نسل امروز با دیدن نمایش من شوکه می‌شوند

گفت‌وگوی تفضیلی «جام‌جم» با کیومرث مرادی، کارگردان تئاتر مانش

نسل امروز با دیدن نمایش من شوکه می‌شوند

«مانش» سومین تجربه کیومرث مرادی درباره مهاجرت است؛ او پیش از این دو بار دیگر نیز به این موضوع جهانشمول پرداخته و هر بار سرگردانی و تیره‌روزی مردمانی را روایت کرده که با رویا و آرزوهای بسیار از سرزمین مادری به سرزمینی دیگر پناه می‌برند. مرادی در تازه‌ترین اثرش به نام مانش به موقعیت دشوار مهاجران در کمپ کاله فرانسه پرداخته است. این اثر براساس نمایشنامه‌ای به نام «اهالی کاله» نوشته پیام لاریان بازنویسی و کارگردانی شده است. دوستی با کیومرث مرادی لذت بخش است و برای من لذتی بیست و چند ساله دارد. با او به بهانه اجرای نیمه‌کاره نمایش‌اش درباره نگاه به مهاجرت، تجربه شخصی‌اش در این حوزه و مسائل مبتلا به این روزهای تئاتر و موضوعات دیگر گفت‌وگو کرده ایم.

 آیا در بازنویسی نمایشنامه پیام لاریان تغییرات جدی صورت گرفته است؟ 
بله، خیلی.
 و تبدیل به نمایشنامه‌ای شده که نگاه کیومرث مرادی در آن جاری باشد؟
بله، به‌شدت. پیام لاریان را از گذشته می‌شناختم و با او همکاری داشتم. حدود دو سه سال پیش از آمریکا رمانی آورده بودم به نام «من، پسر یک تروریست هستم» درباره ذکریا پسر بزرگ‌ترین طراح 11سپتامبر و مصیبت‌هایی که او و مادرش بعد از آن حادثه تحمل کردند. این رمان را به فارسی ترجمه کردم و به همراه پیام تبدیلش کردیم به یک مونولوگ که برای اجرای آن به یک بازیگر توانا نیاز داشتیم؛ بنابراین من صحبت کوتاهی در این باره با آقای پرستویی هم کرده بودم. البته نشر نی ترجیح داد این رمان و نمایشنامه نوشته شده براساس آن را بعد از فروکش کردن شیوع کرونا منتشر کند و این روزها در حال گفت‌وگو در این‌باره هستیم. در جریان ترجمه و نوشته شدن این نمایشنامه براساس این پیش‌زمینه، نگاه و زاویه دید پیام لاریان را می‌شناختم. بنابراین وقتی قرار شد نمایشنامه‌ اهالی کاله را اجرا کنم، نگاه او را می‌شناختم و بعد از جلسه‌ای که با موسسه فرهنگی هنری... داشتم، کنجکاو شدم و متن را خواندم. موقعیت کمپ کاله و اتفاقی که سال 2016 افتاده بود، بسیار تاثربرانگیز و البته جذاب بود اما نگاه پیام مثل نمایشنامه‌نویس‌های نسل جدید ساختارمند و پست‌مدرن است. برای پیام فضاهای تودرتو و لایه در لایه اهمیت دارد.
 تو در تو از جنس مهندسی‌شده یا هزارتو؟
هزارتوهای حتی مهندسی‌شده. مثلا در این نمایشنامه ما یک خدیم نداشتیم، فکر می‌کنم هشت تا خدیم داشتیم و همین‌طور چند سیلان که در نمایشنامه پیام دچار بیماری شیزوفرنی بود و گاهی با خودش حرف می‌زد. ولی من اصولا آدم قصه‌بازی هستم؛ قصه آدم‌ها و این‌که چطور از نقطه‌ای به موقعیت‌های پیچیده رسیده‌اند، موقعیت مهاجران و این‌که چرا سرگردان هستند، ‌اهمیت داشت. حدود چهار سال به صورت داوطلبانه در کمپ‌های مهاجران در آمریکا، کار تئاتر کردم مهاجرانی که از اتیوپی، تونس و الجزایر می‌آمدند و به‌خصوص با سومالیایی‌ها خیلی آشنا هستم ایدئولوژی آنها را می‌دانم و خیلی با آنها کار می‌کردم. ضمن این‌که خودم برای تحصیل و شرایط زندگی مهاجرت را به صورت موقت تجربه کرده‌ام و موقعیت و پیچیدگی‌ها دنیای مهاجران را خوب می‌شناسم. پیش از این نمایشنامه، دو نمایش درباره مهاجرت کار کرده بودم: «شهر بدون آسمان»‌ قصه زن‌هایی بود که از خاورمیانه به اروپا منتقل می‌شدند و دیگری «نامه‌های عاشقانه از خاورمیانه» که داستان سه زن بود که هرکدام روایت‌هایی از مهاجرت برای غربی‌ها داشتند. بنابراین من شروع کردم روی نمایش طوری کار کردم که قصه واضح‌تری داشته باشد و حضور شخصیت‌ها در کمپ کاله، گذشته آنها و شرایطی که در آن هستند را روایت کند.
