اسکندر و پیر و کپشن زیبا
اسکندر مقدونی پس از آنکه نیمی از جهان را تصرف کرد و برخی از شهرها را آتش زد و برخی از شهرها را به فرماندهان خود سپرد تا آن را اداره کنند، در حالی که پیش از آن هم فرماندهانی داشتند آن را اداره میکردند، شبی به یاد استاد خود ارسطو افتاد که در نوجوانی به او درس حکمت میداد و هنگام درسدادن از جملات قصار و کپشنهای زیبا استفاده میکرد و دلش برای درس و حکمت و جملات قصار تنگ شد. وی در اثر این دلتنگی به فرماندهان سپاه خود دستور داد در شهرهای اطراف بگردند و اگر حکیمی پیری چیزی پیدا کردند نزد او بیاورند تا برایش جملات قصار و کپشنهای زیبا بگوید. فرماندهان اسکندر به شهرهای اطراف رفتند و چند شبانهروز به جستؤجو پرداختند اما حکیمی پیری چیزی پیدا نکردند تا آنکه یکی از فرماندهان سراسیمه نزد وی رفت و گفت: با ناامیدی از یافتن حکیمی پیری چیزی درحال بازگشت به نزد شما بودم که در شهر مجاور پیری را دیدم که در میدان شهر روی زمین نشسته بود. از آنجا که ریش و موی بلند و صاف و سفید داشت حدس زدم حکیمی پیری چیزی باشد. از وی خواستم اگر واقعا حکیم است با من نزد شما بیاید. وی در پاسخ گفت: نمیآیم. تصمیم گرفتم وی را از زمین بلند کنم و نزد شما بیاورم که با آنکه چهارتکه استخوان بیش نبود، زورم به بلندکردن او نرسید و به همین دلیل یقین کردم حکیم است. اسکندر با شنیدن این جمله بر اسب نشست و نزد وی شتافت. وقتی اسکندر و همراهان به وی رسیدند وی نهتنها از جا بلند نشد، بلکه هیچ اعتنایی به آنها نکرد. اسکندر گفت: ای پیر چرا آنچنان که از رعیت انتظار میرود به پادشاه خود احترام نمیکنی؟ پیر نگاهی به اسکندر کرد و سپس با عبوردادن هوا بهصورت متناوب از میان لب و زبانش صدای زشتی از خود تولید کرد. اسکندر گفت: فکر میکنی زورم به تو نمیرسد؟ فرش زیرت خاک و سقف سرت آسمان است و مرا که جهان را گرفتهام کمزور میپنداری؟ پیر گفت: من دو بنده حلقهبهگوش دارم که امیر تواند. پس تو بنده بندگان منی؟ اسکندر گفت: وا. چطور؟ پیر گفت: خشم و شهوت. من این دو را رام خود کردهام اما تو اسیر دست آنانی و هرجا بخواهند تو را میبرند. پس لطفا گمشو. اسکندر وقتی دید پیر علاوه بر اینکه اعصاب ندارد بددهن نیز هست و ممکن است احترامش نزد فرماندهانش مخدوش شود، سوار بر اسبش شد و پیر را تنها گذاشت.
تیتر خبرها