حقوق میگیرین و شغل دهن پرکنی هم دارین. یکهو ماهیچههای صورتش از آن نرمی و انبساط خارج شد
و نه عصبانی و ناراحت بلکه جدی و با دلهره گفت: حامد خدا کنه هیچوقت وظیفه اصلی یه مهماندار رو نبینی. هیچکس شاهد وظیفه اصلی مهماندار نبوده، یعنی بوده ولی دیگه برنگشته که تعریف کنه. توی دلم خالی شد. توی هواپیما، دفتری هست که پیغامهایی را که سر مهماندار باید به تناسب موقعیت و خطر و تهدید و بحران بخواند را آن تو نوشته. دفتر را ورق زدم و هوش از کلهام پرید، مثلا فکر کن پیغام هواپیماربایی یا پیغام از دست رفتن موتور یا فرود روی سطح آب یا کویر یا به هر صورت فرود اضطراری و فکر کن چقدر روی خودت باید کار کرده باشی که در بحرانیترین شرایط به فکر بقیه باشی. جناب سرهنگ اتو کشیده و شق و رق سالهاست که بازنشسته شده، ولی هنوز توی80سالگی صبح ساعت چهار بیدار میشود، ریشش را برق میاندازد، یک صبحانه میخورد و دوباره میگیرد تا هشت و نه میخوابد. یک بار پرسیدم چرا؟ و گفت 30سال خدمت در نظام، ساعت بدنم را این شکلی کرده، کاری نمیتوانم بکنم. بعد گفتم یک ارتشی بازنشسته که هیچوقت یک گلوله هم شلیک نکرد، بهش برخورد. گفت ارتش فقط شلیک گلوله نیست. خدا را شکر کن که یک گلوله هم شلیک نکردم. خداکند هیچوقت جنگیدن یک ارتشی را نبینی. من 30 سال حقوق گرفتم برای روزی که اگر یکی نگاه چپ به این خاک کرد جانم را بگذارم توی کولهام و بروم و برنگردم. یک بیمارستان کوچولوی خیلی خلوتی حوالی منزل ما هست که هر وقت کار دوا درمانی داشته باشیم میرویم آنجا. پسرم هم همان بیمارستان به دنیا آمده، در درمانگاهش به معنای واقعی پرنده پر نمیزند و بهخصوص شبها که دیگر نور علی نور است. هربار میرفتم، از اینکه کادر درمان و پرستارهایش همیشه لخلخ از خواب بیدار میشدند، پزشکش از اتاق آنکال بیرون میآمد و مراجعان را خوابآلود و با چشمهایی پف کرده معاینه میکردند و باز برمیگشتند به خواب نازشان، یک وقتهایی هم که سر شب بود و بیدار بودند از خلوتی یا سودوکو حل میکردند یا توی گوشیشان حسن ریوندی میدیدند یا داشتند به پوه توی گوشیشان غذا میدادند و جایش را تمیز میکردند. دروغ چرا همیشه حرص میخوردم از این وضعیت، تا اینکه کرونا شد. خیلی خجالتشان را کشیدم، خیلی شرمندهشان شدم. با گان و شیلد و وسط مرگ و میر و کرونا یک هفته بچه و خانواده را ندیدن کم حرفی نیست. همان اوایل کرونا یک بار برای روایت یک مستند رفتم توی یک سانتر کروناییها در بیمارستانی در شمال تهران. دوساعت از پوشیدن گان و شلید و ماسک و دستکش بیشتر نگذشته بود که به کارگردان گفتم نمیتوانم. نفس ندارم یکی دیگر را بیاور جای من. روز پرستار است. هرچه از زحمتهایشان بگویم آب در هاون کوبیدن است، فقط این جمله علامه طباطبایی را میگویم و خلاص که فرمود: 70سال نمازشبهایم را میدهم در ازای ثواب یک شب زحماتی که پرستارها برای بیماران میکشند.