 در نمایشنامه اهالی کاله همین سه شخصیت وجود داشت یا تعدادشان بیشتر بود؟ 
تعداد خدیم‌ها بیشتر بود، اما همین سه تا کاراکتر بودند.
 نخواستید از جغرافیای دیگری مهاجری در این نمایش بگنجانید؟
خانمی که در نمایشنامه وجود داشت، یک ایلامی بود که خودسوزی کرده بود اما مسأله این بود که در کنار دو شخصیت که نگاه فرامرزی داشتند، یک خانم ایرانی حضور داشت و نمایشنامه را معطوف به درون مرز می‌کرد و من دلم نمی‌خواست خودم را محدود کنم به این‌که چرا ما مهاجرت می‌کنیم. به نظرم این‌که چرا ما ایرانی‌ها مهاجرت می‌کنیم، یک قصه دیگر است. بیشتر مساله‌ام این بود در ترمینالی به اسم کمپ کاله آدم‌ها چقدر سرگردان هستند و خیلی باید شانس بیاورند که بتوانند از این وضعیت سرگردانی و بی‌هویتی خودشان را نجات دهند. این موقعیت خاص برای من مهم بود چون خودم دیده بودم هنرمندانی که مهاجرت کرده‌اند و هنوز به جایگاهی که دوست داشتند، نرسیده‌اند و خیلی‌ها سعی کرده‌اند دوباره برگردند به سرزمین خودشان. در مورد خود من، مهاجرت به معنای رفتن برای همیشه نبود و این شانس را برای من به‌وجود آورد که درک عمیق‌تری از انسان در جهان پیرامون پیدا کنم. سوال بزرگم همیشه این بوده که من کجا خوشبختم؟ آیا رفتن از نقطه‌ای به نقطه‌ دیگر باعث خوشبختی من می‌شود؟ آیا همراهی با آقای پیتر بروک، گذراندن ورک‌شاپ با آقای یوجیونیو باربا، کار کردن با رابرت بیلسن، اجرا روی صحنه نمایش این کشور و آن کشور، باعث می‌شود من به‌عنوان یک آرتیست احساس خوشبختی کنم؟ پاسخ سوالم نه بود. دلیلش این است که در جهان امروز آدم‌ها خیلی زود فراموش می‌شوند. یعنی وقتی من یادم می‌آید در سال 2004 تا 2009 به‌عنوان یک آرتیست ایرانی چقدر فعالیت‌های بین‌المللی داشتم و وقتی الان نگاه به ایران را با آن دوره مقایسه می‌کنم، شوکه می‌شوم. از جایی به بعد احساس کردم نمی‌خواهم یک آدم سرگردان باشم و دلم می‌خواهد همان جایی که هستم، بمانم و بتوانم به صورت هدفمند چیزی بسازم؛ حتی سخت، حتی کوچک.
 و به هویتی دست پیدا کنی که آدم را ماندگار می‌کند.
دقیقا.
 تو اصولا فاکتور اصلی برای مهاجرت را نداری، چون دلبستگی جدی به فرهنگ و سرزمین خودت داری.
دقیقا.
 مانش یکی از پرمهاجرترین مسیرهای مهاجرت است و امسال هم بیش از 28 هزار مهاجر از آن عبور کرده‌‌اند که نسبت به یک سال گذشته سه برابر شده است!
خیلی جالب است بدانید در همین شش ماه ابتدای سال 2022 میلادی، 4600 نفر در این مسیر کشته شده‌اند.
