پشت هر عکسی که از کرونا و پرستاران میبینید، چشمان خیس یک عکاس است
ماجرای مهمان تخت شماره 5
لنز را میچرخاندم و از توی ویزور دوربین همه جا را میدیدم، اما دلم نمیخواست کسی من را ببیند! راستش را بخواهید اشک دانهدانه که نه مانند چشمهای جوشان از توی چشمم جاری بود، روی صورتم میلغزید و زیر ماسکم میغلتید تا روی تارهای سبیلم! چشمم شورش را درآورده بود، شوریاش را میچشیدم اما دم برنمیآوردم!
ساعت 7 شب بود که لباس پوشیدم. شده بودم مثل آدم فضاییها. لباس را که پوشیدم چندتا سلفی گرفتم که یادگاری بماند برایم. همیشه با خودم وعده میکردم این بار که این لباسها را پوشیدم چندتا عکس بگیرم که پسفردا نگویند آقا تو اصلا توی عمرت از این لباسها دیدهای! مثل این فوتبالیستها که میگویند فلانی ورزشی نیست و یک عکس با شورتورزشی ندارد! هر بار هم که یادم بود عکس بگیرم رنگ آبی این لباسها به تنم میرفت اما من از رنگ سفیدش خوشم میآمد! این بار هم یکدست لباس سفید پوشیده بودم و یادم هم بود که عکس بگیرم.
در کشویی برقی که باز شد وارد شدم. بلند سلام کردم و خداقوت گفتم، اما از لای ماسک N95 انگار صدایم خیلی رسا نبود و غیر از یکی دونفر نگاهم نکردند!
نزدیکتر شدم. بازهم سلام کردم شروع کردم به خداقوت و خسته نباشید گفتن و فلسفه اینکه چرا آمدم عکاسی کنم و خواهش میکردم که همان کارهایی که میکنند انجام دهند و به من بیتوجه باشند. میخواستم همه چیز ناب باشد و طبیعی. معمولش این بود که با مهربانی و محبت من را میپذیرفتند و بعد از دغدغههایشان میگفتند و از حقوق و کارانههای معوقشان و مخارجی که دارند و سختیهای شغلشان و...
این لباسها همین جوری باعث تعریق در بدن میشوند ولی خجالت از این همه معرفت که با وجود همه این مشکلات بازهم پای کار بودند باعث میشد سرختر شوم و عرق شرم هم بریزم!
صدای غالب در فضای آرام ICU بوقهای سنترال مانیتورینگ و ناله برخی بیماران هوشیار است. کادر درمان گاهی همدیگر را صدا میکنند و راجع به موضوعات بیماران باهم همکلام میشوند. حواسشان به وقت نماز هم هست. برای غذاخوردن هم همدیگر را مقدم میدانند و با اصرار همدیگر را قانع میکنند که اول تو برو من هستم. گاهی هم تلفن زنگ میخورد و شروع میکنند به شرح حال دادن بیمار به خانواده نگران نباشد! ما حواسمان هست و اگر تغییری در وضعیت بیمارتان ایجاد شد حتما اطلاع میدهیم... ما داریم تمام تلاش خودمان را میکنیم. شما هم دعا کنید...
بوی عجیبی توی ICU میآید. اینجا با همه جای بیمارستان فرق میکند. لابد میگویید از زیر ماسک چطور این بو به مشام آدم میرسد! برای خودم هم همیشه سوال است. یک بوی عفونت طور... بوی مرگ و زندگی... بوی خون! هرچه هست اما خوشایند نیست و کلافهات میکند. مثل همین لباسهایی که میپوشی مثل همین بیماری لامصب مثل همین درد بیدرمان!
لوکیشن و آدمهای اینجا خیلی آشنا هستند. انگار قبلا هم اینجا و آنها را دیدهای. خیلی شبیه فیلمهای دفاع مقدسیاند. مثل فیلمهای رسول ملاقلیپور، فرجا... سلحشور و ابراهیم حاتمیکیا و ایثار و فداکاریشان، شوخیهایشان و سختیهای کارشان! درست است که صورتها را نمیبینی و همه پشت شیلد و عینک و ماسک سنگر گرفتهاند، اما وقتی چشمهایشان را میبینی کلی حرف میزند برایتان!
