ننه بدری در اسارت صدام

فیلم جنایات صدام خودش یک جنایت دیگر بود که زمان ما در خانه‌ها اتفاق افتاد

ننه بدری در اسارت صدام

جمعه ظهر بود. داشتیم ناهار می‌خوردیم. پدر از درازای ماکارونی‌ها لجش درآمده بود و قاشقش را با حرص وسط بشقاب می‌کوبید که مادر گفت: بدری‌خانم زنگ زد.
پدر قاشق پر از ماکارونی‌های شلخته را به طرف دهانش برد و گفت: خب؟
مادر گفت: سلام رسوند. گفت می‌خوان برن دیدن سمیرا.
پدر گفت: به‌سلامتی، ربطش به ما؟
مادر روی تپه ماکارونی، وسط بشقاب پدر ته‌دیگ سیب‌زمینی چید و ادامه داد: هیچی، مادربزرگش رو که نمی‌تونن ببرن، گفت فردا پیرزن بیاد پیش ما!
پدر با ضرب دوغ، لقمه گیرکرده ته گلویش را پایین داد و گفت: دنبال دردسر می‌گردی‌ها ...
مادر گفت: نه به جان بچه‌ها، ثواب داره.
شنبه صبح، پیرزن عصازنان و لنگ‌لنگان، از ماشین پیاده شد.
بدری‌خانم زنگ خانه را زد. من داشتم از پشت پنجره پیرزن را دید می‌زدم. بدری‌خانم دست راستش را دور بازوی چپ پیرزن حلقه کرده بود و یک ساک‌دستی را با خودش می‌کشید. مادر از توی آشپزخانه بلند گفت: دختر برو کمک‌شان.
بدری‌خانم بعد از سلام و احوالپرسی رو به مادر کرد و رفت سر اصل مطلب:
شرمنده‌ام، اگر مجبور نبودیم اسباب زحمت نمی‌شدیم.
بین خانم‌ها تعارفات معمول رد و بدل شد. نشستیم دور هم و چای نوشیدیم. پیرزن یک کلمه هم حرف نزد. نه سلامی، نه علیکی. نه هایی، نه هویی. چنبره زده بود روی مبل کنار پنجره و به درخت انگور توی حیاط خیره بود.
مادر گفت: حاج‌‌خانم حرف می‌زنن؟
بدری‌خانم درآمد که: عین بلبل!
پیرزن زیر لب گفت: عین بلبل.
بدری‌خانم کیسه پلاستیکی داروهای پیرزن را برای مادر تشریح می‌کرد. از همان اول من مامور شدم سر ساعت قرص و داروهای پیرزن را بدهم و برای دستشویی‌رفتن کمکش کنم.
پدر با سیگار روشن از راه رسید. مادر تشر زد: آقا خاموش‌کن، برا حاج‌‌خانم ضرر نداشته باشه!
پیرزن گفت: سیگااار. بهمن!
بدری‌خانم از توی وسایل پیرزن بسته سیگار و کبریت را درآورد. پدر یک نخ روشن کرد و گذاشت گوشه لب پیرزن. پیرزن خیره به درخت انگور، پک پک سیگار کشید. عمیق، ساکت، خیره.
یکهو به خودمان آمدیم و دیدیم چند ساعت گذشته. بدری‌خانم رفت دیدن دخترش و حاج‌خانم برامان فاطمه‌ننه شد.
با متل و دوبیتی و ادا و اطوارهای مخصوص خودش شب بلند زمستان را دلنشین کرده بود. پرحرفِ شیرین‌کلام بود. برای هر چیز که فکرش را می‌کردم حکایت داشت. می‌گفت: پیر قدیم گفته ... و داستان را شروع می‌کرد.
از قدیم‌ها می‌گفت. صندوقچه خاطره بود. وقت حرف‌زدن سیگار می‌کشید و چای می‌خورد و قند را بین لثه‌های بی‌دندانش قرچ‌قرچ فشار می‌داد.
لحظات بودن پیرزن توی خانه ما همزمان با شب و روزهای دادگاه صدام‌حسین شده بود. پدر دائم پای اخبار بود. فاطمه‌ننه هم اخبار گوش می‌داد و بعد دوتایی میزگرد تشکیل می‌دادند. عین بلبل نطق پیرزن باز شده بود.
آن روزها توی مدرسه‌مان فیلم جنایات صدام دست به دست می‌شد. من برای خودشیرینی پیش پدر، فیلم را از بچه‌ها امانت گرفته بودم.
دم غروب با مادر نشسته بودیم پای مبل و میوه می‌خوردیم و فاطمه‌ننه سرم را سرسری کردی بسوزی ... به حقم کافری کردی بسوزی می‌خواند. پدر از بیرون آمد. من بدون این‌که بدانم دقیقا چه چیزی را قرار است ببینیم، دستگاه پخش را روشن کردم. برای پدر چای ریختم و کنار جمع نشستم. به صفحه تلویزیون خیره شده بودیم. بی‌مقدمه و تیتراژ، توی فیلم عده‌ای که لباس غواصی به تن داشتند را توی گودال آب می‌انداختند و رویشان خاک می‌ریختند. با ترکه آن‌قدر به سر و کله عده‌ای جوان می‌زدند که بیهوش می‌شدند. سر چند نفر را گوش تا گوش بریدند‌!