 به نظر می‌رسد با وجود قوانین نه چندان سختگیرانه و فراوانی کار غیرقانونی در انگلستان، مانش همچنان مهاجران زیادی را به خود ببیند. ضمن این‌که قاچاق در این کانال گردش مالی قابل اعتنایی ایجاد کرده که بعید است تعطیل بشود. 
بله؛ یکی از دوستان من که نمایشنامه‌نویس بزرگی است، نمایشنامه‌ای نوشته به‌نام کانتینر که یکی دو ماه است ترجمه فارسی آن در ایران منتشر شده است. داستان این نمایشنامه در مورد چند مهاجر است که در یک کانتینر قاچاق می‌شوند. دلم می‌خواهد آن را به صحنه ببرم و پیشنهاد می‌کنم آن را بخوانید، چون نکته جذاب این است که چرا مهاجرت هنوز سوژه مهمی در کل دنیاست. چون به لحاظ فلسفی آدم‌ها دنبال خوشبختی‌اند و تصویری که از غرب نشان داده می‌شود، با واقعیت، اصلا سازگاری ندارد. مثل تصوری است که از زندگی‌کردن در تهران وجود دارد و بعد از مهاجرت آدم‌ها می‌بینند چقدر در شهرستانی که زندگی می‌کردند، خوشبخت‌تر و آرام‌تر بودند. همین موقعیت را در جغرافیای بزرگ‌تری نشان داده‌ام اما نمی‌خواهم هیچ‌کسی را بترسانم.
من هنوز در سفر هستم، در کشورهای دیگر تئاتر کار و در کنگره‌ها شرکت می‌کنم، ولی هر کسی از من می‌پرسد کجا زندگی می‌کنی، می‌گویم ایران؛ چون باید اینجا زندگی کنم تا بتوانم راجع به خودم به عنوان یک آرتیست حرف بزنم.
 در نمایش مانش یک زنجیره جذاب مشترک بین شخصیت‌ها وجود دارد؛ انگیزه آنها مهاجرت نیست و در‌واقع اینها مهاجر نیستند، بلکه همه می‌روند دنبال گمشده‌ای و ناگزیر به مهاجرت هستند.  این حاصل نگاه توست؟
این نگاه من است. تقریبا می‌توانم بگویم 80 درصد نمایشنامه منتسب به من است. اینقدر این نمایش با چیزی که پیام نوشته بود، متفاوت شد که یک روز پیام به من زنگ زد و گفت آقای مرادی، این دیگر نمایش «اهالی کاله»نیست، می‌خواهید بنویسیم براساس نمایش اهالی کاله.  گفتم بله، ولی به شرط این‌که اسم هر دو نفر به عنوان نمایشنامه‌نویس بخورد. خندید و گفت من ننوشتم، شما نوشتی، ولی باشد. بعدش ما اسم نمایش را از«اهالی کاله»‌تبدیل کردیم به «مانش»، چون کانال مانش به لحاظ دراماتیک برای من خیلی سوژه مهمی بود. 
 چرا این اواخر آثار نمایشنامه‌نویس‌ها را بازنویسی می‌کنی یا ایده را از کتاب‌ها و نمایشنامه‌ها برمی‌داری و یک متن جدید می‌نویسی؟ 
زندگی من به دو بخش تقسیم می‌شود؛ همکاری با نغمه ثمینی، بعد از نغمه ثمینی. ما وقتی همکاری می‌کردیم، او نمایشنامه‌نویس بود و من کارگردان. با هم درباره نمایش گفت‌وگو می‌کردیم و متن براساس نگاه هر دو نوشته می‌شد اما با رفتن او و مهاجرت موقت من، این همکاری کمرنگ شد. سال 95 که من برگشتم، افسون معبد سوخته و شکلک را باز تولید کردیم اما بعد از آن دیگر همکاری نداشتم. در نتیجه من با نمایشنامه‌نویس‌های مختلفی کار کردم که باید نگاهم را به آنها منتقل می‌کردم. به عنوان نمونه جهان‌بینی من ایجاب می‌کند که قهرمان نمایش‌هایم همیشه زن باشند. گاهی به خاطر مفهومی که در ذهن دارم با یک نویسنده چالش می‌کنم یا مثل نامه‌های عاشقانه از خاورمیانه، خودم در نوشته‌ها دخالت می‌کنم. من در خلق نمایش به فرآیندی معتقدم که شامل پژوهش، تحقیق و دادن پیشنهاد جدید به مخاطب است چون معتقدم مخاطب، به‌خصوص مخاطب امروز باهوش است، رسانه‌های زیادی در دسترس دارد و در نتیجه وقتی تئاتر را برای دیدن انتخاب می‌کند، باید به‌عنوان کارگردان چیزی پیش رویش قرار بدهم که تحت‌تاثیر قرار بگیرد و به فکر واداشته شود.