مثلا زمانی که میخواهند یک بیمار را که در آستانه مرگ است CPR (عملیات احیا) کنند خیس عرق میشوند و کلی بالا و پایین میپرند و عین عملیاتهای سنگین جنگی؛ والفجر، فتحالمبین، بیتالمقدس تلاش میکنند، با این تفاوت که آنجا دشمن را میدیدی اینجا نه! اینجا نمیدانی کجا خمپاره میخورد و کی زخمی میشوی، دشمن نامرئی است. خداکند کسی نبیند این صحنهها را که خیلی سخت و نفسگیر است، لحظات احیای بیمار بدحال، لحظههای جدال با مرگ!
چندساعتی است که از عکاسیام میگذرد ساعت نزدیک به یک بامداد شده و کمکم به حضورم عادت کردهاند و دیگر به من توجهی نمیکنند. درست همانچیزی که میخواستم!
لنز ۲۰۰-۷۰ را بستهام و از دور عکس میگیرم. در این ساعتها متوجهشدم دور یک تخت بیش از تختهای دیگر رفت و آمد است و پرستاران بیشتر به آن بیمار سر میزنند. اولش خیلی توجه نمیکردم بعد اما راجع به بیمار تخت شماره 5 پرسیدم.
سرپرستار در حالی که داشت پروندهها را بررسی میکرد گفت این زهرا خانم ما چند روز است مادر شده اما بچههایش را هنوز ندیده. وقتی نگاه پرسوالم را دید بیشتر توضیح داد و گفت وقتی آوردنش روزهای آخر بارداریش بود و مجبور بودیم اینتوبهاش کنیم و برای این کار باید به خواب مصنوعی میبردیمش و برای اینکه دوقلوهایش آسیب نبینند و بار مادر کمتر شود، با نظر شورای پزشکی بچهها را به دنیا آوردیم. با تعجب پرسیدم دوقلو! گفت آره دوقلو. سریع پرسیدم حال دوقلوها... که حرفم رو قطع کرد و گفت خداروشکر بچهها سالمند و الان در NICU (بخش مراقبتهای ویژه نوزادان) همین بیمارستان تحت نظرند و امیدواریم زهرا خانم ما هم زودتر خوب بشه و بتونه بچههاشو تو آغوش بکشه.
خیلی با خودم کلنجار رفتم نپرسم اما نشد و گفتم ببخشید از بستگان هستند؟ گفت نه، چطور؟ گفتم آخه هی میگید زهرا خانم ما! گفت ما مسنترها رو پدر، بابا یا مادر یا مامان صدا میزنیم. اوناییم که سنشون پایین باشه و جوان باشن با اسم کوچیک صدا میکنیم. اینجوری راحتتر ارتباط عاطفی برقرار میکنیم و این تو روحیه بیمار تاثیر مثبت داره. ما مسنترها رو نوازش میکنیم چون تو این حالت بیمار بیش از هرچیزی به محبت نیاز داره.
حالا حال بیمار تخت شماره 5 هم برای من مهم شده! بخصوص وقتی فهمیدم بعداز ۱۸ سال بچهدارنشدن و کلی نذر و نیاز و دعا و پیگیری درمان حالا صاحب دوقلو شده است!
پیش دوقلوها رفتم، خیلی خوشگل نبودند اما قیافههای بامزه و تودل برویی داشتند! توی دستگاه زیر نور لم داده بودند و انگار داشتند در سواحل دریا آفتاب میگرفتند. یاد مادرشان که افتادم انگار قلبم را فشار میدادند! بازهم نگاهشان کردم. دیگر این حس را نداشتم که توی ساحل لم دادهاند و آفتاب میگیرند، بیقراری و بلاتکلیفی را در لرزش دستها و پاهایشان میدیدم.
این همه شنیده بودم بچه که به دنیا میآید باید سریع آغوش مادر را تجربه کرده و حسابی توی بغل مادرش خستگی سفر طولانیاش را از تن به در کند، اما حالا این دوقلوها بعد از ۱۸ سال پریدهاند توی دستگاه بیروح!
از ته دلم دعا میکردم. یاد شیرینی لبخند پسرم میافتادم وقتی بعداز دوری چندروزه میدیدمش و خودش را پرت میکرد توی بغلم و برایم دلبری میکرد. از خدا میخواستم این مادر هم این لذت را بچشد و این خانواده با وجود این مادر سرپا بماند.