یکهو دیدیم که با صورت‌های کج و فحش‌های زیرلبی به تماشا نشسته‌ایم و یادمان رفته که مهمان داریم!
پیرزن کز کرده بود کنج مبل. ساکت بود و پلک نمی‌زد‌.
آخر شب ننه را دستشویی بردم و تا اتاق کناری همراهی‌اش کردم. آرام بود. شب‌بخیر گفتم و در اتاق را بستم.
چند ساعتی نگذشته بود که با صدای دخیلک سیدی، دخیلک سیدی ننه، خواب‌زده و ترسیده ریختیم توی اتاق کناری. پیرزن می‌لرزید و فریاد می‌زد. توان حرف‌زدن نداشت. چشم‌هایش چپ شده بود. به اصرار مادر آب نوشید. نفس‌های به‌شماره‌افتاده‌اش آرام شد. با حال غریبی گفت: آدم چیه؟ چطور صدام و حیله به یک تن؟! خیر ندیده چقدر ویرون کرد. آتیش زد. جوونامون رو سر برید. اسیری برد ... پیرزن، رنجور سر تکان می‌داد و به زانویش می‌زد. گفت: داشت با چاقو دنبالم می‌کرد. می‌گفت باید سر من رو هم ببره ... مادر شانه‌های پیرزن را می‌مالید و مطمئنش می‌کرد خواب دیده و همه چیز آرام است. پیرزن رو کرد به پدر و گفت: یک روز همه‌مون یادش‌بخیر می‌شیم آقاسید، ولی این خیرندیده چی میشه؟ کی یادش می‌کنه؟!
صدای حرف‌زدن‌های شبانه مادر و گهگاه معذرت‌خواهی‌کردن‌های دلجویانه‌اش، صبح مرا سمت اتاق کناری‌ کشاند.
جنایات صدام بعد از سال‌های سال همراه یک سی‌دی وسط شب‌نشینی با مهمان پیرمان، کار دستم داده بود. با دیدن صورت پیرزن، اندازه خود صدام‌حسین که باید پشیمان می‌بود و نبود، از کنجکاوی الکی و آوردن فیلم به خانه پشیمان شدم.
لب‌ها، کناره پره‌های بینی، لثه‌های بی‌دندان و دهان پیرزن از شوک خواب دیشب، یکدست تبخال شده بود! پیرزن از صبح تا عصر از بحث و حرف افتاد. مادر برایش سوپ و آبمیوه آماده کرده بود ولی نخورد. بدری‌خانم دم غروب آمد دنبال‌ننه.
مادر خجالت‌زده ماجرا را تعریف کرد. بدری‌خانم، خانمی کرد و گفت: اتفاقه ... پیش می‌یاد. تاول جگر ننه‌ست که زده به صورتش!
شب، مادر جای خالی پیرزن را روی مبل پر کرد و قصه پسر تازه‌داماد فاطمه‌ننه را که فردای عروسی رفته بود جبهه و بعد از سال‌ها، یک استخوان از ساق پا و یک پلاک برگشته بود را برای پدر تعریف کرد.
برای بار دوم جنایات صدام را توی کامپیوتر اتاق روشن کردم. تصور می‌کردم که پیرزن توی گودال آب‌وخاک چند بار پسرش را کله‌پا دیده بود؟ چند بار پسرش را دیده بود که سر می‌برند؟ چند بار توی سر پسرش ترکه کوبیده بودند تا بیهوش شود؟ حتی التماس‌های جوانک عراقی توی حیاط زندان، چنان به گوشش نشسته بود که نیمه‌شب دخیلک سیدی سرداد و بعد از حرف افتاد.
توی تاریکی به پیرزن، پسرش و صدام‌حسین فکر کردم و ربط تاول جگر ننه که به صورتش زده بود را فهمیدم.
جنگ تمام شده بود. صدام جنایاتش را کرده بود؛ یک آدمی فیلم گرفته بود. سال‌ها فیلم خاک خورده بود و درست شبی که فاطمه‌ننه مهمان ما بود، شاهد صد بلای صدام شده بودیم. پشیمان بودم ولی سودی نداشت!
یکی دو سال بعد، روزی که اخبار فیلم اعدام صدام حسین را پخش می‌کرد، دعا می‌کردم فاطمه‌ننه همان‌طور خمیده، چروک و بی‌دندان پای تلویزیون نشسته باشد.
خیره به تصاویر زیر لب گفتم: اینم آخرش، ننه دیدی که چگونه دار، صد دام گرفت!