 به عبارتی اصل تئاتر را به‌جا بیاوری؟
دقیقا.
 خیلی‌ها با عناصر دیگر و مخاطب خاص دیگری را جذب می‌کنند.
بله، ولی آنها کاذب است و نمی‌ماند.
 با وجود این‌که حواست هست، کار شریف به صحنه ببری، اندیشه و نگاهی را به اشتراک بگذاری و پیشنهادی برای مخاطب داشته باشی یا حتی حرفه‌ای‌های سینما و تئاتر را روی صحنه می‌بری اما نیازی نداری از برخی شیوه‌ها برای جذب مخاطب بهره بگیری. این یعنی اقتصاد نمایش‌هایت خوب کار می‌کند؟
من یک پیرمرد 51ساله‌ام، هر چند قیافه‌ام 30 ساله به نظر می‌رسد و به همین دلیل با چند نسل از هنرمندان دوستی  و  رفاقت داشته و دارم. بسیاری از هنرپیشه‌هایی که برای مخاطب امروز سلبریتی هستند، برای من دوست به حساب می‌آیند و گاهی برخی از آنها شاگردان من هستند؛ شاگردانی که بازیگری را از من آموختند، یا کارهای اول‌شان را با من انجام دادند اما اگر قرار بود نگاه اقتصادی به بازیگران داشته باشم، می‌توانستم خیلی کارهای دیگر بکنم. ولی به وقت انتخاب بازیگر ماهیت آن بازیگر در نقش مورد نظر را می‌سنجم. یک مثال ساده بزنم؛ مثلا انتخاب سام درخشانی برای نمایش واکنش‌های زیادی برانگیخت؛ خیلی‌ها می‌گفتند: مگر می‌شود؟! اما وقتی سام جلوی من نشست و شروع کرد حرف‌زدن به قدری انگیزه داشت و پرشور حرف می‌زد که من مجذوب انرژی او شدم. در کار کردن بیشتر از هر چیزی برایم انگیزه گروه مهم است و سام نیم‌ساعت قبل از همه می‌آمد، بیشتر از همه تمرین می‌کرد، هیچ وقت بدون لباس تمرین نبود و‌ بیشتر از آن چیزی که من توقع داشتم، انرژی گذاشت. یکی از کارهای من در سینما و تلویزیون، انتخاب بازیگر است. اصولا در انتخاب بازیگر تلاش می‌کنم مخاطب را شگفت‌زده کنم. نمونه‌اش زخم کاری یا فیلم سینمایی منصور است. 
 تعریف ما از کیومرث مرادی و بخشی از کارگردان‌های نسل او این است که مخاطب با دیدن نام آنها به تماشای تئاتر می‌رود و نه به خاطر نام بازیگرانش. اجراهای تو همیشه پر است و من به خاطر دارم نماینده اداره نمایش لبنان آمده بود به تماشای معبد سوخته و می‌گفت نمایش‌های شما به کنار، من حیرتم از این همه تماشاگر است. واقعیت این است که بسیاری از تماشاگران برای اسم کیومرث مرادی بلیت می‌خرند.
آقای بیضایی می‌گفتند: تئاتر باید تئاتر باشد؛ باید ادبیات داشته باشد، سیاست، اقتصاد و روابط صحیح اجتماعی در آن وجود داشته باشد، تئاتر باید انتقاد کند و طنز داشته باشد، چون دارد جهان را به ما نشان می‌دهد؛ جهانی که آدم‌های اندیشمند دارند در آن زندگی می‌کنند. همیشه می‌گویم قبل از اجرای نمایش باید این سوال را پرسید که چرا مردم باید بیایند و نمایش من را ببینند؟ نمی‌دانم، شاید یکی بگوید قرار است مردم بیایند و بخندند، پس باید آنها را شاد کرد.