عقربه ساعت از 5/4 صبح گذشته و من کم کم گیج و گنگ میشوم از خواب و خستگی و کلافه از گرمی این لباس سفید دست و پاگیر! ناگهان دیدم از درودیوار پرستار ریخت دور تخت شماره 5!
دلشوره گرفتم، خب عادی نبود اینکه همه یکجا جمع شوند و پردهها را بکشند و یکیشان دواندوان بدود سمت تلفن و زنگ بزند دکتر بیاید و انگار همه چیز داشت خیلی سریع اتفاق میافتاد!
خوابم پریده بود. توی دلم رخت میشستند. دوربین توی بغلم جا خوش کرده بود، برعکس من خوابش میآمدانگار. لرزش دستم مثل گهواره بود برایش. شاید هم میخواست خودش را به خواب بزند تا نبیند! ساعت را نگاه کردم نزدیک 5 بود. صدای اذان صبح که از موبایل یکی از پرستاران بلند شد دیدم یکی یکی از پشت پردههایی که دور تخت شماره 5 حصار شده بودند بیرون میآمدند و آرام شانههایشان میلرزید! از نگاهها و چشمان پراشکشان فهمیدم زهرا با حسرت مادر شدن و درآغوش کشیدن فرزندانش به آسمان پرکشیده!
پاهایم سست شد و ناخودآگاه روی صندلی کنار استیشن پرستاری نشستم. همه میسوختند اما نمیتوانستند ناله بزنند! چون بیماران دیگر که به هوش بودند نباید میفهمیدند. یکی از پرستاران با گریه و بریده بریده حرف میزد. میگفت ما خیلی زحمت زهرا را کشیده بودیم و امید داشتیم خوب بشود، من دوقلوها را دیدهام، خیلی شیریناند... و گریه امانش نداد.
میخواستم بدوم بیرون و هایهای گریه کنم، بلند و زنانه! برای حسرت ۱۸ ساله یک زن، یک هموطن، یک انسان. برای اشکها و بغضهای پرستارانی که تلاش کرده بودند اما ظاهرا تقدیر چیز دیگری رقم زده بود. میخواستم بدوم و بروم اما نمیشد! پای رفتن نداشتم. پشت دوربینم قایم شدم. میخواستم اشکم را نبینند، چشمم اما شورش را درآورده بود!
ساعت 7 شب بود که لباس پوشیدم. شده بودم مثل آدم فضاییها. لباس را که پوشیدم چندتا سلفی گرفتم که یادگاری بماند برایم. همیشه با خودم وعده میکردم این بار که این لباسها را پوشیدم چندتا عکس بگیرم که پسفردا نگویند آقا تو اصلا توی عمرت از این لباسها دیدهای! مثل این فوتبالیستها که میگویند فلانی ورزشی نیست و یک عکس با شورتورزشی ندارد! هر بار هم که یادم بود عکس بگیرم رنگ آبی این لباسها به تنم میرفت اما من از رنگ سفیدش خوشم میآمد! این بار هم یکدست لباس سفید پوشیده بودم و یادم هم بود که عکس بگیرم.
در کشویی برقی که باز شد وارد شدم. بلند سلام کردم و خداقوت گفتم، اما از لای ماسک N95 انگار صدایم خیلی رسا نبود و غیر از یکی دونفر نگاهم نکردند!
نزدیکتر شدم. بازهم سلام کردم شروع کردم به خداقوت و خسته نباشید گفتن و فلسفه اینکه چرا آمدم عکاسی کنم و خواهش میکردم که همان کارهایی که میکنند انجام دهند و به من بیتوجه باشند. میخواستم همه چیز ناب باشد و طبیعی. معمولش این بود که با مهربانی و محبت من را میپذیرفتند و بعد از دغدغههایشان میگفتند و از حقوق و کارانههای معوقشان و مخارجی که دارند و سختیهای شغلشان و...
این لباسها همین جوری باعث تعریق در بدن میشوند ولی خجالت از این همه معرفت که با وجود همه این مشکلات بازهم پای کار بودند باعث میشد سرختر شوم و عرق شرم هم بریزم!
