نگاهی به شکلگیری کتاب «خونشریک» از انتشارات خطمقدم
ماجرای چندوجهی میرزامهدی
قرار بود زندگینامه بنویسم. داستان زندگی کسی که طبق پیشفرضم از زندگینامهها، پیرمرد یا پیرزنی سپیدمو نبود. برعکس، همان سالی متولد شده بود که خودم؛ و «خودم» آن موقع 29 سالش بود. مهدی فقط، چهار پنج سال جلوتر، راهش را عمودی تغییر داده بود و برای همیشه 25 ساله مانده بود. حالا، من میخواستم قصه یک مهدی 25ساله را بنویسم که خب لابد خیلی راحتتر از قصه یک مهدی 75ساله، 65ساله یا اصلا 40ساله بود. ولی زهی تصور باطل!
پیچ کار اینجا بود که من دوست داشتم مهدی را، ماجراهایش را، واقعی واقعی بنویسم. این عشق به واقعیت اما، «ولی افتاد مشکلها» دنبال خودش ریسه کرده بود. آخر، مگر «واقعیت» شوخی بود؟ مگر به همین سادگی بود؟ شده بود عین ماهیای که مدام از دستم سر میخورد و سر میخورد. مهدیآقا و مودبی که در مصاحبه با مادرش میشناختم، ناگهان با ورود خواهرش، فاطمه، شیطنتهاش گل میکرد. بعد، همین آقامهدی پایه بوکس و جنگبازی، با صحبتهای آن یکی خواهرش، زهرا، راه میافتاد دنبال «من طلبنی، وجدنی». حالا اینها مال توی خانه بود. وقتی رسیدم به دوستها و همکلاسیها و بعد هم همرزمانش، همینطور درهای جدید و تودرتو باز میشدند و باز میشدند و این البته خوشحالکننده بود. اما من از یک جایی فهمیدم که مهدی همه اینها هست و نیست.
دیدم هرکدام از راویان، با عینکی که دارد دنیا را باهاش میبیند، مهدی را هم دیدهاند و این یک امر ناگزیر و خب البته از جهت چندصدایی، خوب است. دیدم در روایت راویان، پای حافظه هم در میان است و ناخودآگاهی که دست به انتخاب میزند و بعضی خاطرهها را کمرنگ میکند و بعضی را پررنگ و بعد دیدم که ایکاش فقط همینها بود! نقطه اوج ماجرا اینجا بود که صافیهای ذهن من هم، خواهناخواه، در قصه دخیل بودند. اینکه یک خاطره را دقیقا همانجور که راوی تعریف کرده، فهم کردهام یا نه؛ از کدامها بیشتر خوشم آمده، از کدامها کمتر و اصلا چرا؛ کدامها را فکر کردهام مهمترند، کدامها حذف شوند هم لطمهای نمیزنند؛ یا اگر یک ماجرای واحد را چند نفر تعریف کردهاند، من بیشتر به کدام سمت غش کردهام و... .
میبینید؟ پیچیده شد! اینجا بود که فهمیدم «واقعیت»، با تمام مختصات هندسیاش، دستنیافتنی است. میشود بهش نزدیک شد، میشود بهش وفاداری کرد اما ادعای وصال و دستیازیدن بهش... .
اینطوری بود که از وسواس واقعیت کوتاه آمدم و تکیه زدم به بنایی به اسم «مستند داستانی». بنایی که مواد و مصالحش از روایتهای چندوجهی راویان میآمد، از نگاه من نویسنده عبور میکرد و با ملات توصیف و صحنهپردازی و... روی هم سوار میشد تا بالاخره جلوی چشم خواننده قد علم میکرد. بنایی که زندگی مهدی بود، فقط ادعایی نداشت که نور را تام و تمام به همه زوایا و کنج و گوشههای آن رسانده است.
مریم علیبخشی - نویسنده
دیدم هرکدام از راویان، با عینکی که دارد دنیا را باهاش میبیند، مهدی را هم دیدهاند و این یک امر ناگزیر و خب البته از جهت چندصدایی، خوب است. دیدم در روایت راویان، پای حافظه هم در میان است و ناخودآگاهی که دست به انتخاب میزند و بعضی خاطرهها را کمرنگ میکند و بعضی را پررنگ و بعد دیدم که ایکاش فقط همینها بود! نقطه اوج ماجرا اینجا بود که صافیهای ذهن من هم، خواهناخواه، در قصه دخیل بودند. اینکه یک خاطره را دقیقا همانجور که راوی تعریف کرده، فهم کردهام یا نه؛ از کدامها بیشتر خوشم آمده، از کدامها کمتر و اصلا چرا؛ کدامها را فکر کردهام مهمترند، کدامها حذف شوند هم لطمهای نمیزنند؛ یا اگر یک ماجرای واحد را چند نفر تعریف کردهاند، من بیشتر به کدام سمت غش کردهام و... .
میبینید؟ پیچیده شد! اینجا بود که فهمیدم «واقعیت»، با تمام مختصات هندسیاش، دستنیافتنی است. میشود بهش نزدیک شد، میشود بهش وفاداری کرد اما ادعای وصال و دستیازیدن بهش... .
اینطوری بود که از وسواس واقعیت کوتاه آمدم و تکیه زدم به بنایی به اسم «مستند داستانی». بنایی که مواد و مصالحش از روایتهای چندوجهی راویان میآمد، از نگاه من نویسنده عبور میکرد و با ملات توصیف و صحنهپردازی و... روی هم سوار میشد تا بالاخره جلوی چشم خواننده قد علم میکرد. بنایی که زندگی مهدی بود، فقط ادعایی نداشت که نور را تام و تمام به همه زوایا و کنج و گوشههای آن رسانده است.
مریم علیبخشی - نویسنده