 کانال مانش بزرگ‌ترین مسیر کوچ را رقم زد؛ چیزی شبیه به مهاجرت آخرالزمان اما قاطبه این جریان مهاجرتی از سوریه، کردستان و کردها شکل گرفته و بیشتر آنها در کشورهای اروپایی جذب شدند. چرا از یک شخصیت سوری یا کرد فعلی بهره نبردی که مردم هم بیشتر با آنها آشنا هستند و فاجعه انسانی‌شان را به‌واسطه اخبار و جغرافیا خیلی بهتر می‌شناسند؟
من خیلی تحلیل و نگاهم به جنگ سوریه و اتفاقاتی که در سوریه افتاد، پیچیده است. در مانش دو مرد داریم و یک زن؛ دو مرد از دو نقطه و با دو تفکر متفاوت و یکی که پدر است و دیگری پسری که هیچ‌وقت در زندگی‌اش خانواده‌ای تشکیل نداده و ازدواج نکرده و عاشق است یا فکر می‌کند که عاشق است. این دو برای من سمبل نماینده مردم عاطفی خطه‌ای است که دارم در آن زندگی می‌کنم. زن نماینده‌ای از یک جامعه مردسالار است ضمن این‌که خودش را قربانی مردسالاری می‌داند اما با عشق کنار برادرانش بزرگ شده و خودش می‌گوید برادرانش او را به رفتن تشویق کرده‌اند. از سویی هر چیز مثل طالبان او را به وحشت می‌اندازد و از سوی دیگر با عشق دارد در مورد مردهای زندگی‌اش حرف می‌زند. بنابراین از نگاه من مهاجرت به معنی نقل مکان‌کردن از نقطه A به نقطه B نیست. به نظر من مهاجرت مساوی است با جست‌وجوکردن و تلاش برای یافتن خلأها و چیزهایی که نداریم. پدرم همیشه می‌گفت اگر عشق را در حیاط خانه‌ات پیدا نکنی، حتما در خانه همسایه پیدایش نمی‌کنی. بنابراین باید اول حیاط خودت را بسازی؛ گلی بکار، باغچه‌ای بساز و خانه‌ات را آباد کن. بعد از آن است که می‌شود رفت و در جای دیگری کاری کرد وگرنه از اینجا رانده و از آنجا مانده خواهیم شد. این اتفاقی است که برای مهاجران رخ می‌دهد. چیزی که برای در مانش متفاوت بود، این بود که بگویم جهان امروز جهانی است که اتفاقا به خاطر قدرت و جنگ، ممکن است آدم‌ها را سرگردان کند و از این سرگردانی به شیوه‌های مختلف از جمله در خبررسانی، مستندسازی، فیلم‌سازی، داستان‌نویسی و ... بهره می‌گیرد و نیز حتی در کسب درآمد. برخی کشورها به این دلیل که کمپ‌های مهاجر دارند از سازمان ملل بودجه‌های هنگفت می‌گیرند. بنابراین این یک پدیده بسیار مدرن و پیچیده است اما چرا از سوریه کسی در این نمایش نیست، باید بگویم تا آنجا که من با مردم سوریه برخورد داشته‌ام، هنوز خودشان هم در شوک هستند، انگار یکباره به دام افتاده‌اند یا حتی به چاله. هنوز در شوک هستند. من با سه نفرشان خیلی در فرانسه حرف زدم و هیچ‌کدام از کاری که کردند و جایی که هستند، رضایت نداشتند. کسی که در سرزمین خودش همه چیز داشت؛ خانه، ماشین، شغل، زندگی و ... اما حالا باید در گران‌ترین شهر دنیا در خیابان شانزه‌لیزه زیر چادر زندگی ‌کند. نهاد قدرت به هر دلیلی در جهان یک منطقه را ناامن می‌‌کند و بعد مهاجرت اتفاق می‌افتد. مهاجرت‌هایی دشوار که به مرگ خیلی‌ها منتهی می‌شود. برای من جهانشمول‌ بودن این موقعیت مهم‌تر از منطقه‌ای حرف‌زدن است.
 البته گاهی آشنایی‌زدایی بهتر جواب می‌دهد. یا شاید می‌توانستی به مهاجران سریلانکا بپردازی که البته گفتی در فکر اثر مستقلی درباره آنها هستی.