صدای غالب در فضای آرام ICU بوقهای سنترال مانیتورینگ و ناله برخی بیماران هوشیار است. کادر درمان گاهی همدیگر را صدا میکنند و راجع به موضوعات بیماران باهم همکلام میشوند. حواسشان به وقت نماز هم هست. برای غذاخوردن هم همدیگر را مقدم میدانند و با اصرار همدیگر را قانع میکنند که اول تو برو من هستم. گاهی هم تلفن زنگ میخورد و شروع میکنند به شرح حال دادن بیمار به خانواده نگران نباشد! ما حواسمان هست و اگر تغییری در وضعیت بیمارتان ایجاد شد حتما اطلاع میدهیم... ما داریم تمام تلاش خودمان را میکنیم. شما هم دعا کنید...
بوی عجیبی توی ICU میآید. اینجا با همه جای بیمارستان فرق میکند. لابد میگویید از زیر ماسک چطور این بو به مشام آدم میرسد! برای خودم هم همیشه سوال است. یک بوی عفونت طور... بوی مرگ و زندگی... بوی خون! هرچه هست اما خوشایند نیست و کلافهات میکند. مثل همین لباسهایی که میپوشی مثل همین بیماری لامصب مثل همین درد بیدرمان!
لوکیشن و آدمهای اینجا خیلی آشنا هستند. انگار قبلا هم اینجا و آنها را دیدهای. خیلی شبیه فیلمهای دفاع مقدسیاند. مثل فیلمهای رسول ملاقلیپور، فرجا... سلحشور و ابراهیم حاتمیکیا و ایثار و فداکاریشان، شوخیهایشان و سختیهای کارشان! درست است که صورتها را نمیبینی و همه پشت شیلد و عینک و ماسک سنگر گرفتهاند، اما وقتی چشمهایشان را میبینی کلی حرف میزند برایتان!
مثلا زمانی که میخواهند یک بیمار را که در آستانه مرگ است CPR (عملیات احیا) کنند خیس عرق میشوند و کلی بالا و پایین میپرند و عین عملیاتهای سنگین جنگی؛ والفجر، فتحالمبین، بیتالمقدس تلاش میکنند، با این تفاوت که آنجا دشمن را میدیدی اینجا نه! اینجا نمیدانی کجا خمپاره میخورد و کی زخمی میشوی، دشمن نامرئی است. خداکند کسی نبیند این صحنهها را که خیلی سخت و نفسگیر است، لحظات احیای بیمار بدحال، لحظههای جدال با مرگ!
چندساعتی است که از عکاسیام میگذرد ساعت نزدیک به یک بامداد شده و کمکم به حضورم عادت کردهاند و دیگر به من توجهی نمیکنند. درست همانچیزی که میخواستم!
لنز ۲۰۰-۷۰ را بستهام و از دور عکس میگیرم. در این ساعتها متوجهشدم دور یک تخت بیش از تختهای دیگر رفت و آمد است و پرستاران بیشتر به آن بیمار سر میزنند. اولش خیلی توجه نمیکردم بعد اما راجع به بیمار تخت شماره 5 پرسیدم.
سرپرستار در حالی که داشت پروندهها را بررسی میکرد گفت این زهرا خانم ما چند روز است مادر شده اما بچههایش را هنوز ندیده. وقتی نگاه پرسوالم را دید بیشتر توضیح داد و گفت وقتی آوردنش روزهای آخر بارداریش بود و مجبور بودیم اینتوبهاش کنیم و برای این کار باید به خواب مصنوعی میبردیمش و برای اینکه دوقلوهایش آسیب نبینند و بار مادر کمتر شود، با نظر شورای پزشکی بچهها را به دنیا آوردیم. با تعجب پرسیدم دوقلو! گفت آره دوقلو. سریع پرسیدم حال دوقلوها... که حرفم رو قطع کرد و گفت خداروشکر بچهها سالمند و الان در NICU (بخش مراقبتهای ویژه نوزادان) همین بیمارستان تحت نظرند و امیدواریم زهرا خانم ما هم زودتر خوب بشه و بتونه بچههاشو تو آغوش بکشه.