یک نکته جالب اینجا اضافه کنم، واکنش نسل جدید برای من خیلی جالب بود، یعنی تماشاگر 20 تا 25-24 ساله نمایش شوکه بودند و گویا قبلا با مقوله مهاجرت این طور برخورد نکرده بودند. 
 درواقع آنها نسلی از تماشاگران هستند که قرار است در آینده تماشاگر حرفه‌ای تئاتر بشوند.
دقیقا؛ مطالعه‌ این نسل اینستاگرامی و تلگرامی است، در جهان خیلی بسته خودشان زندگی می‌کنند. بنابراین وقتی یکدفعه با چنین نمایشنامه‌ای مواجه می‌شوند، شوکه می‌شوند. برخی از آنها برای من نوشتند چقدر این نمایش تلخ است. یک خانمی برای من نوشته بود: فقط به مهاجرت امید داشتم که آن را هم شما در من کشتید. و پاسخ من به خودم این بود که تو توانستی عده‌ای را به فکر کردن وادار کنی و این وظیفه یک هنرمند است.
 نکته جالب برای من این بود که پدیده مهاجرت و وضعیت مهاجران را از موقعیت فاجعه انسانی خارج کردی و به اتفاقی که در نهاد انسان رخ می‌دهد، نزدیک کردی. مثلا  آمار و اطلاعات تصویری از کشتار بزرگ نسل‌کشی روآندا که یک نسل‌کشی استعماری است، فاصله گرفتی. نمایش وارد آن حوزه نمی‌شود، فقط درجایی از نمایش به موضوع افغانستان و جنگ روسیه و جنگ طالبان کوتاه اشاره دارد. با چه رویکردی به این سمت رفتی؟
من می‌توانستم دو تا نمایش بسازم؛ یک نمایش بسازم که به این مسائل بپردازد و نمایشی که در آن آدم‌ها مهم‌تر باشند. طبیعی است که من شیوه دوم را انتخاب می‌کنم. چون وقتی راجع به رویدادها و مسائل حرف می‌زنی، مخاطب دیگر به جست‌وجوی چیزی نمی‌رود، چون فکر می‌کند همه این داده‌ها و اطلاعات را گرفته و آخرش هم می‌گوید آخی! ای بابا! همه اینها مرده‌اند؟! همه را کشته‌اند؟! عجب آدم‌های نامردی هستند! ولی وقتی راجع به آدم‌ها مثلا راجع به یک خدیم حرف می‌زنی که می‌گوید در روستای‌مان این‌قدر آدم کشتند،‌ برادرم رفت و دیگر برنگشت، ممکن است مخاطب از خودش سوال کند که خدیم کیست؟ روآندا کجاست؟ چه بر سر قوم هوتوها؟ آمد و برود درباره‌اش بخواند. این برای من جذاب‌تر است؛ پرداختن به احوالات یک پدر که به دنبال دخترش می‌رود، برای من قشنگ‌تر و فوق‌العاده‌تر بود و به خودم گفتم از خبرها و سیاست فاصله بگیر، شاید این طوری تاثیر بیشتری بر مخاطب گذاشت.
 مهم‌ترین امضا در کارهای کیومرث مرادی، جادوی نمایش‌های او است که در یکی از عناصر اجرا بروز می‌کند و در این سال‌ها پیش رفته و تکامل پیدا کرده است.  تصویری که از جنگل و درختان با نور روی صحنه خلق کردی، خیلی مفهوم دارد و آن عروج در پایان نمایش، غافلگیرکننده است. البته من احساس می‌کردم جا داشت که کیومرث در این مورد خیلی بیشتر به مخاطبش لذت بدهد و لحظه‌های ناب بیشتری برای او بسازد اما این کار را نکرد. آیا به این دلیل که ممکن بود درام آسیب ببیند یا مثلا از نظر تو ظرفیتش همین‌قدر بود؟
نور درختان جنگل، برای من پدیده جدیدی بود که نمی‌خواستم تمامش را در این نمایش خرج کنم. فعلا به این پدیده کار دارم. به خودم گفتم با نورها می‌توانم در این نمایش جنگل را تداعی کنم. همین طور مه به‌خصوص بخارسازهای کف صحنه برایم خیلی مهم بود. صادقانه بگویم که خیلی می‌توانستم از این نور بیشتر استفاده کنم، می‌توانستم شعار بدهم یا با آن بازی کنم، چون می‌توانست در بافت اثر بیشتر جادو ایجاد کند، ولی انگار همه چیز به تناسب در کنار هم قرار گرفت؛ قصه، بازی‌ها، شخصیت‌ها و ... این را هم اضافه کنم که من دو تا چراغ‌قوه خیلی خاص به دست دو تا از شخصیت‌های نمایش داده بودم که نمادین بود. این نورها برای من حکم اسلحه را داشت و نهاد قدرت را تداعی می‌کرد. انگار این نورها دارد افراد را هدایت می‌کند؛ این‌که کجا بروند، چطور بروند و چه بکنند. اولین بار است که دارم به این برداشت اشاره می‌کنم. یونیفرمی که تن شخصیت‌ها بود و پوتینی به پا داشتند هم برای من معنا دارد. اصولا آدم محافظه‌کاری هستم، شاید وسواس دارم اما دلم نمی‌خواهد همه‌چیز را به‌وضوح نشان بدهم؛‌ دوست دارم، مخاطب خودش کشف کند و واقعا فکر می‌کنم در این اجرا خوب مخاطب کشف کرد.

بگذارید به روش خودم کار کنم
من زاده یک مجموعه از اتفاقات و بحران‌ها هستم، مجموعه‌ای از چیزهای خوب و بد جهان که نمی‌دانم چرا این اتفاق افتاد‌ه‌ است. جنگ دیده‌ام، بعد از جنگ را دیده‌ام، رئیس‌جمهور زیاد دیده‌ام، فرازهای مختلف فرهنگی را دیده‌ام، خیلی سفر کرده‌ام، خیلی آدم‌های عجیب و غریب دیده‌ام که در کشور خودشان یک چیزی می‌گفتند و جایی دیگر یک چیز دیگر می‌گفتند و بعد برمی‌گشتند و یک چیز دیگر می‌گفتند اما از معلم‌هایم آموختم که یک آرتیست سرش را می‌اندازد پایین و کارش را می‌کند. در آمریکا که بودم، خیلی جاها به من پیشنهاد کار می‌شد؛ از خبرگزاری‌های مختلف پیشنهاد کار می‌دادند، همین طور دوستانم ولی من تصمیم گرفته بودم آدم ساده‌ای باشم که اسمش کیومرث مرادی است و حرفه‌اش کارگردانی تئاتر. استادی داشتم که می‌گفت: «اگر می‌خواهی به کشورت ادای دین کنی، آن چیزی را که آموختی، به نسل‌های بعد از خودت یاد بده» و جسارتا کلمه‌ای را با خودم حمل می‌کنم که خیلی دوستش دارم به اسم معلم. معلم باید خیلی صادق باشد، معلم باید که دروغ نگوید، معلم باید تبلیغات نکند. معلم نباید به خاطر منافع خودش از خیلی چیزها سوءاستفاده کند. بنابراین من در تمام این سال‌ها سعی کرده‌ام دانشجویی باشم که هنر می‌آموزد و آن را انتقال می‌دهد و به دور از حاشیه‌ها کار می‌کند. سال گذشته در یک جلسه‌ای شرکت کردم و به من پیشنهاد شد درباره آدمی که خیلی هم دوستش دارم، تئاتر بسازم. پاسخ این بود که روزی این کار را خواهم کرد که در جایگاه یک معلم باشم و بخواهم داستانی را روایت کنم اما اگر من الان این کار را بکنم، می‌شوم معلمی که انگار دارد از این کار برای رسیدن به منافع مالی سوءاستفاده می‌کند. بنابراین بگذارید من به روش خودم، هر وقت دلم خواست، بروم در مورد امام حسین(ع) کار کنم، مثل اتفاقی که درباره رویای نیمه‌شب پاییز رخ داد. نتیجه این‌که من سعی دارم از اعتقاداتم به‌عنوان یک معلم دور نشوم، مدرسه‌ای برای خودم دارم، جایی که نسل جوان می‌آید کتاب می‌خواند، فیلم می‌بیند و برایش یک خانه امن است. معتقدم هر چقدر از این حاشیه‌ها دور بمانم به اصل ماجرا نزدیک‌تر خواهم شد.

علی‌اکبر عبدالعلی‌زاده - عضو شورای سردبیری