خیلی با خودم کلنجار رفتم نپرسم اما نشد و گفتم ببخشید از بستگان هستند؟ گفت نه، چطور؟ گفتم آخه هی میگید زهرا خانم ما! گفت ما مسنترها رو پدر، بابا یا مادر یا مامان صدا میزنیم. اوناییم که سنشون پایین باشه و جوان باشن با اسم کوچیک صدا میکنیم. اینجوری راحتتر ارتباط عاطفی برقرار میکنیم و این تو روحیه بیمار تاثیر مثبت داره. ما مسنترها رو نوازش میکنیم چون تو این حالت بیمار بیش از هرچیزی به محبت نیاز داره.
حالا حال بیمار تخت شماره 5 هم برای من مهم شده! بخصوص وقتی فهمیدم بعداز ۱۸ سال بچهدارنشدن و کلی نذر و نیاز و دعا و پیگیری درمان حالا صاحب دوقلو شده است!
پیش دوقلوها رفتم، خیلی خوشگل نبودند اما قیافههای بامزه و تودل برویی داشتند! توی دستگاه زیر نور لم داده بودند و انگار داشتند در سواحل دریا آفتاب میگرفتند. یاد مادرشان که افتادم انگار قلبم را فشار میدادند! بازهم نگاهشان کردم. دیگر این حس را نداشتم که توی ساحل لم دادهاند و آفتاب میگیرند، بیقراری و بلاتکلیفی را در لرزش دستها و پاهایشان میدیدم.
این همه شنیده بودم بچه که به دنیا میآید باید سریع آغوش مادر را تجربه کرده و حسابی توی بغل مادرش خستگی سفر طولانیاش را از تن به در کند، اما حالا این دوقلوها بعد از ۱۸ سال پریدهاند توی دستگاه بیروح!
از ته دلم دعا میکردم. یاد شیرینی لبخند پسرم میافتادم وقتی بعداز دوری چندروزه میدیدمش و خودش را پرت میکرد توی بغلم و برایم دلبری میکرد. از خدا میخواستم این مادر هم این لذت را بچشد و این خانواده با وجود این مادر سرپا بماند.
عقربه ساعت از 5/4 صبح گذشته و من کم کم گیج و گنگ میشوم از خواب و خستگی و کلافه از گرمی این لباس سفید دست و پاگیر! ناگهان دیدم از درودیوار پرستار ریخت دور تخت شماره 5!
دلشوره گرفتم، خب عادی نبود اینکه همه یکجا جمع شوند و پردهها را بکشند و یکیشان دواندوان بدود سمت تلفن و زنگ بزند دکتر بیاید و انگار همه چیز داشت خیلی سریع اتفاق میافتاد!
خوابم پریده بود. توی دلم رخت میشستند. دوربین توی بغلم جا خوش کرده بود، برعکس من خوابش میآمدانگار. لرزش دستم مثل گهواره بود برایش. شاید هم میخواست خودش را به خواب بزند تا نبیند! ساعت را نگاه کردم نزدیک 5 بود. صدای اذان صبح که از موبایل یکی از پرستاران بلند شد دیدم یکی یکی از پشت پردههایی که دور تخت شماره 5 حصار شده بودند بیرون میآمدند و آرام شانههایشان میلرزید! از نگاهها و چشمان پراشکشان فهمیدم زهرا با حسرت مادر شدن و درآغوش کشیدن فرزندانش به آسمان پرکشیده!
پاهایم سست شد و ناخودآگاه روی صندلی کنار استیشن پرستاری نشستم. همه میسوختند اما نمیتوانستند ناله بزنند! چون بیماران دیگر که به هوش بودند نباید میفهمیدند. یکی از پرستاران با گریه و بریده بریده حرف میزد. میگفت ما خیلی زحمت زهرا را کشیده بودیم و امید داشتیم خوب بشود، من دوقلوها را دیدهام، خیلی شیریناند... و گریه امانش نداد.
میخواستم بدوم بیرون و هایهای گریه کنم، بلند و زنانه! برای حسرت ۱۸ ساله یک زن، یک هموطن، یک انسان. برای اشکها و بغضهای پرستارانی که تلاش کرده بودند اما ظاهرا تقدیر چیز دیگری رقم زده بود. میخواستم بدوم و بروم اما نمیشد! پای رفتن نداشتم. پشت دوربینم قایم شدم. میخواستم اشکم را نبینند، چشمم اما شورش را درآورده بود!